۲۷ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

یعنی میشه؟

یعنی میشه برم کربلا؟....

  • ۶
    • le vertige
    • جمعه ۳۰ دی ۰۱

    توئی در ملک جان!

    توئی در ملک جان، 
    جان و چه جانی؟ جان مهرویان

    تو سروی و قدت محشر، 
    چه محشر؟ محشر دوران

    جمالت مجمع ما شد، 
    چه مجمع؟ مجمع خوبان

    چه خوبی؟ خوبی یوسف، 
    چه یوسف؟ یوسف کنعان

    بود چشمت یکی جادو، 
    چه جادو؟ جادوی کافر

    چه کافر؟ کافر رهزن، 
    چه رهزن؟ رهزن ایمان

    دهان تو بود غنچه، 
    چه غنچه؟ غنچهٔ دلکش

    چه دلکش؟ دلکش و خرّم، 
    چه خرّم؟ خرّم و خندان

    چه جانسوز است بر آتش، 
    چه آتش؟ آتش محنت

    چه محنت؟ محنت دوری، 
    چه دوری؟ دوری جانان

    سر کویت بود کعبه، 
    چه کعبه؟ کعبهٔ مردم

    چه مردم؟ مردم دیده، 
    چه دیده؟ دیدهٔ گریان... 


    شاطر عباس صبوحی 

     

    پ.ن:نت دار شدیم.

    پ.ن۲: امروز کنکوری های جوجه تو دانشگاه ما کنکور دادن و من قابلمه به دست در حال رفتن به سلف دیدمشون.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige

    از هر دری سخنی:)))

    فردا و پس فردا به علت کنکور نت های منطقه کامل قطع میشه.

    امشب رو بیاین واسه کنکوری های بیچاره که کلی استرس میکشن دعا کنیم‌.

    یادمه روز کنکور اینجوری بودم که با خنده رفتم سر جلسه و با خنده هم برگشتم.

    بابام دید دارم میخندم میگفت خوب بود؟منم با همون خنده گفتم نه:)))

    قک کنم بیخیال ترین فرد روی زمین من بودم موقع کنکور.کلا با یه شکلات تلخ رفتم سر جلسه و خیلیم خوشحال بودم دقیقا نمیدونم چرا...🙂😂

    از اونجایی که رشته ی تجربی رو از روی علاقه نرفته بودم اصلا برام مهم نبود نتیجه اش چی میشه‌.با اینکه استعدادش رو داشتم ولی تموم فکر و ذکرم هنر بود.دوست داشتم برم هنرستان ولی خب چون ترسی به نام شغل در آینده وجود داشت، رو آوردم به تجربی.در حالی که تمام کتابام پر از نقاشی و اسکچ بود.حین درس دادن معلم،حین تست زدن ، حین تمرین کردن من همش در حال طرح کشیدن روی کاغذ بودم.دوست داشتم انیمیشن ساز و تصویرگر کتاب و نویسنده باشم ولی خب همه ی این آرزو ها رو ریختم تو سطل زباله به خاطر هیولایی به نام تجربی.البته البته البته!

    درسته که نرسیدم به کنکور هنر و الانم دارم زبان میخونم!ولی بخش جذابش اینه که هم رشته ی الانم رو خیلی دوست دارم و به روحیاتم میخوره هم اینکه واقعا از اون دست رشته هاییه که کنارش میشه هنر ادامه داد(احتمالا جمله آشناییه براتون:)...) و هم اینکه من با این رشته در آینده خیلی کار دارم!!! :)

    پارسال شدیدا توی شک بودم که زبان رو ول کنم و برم کنکور هنر بدم و انیمیشن ساز بشم.اون‌ موقع دوستم رو بیچاره کرده بودم از بس ازش سؤال میپرسیدم:)همزمان که شدیدا تو فاز طراحی کردن بودم و اسکچ میزدم و سبک های مختلف رو امتحان میکردم قصد داشتم پولام رو جمع کنم و قلم نوری بخرم تا طراح کاراکتر دیجیتال بشم .حتی داشتم برنامه ریزی میکردم که زبانم خوب بشه و برم مدرسه ی انیمیشن سازی دیزنی...!!!!با یه تصویرساز به اسم شیوا آشنا شدم. یه دختر ۳۰ ساله که پر از تجربه تو این مسیر بود و از بچگی‌ علاقه اش رو دنبال کرده بود.شرایط شیوا برای من قله ای بود که میخواستم فتحش کنم.شیوا برای شرکت های خارجی گیمینگ و کمیک سازی کاراکتر طراحی میکرد.داشت توی یه گروه به سوالای امثال من پاسخ میداد‌.فهمیدم این مسیر، با اون‌چیزی که من تصور میکردم خیلی فرق داره.روزی هفت هشت ساعت تمرین و طراحی و وقت گذاشتن میطلبید علاوه بر اینکه اینا فقط بخش عملی بود.برای طراحی هر کاراکتر اون باید کلی اطلاعات جمع آوری میکرد.صرفا برای کشیدن یه شخصیت که آدمای عادی تصور میکنن یه چیزی رو فقط میاری روی کاغذ باید کلی اطلاعات از علوم مختلف جمع آوری میشد.مثلا اگه اون کاراکتر گرگ بود میرفت و درمور گرگ ها کلی تحقیق میکرد.مستند میدید.فیلم تماشا میکرد.اگه اون کاراکتر انسان بود روی آناتومی بدن انسان باید کار میکرد.اگر قصد داشت حالات صورتش رو نشون بده باید مطالب درمورد حالت های انسان میخوند و خلاصه بابت هر موضوعی که قرار بود کار کنه باید از زوایای مختلف تحقیق میکرد و‌این بخش کار برای من اوج جذابیتش بود چون علاوه بر این موارد تو باید توی زندگی عادی و روزمرگی ها هم باید الگو میگرفتی.به همه چیز باید دقت میکردی.زیاده گویی نکنم.مسیر سختی داشت و اینجوری نبود که‌ بگی من یه تایم کوچولو از روز رو بهش اختصاص میدم.حالا که علاقه ی من مشخص بود مونده بود انتخاب کنم چه مسیری رو برم‌.دانشگاه یا آزاد دنبالش کنم؟؟جواب شیوا و چند نفر دیگه قانعم کرد که خودم برم دنبالش توی وقتم صرفه جویی بیشتری میشه‌.بنابراین تصمیم گرفتم روی همین رشته ی خودم بمونم و قطعا هنوزم انیمیشن توی برنامه های منه:)).بعد ها بحث کشف تکلیف و وظیفه و هدف شناسی پیش اومد.اینکه ادم باید فراتر از علاقه به یه کار نگاه کنه.تکلیف‌من روی این کره ی خاکی چی‌ بود؟؟

    اومدم تا چیکار کنم؟ من فقط میخوام توی طول عمرم انیمیشن بسازم؟؟یعنی همین؟

    خب بعدش چی؟اصلا برای چی دارم انیمیشن میسازم..

    همزمان که بحث علاقه بود بین من و دوستام اون موقع خیلی سر پیدا کردن تکلیف بحث شد.اینکه هدف ما از خلقت چیه و آدم عمرش رو برای چی صرف میکنه.

    بحثش خیلی خیلی قشنگ بود و هنوزم جای بحث داره و من بازم به جواب کامل نرسیدم. اما الان حداقل دلیل برای کاری که میخوام انجام بدم دارم.الان دیگه فهمیدم هدفی که انتخاب میکنم میتونه افق های خیلی گسترده تری رو در مقایسه با اینکه فقط دلم میخواد این کار رو انجام بدم، داشته باشه.با گذشت زمان و پیدا شدن سؤال های بیشتر توی ذهنم فهمیدم مسیر زندگی من داره سمت دیگه ای کشیده میشه.حس میکردم یه وظیفه ی خیلی خیلی سنگین رو دوشمه که فقط مخصوص منِ مبیناس نه هیچکس دیگه ای.همونطور که برای دوست من، خواهر من،برادر من،مادرم یا پدرم متفاوته.هر کسی با یه هدفی توی این دنیا اومده.حالا ما یا انجامش میدیم یا توی مسیر رسیدن بهش میمیریم.در واقع بروز استعداد توی هر کسی متفاوته و هر کسی اومده تا یه نیاز رو پاسخ بده و وقتی این نیاز ها پاسخ داده بشه همه به اون هدف مشترک که قرب خدا باشه میرسیم.

    من هزاران بار چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم تا بالاخره به یه نقطه ای برسم که تقریبا مطمئنم باید اینکار رو انجام بدم و وقتم رو واسش صرف کنم.حالا این هدف خیلی خیلی میتونه متنوع باشه نه فقط انیمیشن سازی.من خیلی کارها هست که باید انجام بدم...قول هم نمیدم که بگم تا آخر من همینکاره باید بمونم.چون ادما با گذشت زمان بیشتر یاد میگیرن.بیشتر میفهمن و ممکنه بگن این جای کارمون اشتباه بود.اینو نباید انجام میدادیم.تجربه کسب میشه ولی مهم تو مسیر بودنه... :)

    میدونم خیلی نوشتم.راستش تحلیل و‌برداشت من این بود.ممکنه همینم پر از اشتباه باشه

    خلاصه که اینم حرفای امشب، قبل از قطعی اینترنت:)

    امیدوارم یه روزی همه بتونیم به تکلیف خودمون عمل کنیم..

     

  • ۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱

    نرسیدن

    امشب داشتم کانال هام رو زیر و رو میکردم.یکی از کانال ها اعلامیه ی مراسم روضه خوانی،سخنرانی و مداحی گذاشته بود و من اینجوری بودم که یهویی حس کردم شدیدا دلم محرم میخواد....صبح هم بچه ها حرف پاسپورت و کربلاشون بود.نمیدونم چه سریه که پاسپورت من بعد این همه نرسیده در حالی که نهایتا ده روزه باید برسه.برای اربعین هم کلی منتظر برگه ی گذر موقتم بودم، اربعین گذشت اما برگه ی من هیچوقت نرسید.. :)( اربعین امسال برای من به طرز عجیبی متفاوت بود اونقدری عجیب که باورم نمیشه،چون من تا سال قبل اصلا اربعین و کربلا رفتن برام مهم نبود.شاید بنویسم ازش یه روزی)راستش نا امید نیستم.من به نرسیدن ها عادت دارم و الانم دارم یه مدل نرسیدن رو تجربه میکنم که معلوم نیست تهش به چی ختم بشه:) تو دلم اینجوریه که میگم خب حتما امام حسین دوست داره اونقدر دلتنگش بشی که وقتی بری قشنگ تموم دلتنگی هات رو اونجا خالی کنی و زیارتت خاص باشه...دوست ندارم هیچوقت غر بزنم بگم امام منو نمیخواد.نزدیکای اربعین خیلی از کانال ها  میگفتن امام حسین من انتظار نا امید شدن نداشتم ولی نا امید شدم!و وقتی اینجوری میگفتن عصبانی و ناراحت میشدم که چجوری دلشون میاد از امامشون نا امید بشن.و جالبه همونا که نا امید میشدن چند روز بعد کربلا رفتنشون درست میشد:)ولی من هنوزم دوست ندارم اینطوری حرف بزنم.نمیتونم از کسی نا امید بشم که همه ی زندگیم به خاطر اونه ...اونم وقتی تمام سعیم رو کردم که بشه و نشده ولی میدونم توی این نرفتن یه چیزی بوده...حتی اگه نتونم برم حرمش..آره منم خیلی دلم میگیره..اون شبایی که نشد برم  رو فقط خدا میدونه چی گذشت بهم...فقط خدا...قرار هم نیست که نا امید بشم اتفاقا هر چی دیدن یار سخت تر میشه من بیشتر خواهان رسیدن بهش میشم...‌ :)خلاصه که دعا کنین رفتنم درست بشه...

    یهویی حین نوشتن این متن نوحه ی شده حرف دلتو یه عمرِ کربلایی حسین طاهری رو پلی کردم که دقیقا تو اون دوران شرح حال من بود:)

    دلتنگ حرمتم به کی بگم

    دردامُ به تو نگم به کی بگم

    خسته از همه دوباره اومدم 

    چی میشه به ما محل بدی یکم

    حسین عزیز دلم....

    شده دل بدی به یه نفر 

    بشی منتظر یه خبر

    شده ارزو شه واست

    به دلت اخر بمونه یه سفر

    شده عکس غمُ بکشی

    بشینی حرمُ بکشی

    تا حالا شده یجور گریه کنی جور قلمُ بکشی

    جامُ تو حرم تو به کی بدم

    آغوش علمتُ به کی بدم

    اصلا تو بگو به من توی دلم

    جای اشک غمتُ به کی بدم...؟

     

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱

    دخترِ نخل ها

    اصالت خانواده ما اینجوریه که الان توی خوزستان زندگی میکنیم و خوزستانیِ لُر زبان محسوب میشیم ولی وقتی برمیگردیم عقب تر میشیم تُرک تبریز!!:)چرا؟چون جد من(که نمیدونم چندمین میشه) توی تبریز زندگی میکرده و بعد ها نمیدونم به کدوم دلیل میایم خوزستان و اونجا ساکن میشیم و دیگه اصالتمون از ترک به لر تغییر میکنه و هر کی هم قیافه من رو میبینه میگه اصلا بهت نمیخوره خوزستانی باشی و شبیه ترک هایی که خب تا حدی درست میگه...ما بازم باید بریم عقب تر...برگردیم عقب دیگه از ایران خارج میشیم و میرسیم به جهموری آذربایجان!! اما خب ما آذربایجانی نیستیم چون به علت وطن پرستی افراد طایفه مون اون زمان که قرار بوده آذربایجان رو از ایران جدا کنن نمیخواستن جزئی از غیر ایران باشن و به ایران برمیگردن.حالا سؤال اصلی اینجاست من دقیقا اهل کجا هستم؟جواب من قاطعانه خوزستانه.منی که چندین تن قبل از پدر بزرگم توی خوزستان ساکن بودن و با نخل و خاک خوزستان نفسمون عجین شده، هرگز نمیتونم خودم رو اهل جایی به غیر از اون تصور کنم.تمام وجود من رنگ و بوی خوزستان گرفته.خوزستانی که نقشش توی جنگ تحمیلی و‌ وجود اسطوره هاش برای من افتخار آمیزه.من هرگز هیچ جایی از ایران رو نمیتونم به اندازه اینجا دوست داشته باشم.درسته به قول اون جمله معروف همه جای ایران سرای من است ولی خب آدم یه مکان هایی هست که براش با بقیه جاها متفاوتن..درست عین روابطش با آدم ها!! چرا افتخار نکنم به خوزستان و به شهر خودم که اولین شهید جنگ تحمیلی، ایرج دستیاری، رو تقدیم اسلام و انقلاب کرد..؟؟ کافیه یبار برید اهواز و لب کارون قدم بزنید و نخل کنارتون و ماه هم بالای سرتون باشه تا بفهمید آرامش یعنی چی:)کافیه یبار از عمو خَلَف که یه دکه ی کوچولو لب خیابون داره و به قول خودمون فلافل کثیف میفروشه خرید کنید یا مثلا برید لشکر آباد اهواز که یه راسته داره فقط مخصوص فلافل،تا بفهمید ساندویچ خوشمزه یعنی چی.کافیه مادرای خوزستانی قلیه ماهی یا ماهی زبون یا ماهی نیزه رو سرخ کرده براتون درست کنن تا عاشقش بشید.از اخلاق خوزستانی ها بگم؟گرم عین هواش:)مهربونی و مهمون نوازی مردمش و اینکه یه غریبه رو با آغوش باز میپذیرن زبونزد همه جاست و خدا رو شکر میکنم هم اتاقیام هم اینو قبول کردن و گفتن خودمم همینطورم..(شاید این لقب برای من زیادی باشه که بهم بگن خونگرم ولی با اینحال ذوق بسیارررر...)

    محرم های خوزستان اینجوریه که توی خیابون راه میری و صدای روضه عربی میاد.محله های عرب نشین ممکنه بعضی از خونه هاشون رو تبدیل به حسینیه کنن به صورت خیلی ساده و اونجا روضه عربی میذارن.جوریه که حتی نمیفهمی چی میگه هم حزنش قلبت رو میگیره و من حس میکنم اون لحظه قشنگ بین خیمه هام و تو خود کربلا.. حتی الان که دارم مینویسمش صدای اون نوحه ها توی گوشمه...برای روز عاشورا درب خانه های این عزیزان بازه و هر کسی رد میشه میاد و نذری میگیره.یکبار هم من روز عاشورا با مامانم سوار ماشین بودیم.دیدیم یه خونه دارن نذری میدن.وقتی رسیدم قابلمه شون تقریبا خالی شده بود.پیرزن عرب زبانی که به سختی فارسی حرف میزد اومد سمتم و با لهجه ی غلیظظظ عربی گفت: دخترم ظرف باهات نیست همه ی غذا رو بهت بدیم؟گفتم نه.گفت :ای وای برا چی با خودت قابلمه نیاوردی؟فقط یه ظرف یبار مصرف اینجا بیشتر نیست.

    گفتم خب نمیدونستم😅گفت ای کاش با خودت یه قابلمه میاوردی من بیشتر برات غذا بریزم.

    چندین بار پشت سر هم میگفت ای کاش با خودت قابلمه میاوردی و من خنده ام گرفته بود.وقتی هم ظرف رو بهم داد.دستش رو انداخت دورم و گفت:دوست داشتم برات بیشتر غذا بریزم ولی ای کاش با خودت قابلمه آورده بودی.اینو که گفت نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده.گفتم ببخشید.بار بعدی میارم.

    ذاتا دوست دارن تمام قد لطف کنن....

    وقتایی که کتابای جنگ تحمیلی رو میخوندم احساس غرور خاصی داشتم.خوزستان رو بیشتر از همه چیز به خاطر این مظلومیتش توی جنگ میشناسم و دوست دارم.مسجد جامع خرمشهر همیشه برام جایگاه خاصی بود.جایی که توی کتابا همیشه نقش مهمی داشت.محل کار های مهمی بود.جمع آوری مهمات، محل استقرار نیروها، کمک رسانی های خواهران توی جبهه و خلاصه قشنگ نقش یه مسجد رو به خوبی توی جنگ ایفا کرد‌‌. درسته من یه دهه هشتادیم که جنگ‌ رو هرگز به چشم ندیده، ولی به واسطه ی خوندن کتابا و زندگی توی جایی که بوی دفاع مقدس میده برام ارتباط عجیبی با اون دوره ایجاد کرده.

    همیشه دوست داشتم مسجد جامع خرمشهر رو ببینم.بعد از مدت ها بابام و عمه ام تصمیم گرفتن برن دیدن دختر خاله ی نابیناشون یعنی شریفه خانم که خرمشهر زندگی میکرد‌.خاله ی بابام با یه عرب ازدواج کرده بود برای همین بچه هاشون مثل همین شریفه خانم بر خلاف ما لری حرف نمیزدن و عربی صحبت میکردن.

    به همین دلیل خانواده ما و عمه ام با همدیگه رفتیم خرمشهر و آبادان.اونا به قصد دیدن دختر خاله میرفتن ولی من هیجان این رو داشتم که قراره خرمشهرِ اسرار آمیز‌ رو ملاقات کنم.خرمشهری که برای من ماشین زمانی بود که باعث میشد باهاش بتونم یه سفر هر چند غیر واضح به زمان جنگ داشته باشم.

    وقتی رسیدیم‌ احساس میکردم حال عجیبی دارم.اول رفتیم بازار گردی.بازاری که حالت قدیمی داشت و دست فروش های زیادی داشت و حس میکردی توی آواره ای شلوغ قدم میزنی.ولی به شدت حس خوبی داشت.تصویری که از اون بازار یادمه اینه.

    اونجا هم کلی حس از دوران جنگ‌گرفتم.برای نماز مغرب و عشا تصمیم گرفتیم بریم مسجد جامع خرمشهر.دل توی دلم نبود.من قراره برم جایی که یه زمانی پاک ترین آدم های خدا اینجا بودن و حماسه آفرینی کردن.نماز رو با چه حال خوبی توی مسجد خوندم.احساس میکردم توی همون دورانم.فکر‌میکردم زن های دورم همون زن های زمان جنگ هستن.بعد از نماز نوحه های قدیمی زمان جنگ‌رو پخش میکردن.صدا از بیرون مسجد میومد.چه حال  و هوایی  بود .مامان گفت به دیوارای مسجد نگاه بنداز جای گلوله روشون هست.برگشتم و با هیجان نگاه کردم.دیوارا سوراخ سوراخ بودن..هنوز اون قسمت ها رو دست نزده بودن‌و بازسازی نشده بود.بلند شدم و رفتم سمت دیوار.چشمام رو بستم و دستم رو روی جای گلوله ها میکشیدم.همزمان صدای نوحه های زمان جنگ توی گوشم داشت زنگ میزد...رفتم به اون دوران و حس میکردم شهید جهان آرا الان‌ توی مسجده  و داره برای رزمنده ها سخنرانی میکنه..نمیخواستم از اون حال بیرون بیام.

    وقتی برگشته بودیم یه بخشی از وجودم رو توی مسجد جامع خرمشهر جا گذاشته بودم.....

    هر جای خوزستان که نگاه میکنی یه نمادی از اون دورانه..از شهر هاش بگیر تا مناطق جنگی ای که با اردوی راهیان نور قلب آدم رو از نور پر میکرد‌.از حال خوش اون اردو نگم.اون خودش یه مطلب جداست...:)

    خلاصه که خوزستان برای من جای مقدسیه و نمیتونم خودم رو به جایی غیر از اون متعلق بدونم.

    خوزستانی که مردمش زمانی سختی جنگ و جنگ زدگی رو کشیدن.آواره شدن.زیر بمبارون جون دادن..بهنام محمدی ‌و اسماعیل دقایقی و قدرت الله علیدادی و جهان آرا و خیلی عزیزان دیگه رو فدای اعتقاد و وطن کردن...مهربونیشون رو با تمام وجود به بقیه نشون میدن. خیلی از مواقع سال گرد و خاک مهمونشون میشه.گرمای هوا رو با همه ی سختی هاش تحمل میکنن و خیلی از مناطقش امکانات زیادی ندارن و واقعا جوری که حقش باید باشه نیست....

    و من دلم میخواد یک زمانی کاری کنم برای اینجا..تکه ای از بهشت...اینجا اصالت منه...

     

     

    پ.ن:عذر میخوام زیاد شد ولی یهویی این حجم از علاقه برای نوشتن از اونجایی شروع شد که بین هم اتاقیا بحث خوزستانی بودن من بود و من چقدر با این موضوع کیف‌کردم:))

     

     

     

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • le vertige
    • سه شنبه ۲۷ دی ۰۱

    حس و حال

    درست مثل فیلم قطاری به بوسان حس میکنم این دنیا مثل همون قطاریه که گرفتار زامبی ها شده و مردم بازمانده باید خودشون رو نجات بدن اما هر کی میخواد فکر خودش باشه و خودش رو از بقیه جدا کنه، بدجور زمین میخوره...! برفنا میره..اگه ما هوای همدیگه رو نداشته باشیم چجوری میخوایم از پس چالش های این دنیا بربیایم؟؟

    هر چی بیشتر بهش فکر میکنم میبینم ما آدما خیلی بیشتر از اونچه که تصور میکنیم زندگی هامون روی همدیگه تاثیر داره...حتی اگه با هم غریبه باشیم...

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۵ دی ۰۱

    سلام:)

    به نام خالق نور:)

    بلاتکلیفی شدیدی داشتم.نمیدونستم با وقتم چیکار کنم.به سرم زد سلام رو ببینم.امشب بالاخره دیدمش. و من هنوز حس خوب بعد از تمام شدن مستند باهامه:)...

    ملانی زمانی که جزء معروف ترین خواننده های فرانسه شده بود باز هم احساس آرامش نداشت.پول، شهرت، محبوبیت، همه چیز فراهمه.پس چرا هنوزم احساس پوچی میکنم؟من یه قهرمانم؟؟من قهرمان چی هستم؟قهرمان مرگ؟من خودم رو به مرگ باختم.چون زندگی ما تهش به مرگ و پوچی میرسه و دیگه بعدش خبری نیست.مثل داستان پری دریایی که بعد از مرگش تبدیل به شن های کف اقیانوس میشد و انگار نه انگار که زمانی وجود داشته...ولی مگه ما به دنیا اومدیم که بمیریم؟پول درمیاریم، کار میکنیم،قله های موفقیت رو فتح میکنیم،ازدواج میکنیم و بچه میاریم که بعدش نیست بشیم؟من نمیتونم اینو قبول کنم.همه بهم میگن اره دیگه زندگی همینه!ولی من نمیتونم قانع بشم. پس درد های درونم رو چیکار کنم؟؟؟ من چیکار کنم.....؟چه راهی میمونه جز خودکشی؟؟جز اینکه تسلیم مرگ بشم؟

    توی همون پوچی ها بود که انگار یه صدایی رو حس کردم که داره بهم میگه سلام...! :)

    و حالا من صفحه ی جدیدی رو باز کردم.من زندگی رو انتخاب کردم.موقعی که اونا فهمیدن من مسلمان شدم بهم عیب گرفتن.چرا مگه انتخاب من چه مشکلی داشت؟اگه با خودکشی تو اوج همه چیز رو تموم میکردم انتخاب خوبی میشد؟!

     حالا که به ثبات رسیدم چه نیازی به ستاره شدن دارم...؟

     

    دیگه بیشتر از این توضیح نمیدم...ترجیح میدم به حرفای مستند فکر کنم و تو حال خوبی که الان بعد دیدنش دارم بمونم:)

    شما هم از دست ندید...

     

    پ.ن: چقدر من اون حس راه رفتنش با اون لباس بلند و قرآن خوندنش زیر آسمون شب و کنار دریا رو دوست داشتم... :)

     

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۵ دی ۰۱

    آرام جان (اولین کتاب طرح کتابخوانی)

    سلام و نور:)

    وی الان خیلی کیفش کوک میباشد چون اولین امتحان پایان ترمش مثل آب خوردن آسان بوده و بعد از امتحان که از دانشکده خارج شده برف روی سرش باریده و مثل جوگیر ها با دستش برف را از روی شیشه ی ماشین های ملت میریخت بدون آنکه بداند سرنشین توی آن نشسته یا خیر،دوستش هم میگفت الان اگرکسی توی ماشین نشسته باشد سکته میکند از کارهای تو(وی در این چهار سال کارشناسی میخواهد با برف خودش را خفه کند چون در محل زندگی خودش برف نمی آید مگر در خواب)

     

    رسیدم خوابگاه و‌ پست خانم دزیره ی عزیز رو دیدم.ما تصمیم گرفتیم با هم کتاب بخونیم و یهو به پیشنهاد ایشون اومدیم و همگانیش کردیم.دقیقا مثل یه کمپین.حالا منکه اینجا مخاطب زیادی ندارم و هر کسی هم دارم مخاطب ایشون هم هست ولی خب شاید یهویی یه آدم جدید گذرش خورد به اینجا ببینه و بخواد همراهی کنه.

    کتاب و تاریخ شروع و همه ی اطلاعات لازم هم توی پست ایشون هستش.

    خیلی خوب میشه اگه تعداد کتاب خونا بیشتر بشه‌.صفحات و مدت زمان هم اینقد مناسبه که هر کسی با هر میزان مشغله ای که داره میرسه بخونه.بالاخره ما توی روز به اندازه ۱۰ صفحه کتاب که وقت داریم ..نه؟!؟

    حالا اگه همراهی ها بیشتر بشه به صورت یه حرکت عمومی خیلی خوبی تو محیط وبلاگ میشه که با استقبال بیشتر کتابخونای بیشتری به این جمع اضافه میشن و در نتیجه سرانه مطالعه کشور هم بالا میره و ...(میزان آینده نگری رو داشتین؟😁😂)

    اگر هم کسی نمیتونه کتاب رو تهیه کنه خصوصی به من پیام بده و خلاصه که به قول خانم دزیره دست های پشت پرده هستند:)))

    فعلا!!

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • شنبه ۲۴ دی ۰۱

    یادآوری شبانه

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • شنبه ۲۴ دی ۰۱

    همیشه کنارمی...

    مامان عاشق شوخی کردنه.همیشه به هر روشی دوست داره ما رو بخندونه.توی خونه من همیشه ساکت بودم و مهسا پایه شوخی های مامان.وقتی میدید من شوخی میکنم کلی میخندید و خوشحال میشد.اما من خیلی کم حرف بودم.معمولا موقعیتایی که من بخوام زیاد حرف بزنم توی خونه کم پیش میومد.من به مامان نزدیک نمیشدم اما بعضی شبا ساکت میرفتم کنارش دراز میکشیدم.از بچگی عادت داشتم.حرف زدن؟خیر! اما تا یه فرصتی پیش می اومد میرفتم جفتش میخوابیدم.میگفت: یکم بیشتر باهام حرف بزن مبینا...یبار توی اتاق نشسته بودیم و من بر خلاف معمول هی میگفتم و میخندیدم.مامان گل از گلش شکفته بود.یهو خیلی محکم بغلم کرد و گفت: من چقدر دوست دارم توروووووووو........احساس کردم دارم آب میشم.با تعجب نگاهش کردم.با ذوق عین دختربچه ها نگام کرد و گفت:خیلی دوستت دارمممم....(الان که یادم میاد.. قلبم.....)همیشه میگه مبینا ۹۰ سالش هم بشه بازم میاد پیش من میخوابه.ولی یه شب خودش پیشنهاد کرد:میشه بیای امشب پیشم بمونی؟لبخند زدم گفتم :آره منکه از خدامه.خودت میدونی:)خندید.

    تو فامیلمون مادری داریم که بچه هاش رو از موقعی که خیلی کوچیک بودن میذاشت و میرفت سفرای زیارتی یا اینور و اونور.یبار به مامانم گفتم:چرا بدون ما سفر نمیری.همش که نباید نگران ما باشی.یکم برا دل خودت خوش بگذرون.ما دیگه بزرگ شدیم.خودمون حواسمون به خودمون هست.فلانی رو ببین چقدر سفر زیارتی رفته.منم دلم میخواد یبار تو مجردی بری سفر.یبار به ماها فکر نکنی.

    گفت: بدون شما دلم نمیاد جایی برم..سختش بود.پر از مشغله بود همیشه و دوست داشت وقتایی که آزاده رو با ما بگذرونه.

    این چند وقت توی پستا حرف دست بوسی و پا بوسی و احترام بود.من کجا بودم؟دور از مامان.این پست ها رو میدیدم و توی ذهنم آنالیز میکردم.میخواستم پا شم برم امتحان کنم بعد یهویی یادم میومد منکه پیش مامان نیستم:)...!خلاصه حسرت خوردن های بسیار بود و ما هیچ و ما نگاه! دیشب توی سالن مطالعه داشتم درس میخوندم.یهویی به دلم زد زنگ بزنم مامان.رفتم تو راهرو و با هم کلی حرف زدیم.من بیشتر از قبل میخندیدم اونم بیشتر از قبل میخندید.ملایم، خیلی زیبا،خیلی فرشته گونه، خیلی با وقار..دوستت دارم..توی دلم گفتم..همیشه میدیدم بچه ها زیاد حرف میزنن.نمیدونم چی شد که منم از مامانم گفتم و بچه ها خیلی با تعجب گفتن: مامانت چه آدم خفنیه:)))یه لحظه خودم فکر کردم و گفتم آره مامان من واقعا آدم خفنیه..

    آهنگ میم مثل مادر رو گذاشته بودم و داشتم باهاش اشک میریختم...نکنه فرصت هام از دست بره..نکنه یادم بره به مامان محبت کنم...نکنه این گره تا ابد بسته بمونه؟!من و مامان خیلی میتونیم به هم نزدیک باشیم ولی این منم که باید این حصاری که برای من هست رو از بین ببرم.خدایا ممکنه؟نکنه عمرم بره و هیچ کاری نکنم.همون ادم همیشگی بمونم؟غرورم منو نابود کنه...؟ 

    توی همین حال و احوالات بودم که اذان مغرب رو گفت.پا شدم برا نماز.بعد از نماز میخواستم ذکر بگم که یادم اومد میشه همین ذکر ها رو به نیابت از مامان بگم و هدیه بدم حضرت زهرا(س).قرآن رو باز کردم.همیشه قرآن به دادم میرسه! 

    یاد این پست  افتادم.تصور...میخواستم تصور کنم حضرت زهرا کنارمه..تصور کردم.... تصور کردم الان که دارم قرآن میخونم  داره دست میکشه رو سرم.تصور کردم داره بهم میگه دختر قشنگم..تصور کردم دستاش رو برام بالا برده و‌ داره دعا میکنه...مثل همون شبایی که تا صبح دعا میکرد واسه ما شیعه ها و امام حسن پشت سرش منتظر میموند حضرت برای خودش دعا کنه ولی حضرت اینکار رو نمیکرد...

    تصور کردم با چادر سفید جفتم نشسته و‌میگه نگران نباش دخترم.من همیشه پیشتم.من همیشه کنارتم.تو هیچوقت تنها نیستی...

    پاشدم جا رو بکشم.این تصور همراهم بود.هر چند که دیگه کم کم داشتم حس میکردم خیال نیست.واقعا کنارمه.......!!جارو میکشیدم.فرض میکردم خونه حضرت زهرا رو دارم جارو میکشم‌.همون خونه ی ساده و با صفا...اما وجودش رو کنارم حس میکردم.

    مادر....تو دلم صداش میزدم مادر..دیگه حس میکردم مادرم هیچوقت دور نبوده.منو بغل کرده.مامان من چادری نیست..ولی من داشتم خودم رو در آغوش حضرت زهرا تصور میکردم که چادرش دورم رو گرفته و بوی بهشت میده...دلم پر کشید که ای کاش ای کاش ای کاش من رو بچه ی خودتون قبول کنید.مگه غیر از اینه که مادر حقیقی شیعه شمایید؟؟

    میخوام از محبت حضرت زهرا کمک بگیرم و به مامان نزدیک بشم...خودش دستام رو بگیره انشاءالله.‌‌..

    امروز من غرق در محبت مادر حقیقی بودم‌ و حسرت هیچی رو نخوردم:)دیگه غمی تو دلم نبود‌..دیگه نمیتونم بگم من تنهام چون همیشه کنارمی مادر...

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • le vertige
    • جمعه ۲۳ دی ۰۱
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات