۱- با هیجان عکس استوری خوش گذرونی و پارتی بقیه رو نشونمون میداد. راستش حس بدی گرفتم... از اینکه چقدر دغدغه های من و بقیه با هم فرق داره. از اینکه چرا ته آمال و آرزو های بقیه رفتن به پارتی مختلطه ولی همینا میخوان ایران جای خوبی واسه زندگی باشه و پیشرفت کنن. از اینکه میدیدم اون دختر با حسرت به زندگی خوب یه دختر هم سن و سال خودش نگاه می‌کرد‌ و میگفت خوشبحالش چقدر خوبه همه چیش! لباساش، پوستش، چهره اش، هیکلش و... چرا نهایت احساس خوشبختیمون توی همین چندتا آیتم خلاصه شده؟! چرا همه میخوان شبیه هم بشیم؟ هر چند که من مخالف شدید این دسته ای هستم که فکر میکنن ساده زیستی توی بد لباس پوشیدن و به خودت نرسیدنه! وقتی اونا داشتن با حسرت به دخترایی نگاه می‌کردن که انواع لباس های باز و بدن نما رو راحت می‌پوشیدن تو ذهنم این گذشت که چرا اینجور دخترا فقط فکر خودشونن؟ چرا به این فکر نمیکنن که با همین در اختیار گذاشتن خودشون پسرا رو خوش اشتهاتر کردن؟ چرا حواسشون نیست چه رقابتی توی عرصه ی زیبایی به وجود اومده و کسی نمیفهمه... نمی‌دونم شاید فقط منم که اون لحظات اینجور فکرا به ذهنم می‌رسه.‌.. چرا اینقدر زندگی و حال خوب معنیش تحریف شده؟ 

 

 

۲- با صنم از کنار دانشکده ی علوم پزشکی رد شدیم. خیلی حس خوبی داشت. فکر کنم چون من رو برد به فضای رمانی که یکی دو روز پیش تمومش کردم که توی دهه شصت و پنجاه اتفاق افتاده بود. صنم داشت از این میگفت که هنوز حسرت رفتن به دانشگاه تهران و پزشکی خوندن به دلش مونده. برام از فضای دانشگاه تهران گفت، از جو دانشگاه، از فرق داشتن اونجا با بقیه. و حین این حرفا یه احساس خیلی خوبی بهم دست و بعد حس کردم چقدر جایی که وایسادم کوچیکه.. چقدر رویاهام کوچیکن.. چقدر دور شده بودم از اون حنانه ای که رویاهاش بزرگ بود و می‌خواست کارای بزرگ بکنه. دلم براش تنگ شد ‌و حس کردم می‌خوام بازم همون آدم حریصی بشم که میخواست دنیا رو بیشتر ببینه. می‌خواست کاری کنه! یکجا نشینه! همون که میخواست ثابت کنه بچه های جبهه ی روح الله اهل عمل کردنن. جا نمیزنن، مبارزه میکنن و کشورشون رو می‌سازن و پاش وا میستن. همونجا که از کنار دانشکده ی دندان پزشکی رد شدیم حس کردم نیاز دارم برا ارشد خوندن رو شروع کنم. اینجایی که الان وایسادم خیلی برام کوچیکه! آره! یادش نبود که هنوز جوونه و پر از انگیزه‌س.هنوز اولای دهه ی بیسته و اگه از دستش بده باخته!

 

 

۳- روز جوان گذشت. این روز رو دوست دارم به اونایی تبریک بگم که جوونیشون تلاش کردن و نشد! جوونای قدیم که سطح دغدغه هاشون با بقیه فرق داشت و خفن بودنشون رو با عرق جبینی که واسه رویاهاشون ریختن ثابت کردن نه دور دور کردن و پز دادن با بنز ددی جونشون!  به اونایی که می‌تونستن الان جای راحت گرم و نرم بشینن و سرگرم زندگی خودشون باشن ولی اون گزینه ی سخت تره رو انتخاب کردن. روزشون مبارک :)