میخواستم بنویسم 

از اینکه اولین نگاهم به گنبد طلائی ات چگونه بود. از حال و روزم.

از شب اربعینی که جای سوزن انداختن در کربلا نبود ولی من و‌ رقیه به راحتی از جمعیت رد شدیم و مهمان حرمت شدیم.

از وضویی که در سرداب حرمت گرفتیم و نمازی که یادآوریش سرمستم می‌کند.

از چهره ی بهت زده ام که باورش نمیشد در خانه ی تو نشسته است...

و با حرص به همه جای حرمت نگاه میکرد که صحنه ها را یادش بماند... 

و از عطر یاس حرمت...

از درد و دل هایی که زیر خیمه ی کوچک چادرم با تو میکردم و میدانم یادت هست... میدانم و باور دارم یادت هست.

ولی اگر قرار بود از این ها بنویسم جلد جلد کتاب هم کفاف نمیداد... گاهی اوقات کلمات در برابر بار احساسات خم میشوند و ناتوان....

تو گویی کلمات هم مهر سکوت بر دهانشان میخورد.

چند روزی است چهره ی ماهت را در آسمان نمیبینم. تنها راه ارتباطی ام با حرمت شده بود آن ماه سفید و درخشان میخ شده به آسمان.

نگاهش میکردم و غنج میرفت دلم برای حرمت...

اما الان محرومم از آن...

بگذار خودم را کنار بگذارم و از تو بگویم، از تویی که برایم بس بودی. تو دریچه ی شناخت حسین بودی. تا وقتی تو را داشتم که بخوانمت، که حریصانه بفهممت، که تو را یاد بگیرم ، چه نیازی بود به کتاب و دفتر؟

تو خود مجموعه ای تمام و کمال بودی از ادب، مردانگی، غیرت، ولایتمداری و درس عاشقی...

تو آینه ی ابوتراب بودی...انگار که علی(ع) نیز در کربلا حضور داشت... راستی چند بار خواندم علی هنگام تولدت دستانت را بوسید؟ همان دستانی که قرار بود برای حسینش فدا شود. همان دست های مردانه و قوی... یادم نمی آید چند بار خوانده بودم.. 

امروز تو آمدی‌ و لبخند بر لبان حسینم نشاندی و چقدر برازنده ات است لقب کاشف الکرب عن وجه الحسین :) میان لقب هایت این یکی بدجور دلم را برده است..امروز خانه ی ساده و بی آلایش ام البنین و علی غرق در شعف و نور است. آمدی که زینب در کربلا دلش قرص به تو باشد. آمدی که با بازوان قوی و ورزیده ات قهرمان رقیه شوی و گاه به گاه او را روی شانه های محکمت بنشانی و خنده بر لبانش مهمان کنی. و چقدر آمدنت به این دنیا لازم بود... چقدر داستان کربلا جای تو را کم داشت... اگر نبودی علم را به چه کسی می‌سپردیم؟ شاید اگر یاران دیگر میرفتند جایگزینی برایشان پیدا میشد ولی تو باید تا لحظه ی آخر می‌ماندی و خط به خط این داستان را پر می‌کردی...

نمیخواهم داستان را جلو بزنم. امروز تو آمدی و خانه ی علی نورانی است. در همین جا بمانیم. هنوز مانده به آخر داستان برسیم.

و چه بد است که سهمم از تو کم شده... خیلی کم... انگار که در دفتر زندگی ام نوشته باشند سهم او را از دلخوشی هایش کم کنید. باید با ندیدنت بسوزم و بسازم...

ولی جواب عاشق این نبود... یا ابوفاضل طاقتم کم شده و دلم به دیدار تو مشتاق تر.  بی شک از ندیدن حرم توست که دلم این روزها آرام و قرار ندارد. شاید اگر در خاک کربلایت قدم می‌زدم حالم جور دیگری بود. بطلب که سخت منتظرم....