۱۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

بازم روز آخر

و بالاخره پس از مدتی طولانی لمس کلید های کیبورد... ومن چقدر عاشق نوشتن باکیبورد کامپیوترم. از اونجایی که کامپیوتر ما رو موقعی گرفتن که من هشت سالم بود یعنی حدودا 13 سال  پیش /تو هشت سالگی تنها استفاده ی من ازش بازی بود وصبح تا شب انگری برد و ماشیناریوم و یه سری بازی از سی دی های مخصوص گیم بازی میکردم.اینم بگم کیبورد هم مال اونموقع اس و چند تا از دکمه هاش از کار افتاده و نمیتونم از پرانتز و ویرگول وعلامت تعجب و  یه سری علامت های نگارشی استفاده کنم یا شکلک درست کنم و به جای پرانتز اسلش میذارم .فلذا فکر نکنید چون شکلک نذاشتم یه قیافه اخمالو یا جدی نشسته پشت سیستم./ سیستمش خیلی قدیمیه و خیلی کار خاصی نمیشه باهاش انجام داد واسه همین کم میریم سراغش و امروز هوس کردم بیام و باهاش پست بذارم. اما تو هیچ مرورگری نمیشد باهاش سرچ انجام داد.فهمیدم نیاز به اپدیت داره و رفتم مرورگر جدید نصب کردم و به مراد دل خویش رسیدم. 

خب شب اخر موندن من کنار نخل هاست و بنده به مدت 20 روز دیگه میرم پیش همدانی های محترم و دوباره باز میگردم. اما گویی اگه شب رفتنم از اینجا پست نذارم نمیشه.احتمالا هر سری که بخوام از اینجا برگردم اونجا از این مدل پستای اگر بار گران بودیم رفتیم بذارم.

انتظار داشتم روز اخری رو توی خونه استراحت کنم و جایی نرم که علی پشت سر هم زنگ زد به گوشی مامانم و گفت زن عمو بیا بریم بیرون. دیگه روز اخریه حنانه اینجاست. علی کیه؟ فامیل دور ولی نزدیک ما که تقریبا اکثر اوقات خونمونه. فامیل دوره ولی چون همیشه پیش ماست بهتره بگیم درجه یکه. یه زمانی راننده سرویس من و مهسا بود و میبردمون مدرسه. از زمان مجردیش خیلی با بابام صمیمی بود تا الان که ازدواج کرده و خانمش قراره نینی به دنیا بیاره.اقا نرم تو حاشیه به هر حال بدونین علی اینا اکثرا خونه مان. اصلا علی بیشتر از من میدونه تو کابینتای خونه مون چی هست. یبار یه چیزی میخواست براش ببرم گفتم نمیدونم کجاست گفت تو بشین من میدونم کجاست://  /خداروشکر اینو :/ میتونم بذارم/

خلاصه از علی اصرار و از منم پشت تلفن انکار و هی به مامانم میگفتم نریممم من خستمه دیروز تو افتاب گشتم حالم بد شد و اما رای اخر به نفع علی بود و من روز اخر هم با خانواده و علی اینا و عموم و مهمانای راه دورمون که چند روزیه اینجان رفتیم اطراف شهر.دفتر نقاشیم رو برده بودم که اونجا از فضای طبیعت و حسش استفاده کنم و نقاشی بکشم. ولی خب این مال موقعیه که ادم تنها یا نهایاتا با دو سه نفر میره نه وقتی کلی ادم کنارت باشه.یکم که گذشت قرار بود بابام به من و مهسا رانندگی یاد بده که رفت با گوشی تلفنش حرف زد که و بعدشم رفت سراغ بادبادک بازی با داداش کوچیکم و باز علی بیچاره مسئول من و مهسا شد. و من پس از مدت ها تونستم رانندگی کنم البته با دنده یک. چون فضای کوچیکی بود و کلی خانواده اونجا نشسته بود و بار اولم هم بود. نسبت به بار اولم هم گند نزدم خداروشکر فقط اولش خیلی سختم بود گاز دادن رو کنترل کنم.در کل نتیجه قابل قبول بودو خیلی خوشم اومد.

بعد از اون اومدیم خونه و مشغول نوشتنم. این دو هفته ای که اینجا بودم به من خداروشکر خیلی خوب گذشت.اما امان از شب ها...شب هایی که حتی وقتی بیدار هم نمیموندم غریب میگذشت.فضای اتاقم شب که میشه حس عجیبی داره. خونه ما سرده اتاق من سردتر.شبا یه فن گرمایشی کوچولو میذاشتم جفتم که صدای خیلی بلندی داشت و من باهاش خیلی گرم نمیشدم.باد گرمش جوری بود فقط یه قسمت نزدیکش روگرم میکرد اما با گرمای خیلی زیاد و میسوزوند. گاهی اوقات دست یا صورتم نزدیک فن میذاشتم و داغ میشد اما متوجهش نمیشدم چون غرق فکر بودم از طرفی بقیه قسمتام سرد بود. بعضی شبا حس میکردم هیچکاری از دستم برنمیاد واحساسی قلبم رو فشار میده که نمیتونم هیچکاری براش انجام بدم. نمیدونم چی شد ولی وصلش کردم کربلا.تصور اینکه وارد بین الحرمین بشی و امام حسین جلوت ایستاده و تو خودت رو میندازی تو آغوشش و برای بار اول از همچین تصوری اشک ریختم. من اهل اشک ریختن نیستم زیاد. گاهی سردرد میگیرم از اینکه نمیتونم تو مواقع سخت خودم رو خالی کنم. اما جدیدا خیلی بهتر شدم. و  جالب تر اینکه همون اشکی که من فکر میکردم نشونه ضعفه الان برام یه حسرته..دوست دارم هر چیزی هر غمی داشته باشم وصلش کنم به کربلا....دوستم رقیه یبار یه پستی گذاشت .این پست بود.اون بعد از وجود رقیه که دوست داشت زنی باشه که توی یه خونه وسط نخلستون برای امام حسین گریه کنه.دقیقا همون قسمت رو نمیدونم چرا ولی انگار دست برد و از میون اعماق تاریک و غبار گرفته روحم یک احساس اشنا رو بیرون کشید.گریه.. شاید برام خیلی وقته نا اشنا شده اما انگار دارم کم کم پیداش میکنم.چی شد که اسم حنانه رو انتخاب کردم؟ حقیقتا تنها دلیلش این بود که چون اسم مادر حضرت مریم گویا حنانه بوده ازش خوشم اومد. بعدا فهمیدم اسم ستونی که پیامبر بهش برای سخنرانی تکیه میکرده حنانه بوده و میگن وقتی پیامبر بالاخره صاحب منبر شده و از این ستون جدا شد این ستون به گریه افتاد....و یکی از معانیش هم به معنی بسیار شیون کننده و ناله کننده اس... دیدین میگن عشق ادم رو میسوزونه؟تا اونجایی که غم اون شخص رو با هیچی عوض نمیکنی؟ عاشق شدم؟برای ناچیزی مثل من زیادیه..من خیلی دوست داشتم این اتفاق برام بیفته. مقام کمی نیست عاشق شدن... و نمیدونم چرا بنظرم سوختن توی عشق امام حسین چرا اینقدر شیرینه.. یعنی با اینکه میدونم از من کهکشان ها و اسمان ها فاصله داره همچین چیزی اما دوست دارم یه روزی بشه به جایی برسم که از گریه زیاد برای امام حسین بمیرم...یعنی به قول رقیه یکی از ابعاد وجودیم اینه...خلاصه که با اینکه گریه کن خوبی نیستم اما پست رقیه دقیقا انگار بخش پنهانی وجودم رو برانگیخت.... و این شب های یادم می افتاد که پاسپورت من بیش از یک ماهه که هنوز نرسیده... الان چند وقته که حالم از دلتنگی خوب نیست و فکر کنم نیاز به توضیح بیشتر نداره...

یه تغییر کوچیک برام اتفاق افتاده و دوست ندارم تا وقتی که ثابت نشده درباره اش حرفی بزنم..اما این تغییر اونقدر برای وجودم لازم بود که از وقتی اتفاق افتاد حس میکنم بحشی از وجودم به اونچه که منتظرش بود رسید. یه تغییری که مدت ها بود دلم باهاش بود اما هنوز اراده عملی کردنش رو نداشتم.دقیقا همون روز زیر نم نم بارون که قطراتش روح ادم رو تازه میکرد حنانه ای داشت زیر بارون قدم میزد که مدت ها بود گمش کرده بودم.توسل به حضرت مادر که خودش نذاره کم بیارم....

بی ربط بودن نوشته هام؟ عیب نداره یکم هم چرک نویس بخونین به جای متن های پاک نویس شده.تو چرک نویس ها همه چیز متفاوت تره....

 

 

 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • شنبه ۲۹ بهمن ۰۱

    صحبتی نیست

    صحبتی نیست..فقط دلتنگی شبانه برای لیلی ای که مرا به صحن و سرایش‌ نمیطلبد و تاریکی اتاق و نوحه ای که نا آرامی های حاصل از دردی آشنا را به اشک تبدیل کرد.

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • le vertige
    • پنجشنبه ۲۷ بهمن ۰۱

    فقط برای دخترم

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • سه شنبه ۲۵ بهمن ۰۱

    اَندَر اَحوالاتِ وِی

    هر چند ساعت یکبار یادم میادبه مدت بیست روز باید از خانواده و این شهر جدا بشم و این باعث میشه دلم نخواد برگردم.حالا جالبه بار اولی که اومدم اینجا اینقد سریع از خانوادم خداحافظی کردم.فک کنین خانواده من کلا  دو روز اونجا بودن.شب اول که باهاشون رفتم خانه معلم موندیم شب دوم گفتم من میخوام برم خوابگاه و هم اتاقیام رو ببینم. :)حتی موقع خداحافظی دلتنگ هم نشدم تا شب یلدا که رفتم پیششون.اما همون سر زدن بهشون باعث شده جدا شدن سخت بشه.به خصوص الان که بار دوممه.  انگار تازه دارم میفهمم دلتنگی واسه خانواده یعنی چی:)....و اینجا کنار خانواده و نخل ها خیلی حس خوبی داره....:)

    حتی دیگه برف و هوای خیلی سرد اونجا برام اصلا جذاب نیست و دلگیره...

    این روزا کتاب نخل و نارنج رو میخونم.شخصیت اصلی داستان از یکجا موندن متنفره.به خاطر اینکه دوست نداره وابسته بشه به جایی و از نظرش موندن  هم یه نوع تعلقه. امشب داشتم به همین موضوع فکر میکردم. که انس گرفتن ادما رو پابند میکنه. کیه که دوست داره افراد عزیز خودش رو ول کنه و تنهایی بره یه جایی که هیچ فامیل و آشنایی نداره؟؟

    به خودم گفتم منم باید سبک بال باشم. عین یه پرنده ی مهاجر...موندن ضرره..وابستگی ضرره..اگر یه زمانی یه گوشه ای از این دنیا لازم بود برم چی؟؟ حتی یاد حرف اون خانم طلبه سوئدی افتادم که میگفت هجرت کردن چیزی نیست که هرکسی بهش برسه...

    حالا درسته که منم قرار نیست تا ابد الدهر اونجا بمونم و دانشجوییم که تموم شد همه ی اینا هم تموم میشه و بازم آغوش گرم خانواده تاااا نقطه ای نامعلوم از زمان...:)

    اما دوست ندارم با وجود این موانع و دلبستگی ها وقتی میرم اونجا درس بخونم برای همین مدت کوتاه هم دلتنگی ضعیفم کنه یا کاری کنه که وابسته بشم و نتونم به اهدافم برسم.

    از طرفی اونجا گوشه هایی وجود داره که من میتونم حالم رو خوب کنم یا به اصطلاح شارژ بشم.

    مثلا امامزاده عبدالله که میرم یا توی میدون امام بین همهمه و شلوغی جمعیت قدم میزنم حالم خوب میشه.

    خلاصه که دارم سعی میکنم نذارم دلتنگ بشم:(

    اینم بگم که من به شدت اهل مسافرتم و عاشق جاهای جدید رفتن..اصلا یه مدت دلم میخواست جهانگرد بشم:)

    اما خب وقتی توی یه شهر غریب دور از خانواده مجبوری بشینی و درس بخونی قضیه فرق میکنه

    خلاصه که خدایا خودت هوام رو داشته باش...و من رو توی مسیری که باید باشم قرار بده...

     

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۲۴ بهمن ۰۱

    نقش فرش دل

    گفتم بدوم تا تو همه فاصله هارا...

    تازودتر از واقعه گویم گله ها‌ را...گله ها را...گله ها را

    چون آینه پیش تو نشستم که ببینی در من اثر سخت ترین.. سخت ترین..زلزله ها را...زلزله ها را...زلزله ها را

    پر نقش تر از فرش دلم،فرش دلم، فرش دلم

    بافته ای نیست...

    بس که گره زد به گره زد به گره

    حوصله ها را...حوصله ها را...حوصله ها را...

    یکبار تو هم عشق من از عقل میندیش

    بگذار که دل حل کند این ، حل کند این مسئله ها را...مسئله ها را...مسئله ها را...

    گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را.....

     

     

     

     

     

     

     

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۳ بهمن ۰۱

    ۲۲ بهمن و کتاب و این حرفا

    میدونم توی نام گذاری پست هام خیلییی خلاقم:|بذارید پای خستگیم که هیچی به ذهنم نمیرسه:)

    فردا روزیه که مدت هاست منتظرش بودم.هر چقدر دی ماه دلگیر و اعصاب خورد کنه و دلم‌میخواد سریعتر تموم بشه بهمن ماه رو دوست دارم و به انتظار دهه ی فجر سر میکنم.هیچ نظری ندارم فردا باشم توی راهپیمایی یا نه ولی امیدوارم اونجا باشم!به هر حال هیچی از من بعید نیست.نه اینکه من معجزه برام زیاد پیش میاد.ولی خب یهویی میبینین سرخود یه کاری کردمD:

    نکته دوم اینه که پویش قبلی ارام جان بود چقدر قشنگ پیش رفت؟

    الان مرحله دومش رو هم داشته باشیم:))توضیحات بیشتر هم توی خود مطلب بخونین ؛) (انشاءالله با همین فرمون پیش بریم کلی کتاب با همدیگه میخونیم)

    دیگه هیچی...سالگرد آزادیمون مبارک:))))

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • جمعه ۲۱ بهمن ۰۱

    سه ر‌وز رهایی(۱)

     

    (شاید خیلی کلیشه ای یا سطحی نوشتم و خیلی زیاد، ولی فقط به بزرگی خودتون ببخشید فقط هر چی به ذهنم از این سه روز میاد مینویسم و میخوام‌ اینجا ثبت بشه تا هیچوقت یادم نره من چه قول و قراری دادم و چی بهم گذشت🙃)

    هنوز امتحانام تموم نشده بود و برنگشته بودم شهر خودمون که خواهرم پیام داد میای امسال با همدیگه بریم اعتکاف؟

    اعتکاف! من تا حالا همچین چیزی رو تجربه نکرده بودم.به دلایل مختلف.و حالا امسال فرصتش رو داشتم. اما خواهرم قبلا تجربه اش رو داشت.از طرفی حال و هوای اون روزا جوری بود که فقط دلم یه تجربه ی معنوی میخواست. یه جایی یه گوشه ای دور از همه ی اتفاقای دنیا که فقط خودت باشی و خدا...دوری از دنیا لازمه.خیلی هم لازمه..

    همون موقع تو گروه دوستانه مون پیام دادم و رفیقم گفت که مسئول هیئتشون ثبت نام انجام میده.گفتم اسم من و خواهرم رو بنویسه. فرآیند ثبت نام هم واسه خواهرم خودش جریانی داشت.چون مامانم بهش میگفت تو کنکور داری و باید بشینی بخونی از طرفی خودش هم شک داشت و نگران هزینه هم بود. ولی بعد قیمت خیلی پایین اومد و با اصرار های من بالاخره ثبت نام شد.

    مامان پشت تلفن وقتی فهمید ثبت نام کردم با ناراحتی گفت: تو که این همه اونجا بودی نیومده میخوای برداری بری اعتکاف که سه روز دیگه هم نبینیمت؟!پس تولد خواهرت چی؟

    حساب که کردم روز اول اعتکاف با روز تولد خواهرم و روز مرد یکی میشد ولی یه روز وقت داشتم که جشن بگیریم و به بابام و خواهرم هدیه هاشون رو بدم.

    راستش موقع ثبت نام خیلی به اینش فکر‌نکرده بودم که نیومده باید برم چون بعدش وقت داشتم اونا رو ببینم و فقط دلم میخواست بی چون و چرا برم اونجا..چون از ته دل، میخواستم رها بشم.چون فقط یبار در سال پیش میومد..

    وقتی رسیدیم شهر بار و بندیل رفتن به مسجد دانشگاه ازاد شهر رو بستیم.یه کاور واسه پتو ها برداشته بودیم و تا جای ممکن پتو و وسیله توش چپونده بودیم که همون پایین پله های خونمون پلاستیکش پاره شد:))

    و من پلاستیک پاره رو که عین کسی که شکمش پاره شده و و با دست نگهش داشته که دل و روده هاش نریزه گرفته بودم و بردم همونجوری مسجد و وقتی هم میخواستم وسیله بردارم دیگه زیپ کاور رو باز نمیکردم، از همون قسمت پارگی وسیله هارو بر میداشتم :)))

    دوستِ دوستم اونجا برامون جا نگه داشته بود.مسجد دانشگاه شلوغ بود.ازدختر هم سن و سال من بگیر تا پیرزن سن بالا و دختر بچه اونجا بود.من و‌ زینب دوستم و خواهرم جامون رو پهن کردیم. من وسط اون دو تا بودم.

    برام جالب بود.فضا جوری بود که انگار توی شهر جنگ شده بود و زن ها به مسجد پناه اورده بودن...حس جنگ زدگی داشتم! بعضی ها همون شب اول داشتن غذا میخوردن.اونم ساعت ۱۲ شب.تعجب کردیم.خیلی طول نکشید که چراغا رو خاموش کردن.من و زینب مشغول پچ پچ شدیم.چند نفر با بچه ی نوزاد و کوچیک اومده بودن.آدمای آشنای زیادی دیدم اونجا.بعضی هام منو میشناختن ولی من اونا رو نمیشناختم! همون شب اول با زینب نشستیم یه برنامه ریختیم که طبق اون عبادت ها رو انجام بدیم. طرفای ساعت ۲ بامداد بود که خوابم برد.ساعت سه و چهل دقیقه بیدارمون کردن برا سحری.وقتی بیدار شدم با اینکه بافت پوشیده بودم داشتم یخ میزدم.ساعت ۴ سفره پهن کردن و سحری اوردن.گیج و منگ داشتم غذا میخوردم.

    این وسط یه نفر ترشی تعارف کرد و یه پیرزنی گفت برا منم بریز.بهش گفتن حاج خانوم شما میخوای روزه بگیری اذیت میشی.گفت نه بریزین میخورم. :)

    نماز صبح که گذشت و دعای بعدش ر‌و خوندیم دوباره چراغارو خاموش کردن.

    اینجا بود که خانوم مسئول گفت: سه ساعت بخوابید و بعد خودمون بیدارتون‌میکنیم که برنامه داریم و فهمیدم برنامه نوشتن من هیچ فایده ای نداشت:))چون خانم ع خودش برنامه ها برامون چیده‌بود.نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. گفتم بیخیال حتما لازم نیست که برنامه ی اونا پیش برم.با زینب دوباره مشغول پچ پچ شدیم.(کاری که هر سه روز بعد از اذان صبح انجام میدادیم)تا اینکه هوا روشن شد و خوابمون برد.

    ساعت ۹ و نیم بود که با صدای مولودی از خواب پریدم.

    مست علیییی مست علییی

    خانم ع توی بلندگو مولودی گذاشته بود و‌صدا رو تا جای ممکن برده بود بالا.چشمام از حدقه زده بود بیرون‌.سعی کردم بخوابم دیدم فایده نداره.از جام پاشدم. بقیه هم با هر سختی ای بود بیدار شده بودن.رفتم وضو گرفتم و نشستم روی جام.هنوز ته مونده ای از خواب تو سرم مونده بود.مست علی همه رو تا شب بدخواب کرده بود!!! :)

    هر کسی مشغول شد به عبادت و دعا.تا اینکه ساعت حدودای ده و نیم بود که خانم ع گفت خانما قراره دو تا خانم مسلمون از سوئد و هند بیان و برامون صحبت کنن.همه صاف نشستیم.همه فکر میکردیم تازه مسلمون باشن.خانم ها وارد شدن و شروع کردن صحبت کردن. خانم بوجانی برنامه نویسی هندی بود که برای شرکت های بین المللی برنامه نویسی کار میکرد.یه زمانی حقوقش ماهانه به اندازه ی ۸۰۰ ملیون تومن بود!!!وقتی صحبت کرد همگی فهمیدیم که نه ایشون قبلا مسلمون بوده ولی مسلمونیش ارثی بوده و در حد نماز و  روزه. درست عین ما! :) خانم بوجانی خیلی قشنگ فارسی صحبت میکرد. رسا و دلنشین. به همراه لهجه ی هندی که جالب ترش میکرد‌. وقتی خانم بوجانی حرف میزد با اشتیاق گوش میدادم.یه سری حس و حالاش با من مشترک بود.از خودش گفت: من هم مثل خیلیای دیگه هدفم این بود که درس بخونم و پولدار بشم.چیزی که همه مون میخوایم مگه نه؟! خانواده های ما همیشه اینو میخوان، درس بخون ازدواج کن و پولدار بشو.نهایت آمال و آرزو های هر فرد.و من و شوهرم در بهترین وضع مالی خودمون قرار داشتیم‌.توی یک شرکت برنامه نویسی بین المللی کار میکردم و حقوق خیلی خوبی داشتم.یبار با شوهرم که رفته بودیم نمایشگاه تکنولوژی چندین سال پیش، یه صندلی ماساژ دیدم که اون موقع به پول ایران قیمتش میشد۳۰۰ ملیون و خیلی راحت همونجا تصمیم گرقتم که دو تاش رو بخرم!اما من که دیگه به همه چیز رسیده بودم.درس و دانشگاه و پول.پس چرا هنوزم احساس تهی بودن میکردم؟! یکی از همون روزا برادرم که ایران زندگی میکنه برام یه لینک فرستاد و بازش کردم.تفسیر سوره ی حمد بود. وقتی خوندمش هونجا فهمیدم مسیر هنوزم ادامه داره...و تصمیم گرفتم صفحه جدیدی رو باز کنم(حرف خیلی از آدمایی که با تحقیق مسلمون شدن نه؟ :) )

    تصمیم گرفتیم بیایم ایران و بریم قم.جایی که بدونیم دین توی اونجا درست عرضه میشه.( حالا من اون وسط داشتم فکر‌میکردم چرا همیشه خدا هر چی من بهش علاقه ندارم باید همه بگن خوبه؟😁😒قم هم یکی از اون چیزا)

    بالاخره با شوهرم اومدیم اونجا و وارد جامعة المصطفی شدم و درس خوندنم شروع شد‌ و الان ۱۵ سال از اون موقع گذشته و از مسیری که توش هستم راضیم.

    اما دوران دانشجویی من چجوری بود؟(اینجا رو که گفت برای منِ دانشجو احساس اشتراک خوبی داشت و بالاخره انگار یکی داشت از دل من حرف میزد:) )

    دانشگاهم هشتمین دانشگاه برتر کشور بود(مثل دانشگاه من😁)و از یه استان دیگه رفته بودم اونجا. اعتقاداتم با بقیه متفاوت بود.

    یکی از کلاسا توی آزمایشگاه برگزار میشد و پوشش اون آزمایشگاه بلوز کوتاه وشلوار بود.من به خاطر همین موضوع رفتم پیش رئیس دانشگاه و بهش گفتم که من مسلمان هستم و نمیتونم قانون دینم رو به خاطر قوانین دانشگاه زیر پا بذارم.

    رئیس دانشگاه گفت این همه سال کسی قانون این دانشگاه رو عوض نکرده حالا  شما میخوای عوض کنی؟

    بعد از اصرار هایی که بهش کردم گفت: ببین من بهت چیزی نمیگم برو پیش مدیر گروه درستون و اگر اون بهتون اجازه اش رو داد منم اجازه ات رو میدم.

    منم خوشحال از دفترش زدم بیرون و رفتم پیش هم اتاقیام و‌گفتم همه چی حله فقط کافیه برم پیش مدیر گروه. اینو که گفتم هم اتاقیام زدن زیر خنده. پشت سر هم میخندیدن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم بگین چی شده؟گفتن اصلا دیگه رو اجازه حساب باز نکن.بهشون اصرار کردم درست توضیح بدن.و اونا گفتن مدیر گروه درس من کسیه که همه ی دانشگاه ازش میترسن.حتی رئیس خود دانشگاه!! و از این ضد مسلموناست و لقبش بین بقیه هیتلرِ دانشگاهه:)‌ ! با توصیفاتی که بچه ها گفتن من خیلی ترسیدم. وقتی رفتم دفتر و وارد شدم بدون سلام کردن و هیچی، با لحن تند و عصبانی ای گفت چی میخوای؟

    منم که ترسیده بودم همونجا گریم گرفت اومدم داخل و براش توضیح دادم که مسلمونم و نمیتونم قانون دینم رو کنار بذارم.

    مسئول گفت:بیا بشین.تو شیعه ای؟

    گفتم اره.

    لحنش یهو مهربون شد و خندید!!

    گفت: من وقتی بچه بودم جایی زندگی میکردم که بین هندو ها و مسلمون ها مشکل بود.یه روز بینشون کار بالا گرفت و هندو ها به مسلمونا حمله کردن و کشتنشون و مسلمونا(سنی مذهب منظورش بوده)هم به هندو ها حمله کردن برای کشتنشون.مادر و پدر من که هندو بودن توی محله ی مسلمونا زندگی میکردن.من خیلی بچه بودم.اونا از ترس جون خودشون من رو رها کردن و‌رفتن:)💔من خیلی کوچیک بودم.یه خانواده شیعه که همسایمون بودن میان و من رو بین خودشون پناه میدن و از من نگهداری میکنن.دو ماه پیششون بودم.اما به احترام دین من که گوشت خوردن گناه بود،‌گوشت نخوردن و یکبار به من بی احترامی نکردن و باهام بدرفتاری نکردن.از اون موقع تا حالا من برای شیعه ها احترام خاصی قائلم.بعد بهم گفت از این به بعد توی دانشگاه هرکاری خواستی‌ بکنی خیالت از بابت من راحت باشه. هر کسی بهت گیر داد بگو فلانی بهم اجازه داده. و من برام جالب بود که خدا چجوری میچینه برای من که مهر شیعه رو به دل اون مرد انداخت تا ۳۵ سال بعد که یه دختری دچار مشکل بشه بیاد اینجوری هواش رو داشته باشه.یعنی از ۳۵ سال پیش این اتفاق برنامه ریزی شده بود.(و روز اخر هم یه اتفاق برنامه ریزی شده  از طرف خدا برای من افتاد....)

    از بعد اون اتفاق من توی دانشگاه با ابهت خاصی راه میرفتم.بچه ها میگفتن رئیس گروه درسیمون پدرخوانده منه:))

     وقتی تو یه قدم واسه خدا میای جلو، خدا ده قدم میاد سمتت.من که کار خاصی نکردم.فقط خواستم به دستور دینی اش عمل کنم ولی اون برام همه رو جور کرد.همین اتفاق هم موقعی که دنبال کار میگشتم برام‌ افتاد. و موقعی که میخواستم روزه بگیرم توی دانشگاه هم همینطور بود.تنهاکسی بودم که روزه میگرفت.و (دقیقا یادم نمیاد گفت مسئولین خوابگاه یا سال بالاییا) نمیذاشتن روزه بگیرم.به طور قاچاقی از طرف بچه ها😅فقط با چند بیسکوییت(به قول ما لرها بِسکوت:) )روزه میگرفتم.یه روز منو فرستادن اشپز خونه که یه کاری واسشون انجام بدم.وقتی رفتم آشپز داشت جمع میکرد بره خونه.از ظاهرم فهمید مسلمونم.گفت روزه میگیری؟ گفتم اره.گفت افطار و سحر رو چیکار میکنی؟گفتم با بیسکوییت قاچاقی سر میکنم:)))وقتی اینو فهمید گفت: وای بر من  اگه خانمم بفهمه یه دختر مسلمون اینجا روزه میگیره و غذا نداره منو راه نمیده خونه:))خودم برات افطار و سحر غذای تازه درست میکنم.وقبل رفتنش هم غذا برام درست کرد.بچه ها میدیدن غذای گرم و خوشمزه میخورم میومدن میگفتن ببین هر چی از غذات موند بده ما بخوریم:)))))

    و  منی که باز هم تنها کاری که کرده بودم رعایت واجب خدا بود اما باز خدا برام همه چیز رو جور کرد و نگران هیچی نبودم....

    خانم بوجانی که صحبت کرد نوبت خانم پاکستانی الاصلی بود که پدرش یه روحانی بود. توی سوئد متولد شده بود و بزرگ شده بود.اسمش سمانه یا سامانه بود(خودش میگفت سامانه)یکم سختش بود فارسی صحبت کنه.گفت که نمیتونه همه چیز رو درباره ی خودش بگه چون زیر نظر هستن یا همچین چیزی و در شرایط سختی خانواده پدریش سوئد زندگی میکنن.بعد هم موقعی که داشت صحبت میکرد گفت توی این روز عزیز که تولد اماممونه خداروشکر کنین پدرا و همسراتون پیشتون هستن.من پدرم ازم دوره و الان خیلی دلم براش تنگ شده و بغض کرد....🥲سامانه خانم پزشکی میخوند و دانشگاه رتبه یک سوئد قبول شده بود.میگفت توی سوئد شعار برابری میدن و میگن با هر مذهب و ملیتی که باشید اونجا با هم برابرید.شعار های قشنگی که سرپوشی ان واسه گندکاریاشون.من رو به خاطر اینکه‌سوئدی نبودم و مسلمان بودم

    و چشم های رنگی نداشتم مسخره میکردن و به خاطر حجابم بهم میگفتن شبیه اون پیرزن زشت توی ایستر اِگ(یا همون عید پاک خارجیا هستی)!!!. سوئد ادعا میکنه سالهاست جنگ نداشته اما رتبه ی ۳ی صادرات اسلحه رو توی جهان داره!!!🙂و قشنگ داشت یکی یکی از دروغ و رنگ و لعاب های غرب برای خانم هایی که ممکن بود اطلاعاتشون کم‌باشه پرده برمیداشت.

    از زبون خودش مینویسم:

    توی سوئد وقتی کار گیرم اومد خیلی خوشحال بودم چون به هر چی میخواستم رسیده بودم‌.درس و کار و درآمد‌.اما دلم راضی نبود به یه چیزی.من مادر خوبی نبودم.(هر کدوم یجوری احساس میکردن وجودشون آروم نمیگیره)وجدانم آروم نمیگرفت‌.دخترم رو توی مهد کودک هایی میذاشتم که رایگان بودن ولی از لحاظ تربیت خیالم راحت نبود.وقتی سر سفره داشتیم غذا میخوردیم دخترم میگفت تشکر از درخت و خورشید که این غذا رو‌ به ما دادن!!(به جای شکر خدا)وقتی رفتیم با مسئولین اونجا صحبت کردیم فهمیدیم دخترم حتی اجازه بسم الله گفتن هم نداره!!!بله:)سوئدی که ادعای برابری دین و مذهب و ملیت رو میکنه به یه مسلمان اجازه نمیده حتی در انجام ابتدایی ترین کار ازادی عمل داشته باشه...درسته که اونجا مهد کودک به ظاهر رایگانه ولی شما درواقع دارید هزینه هایی رو به اونها میدید. چه مادی چه معنوی:)شما دارید هویت بچه هاتون رو دستشون میسپرین و این هزینه ی کمی نیست:)اونا هویت شما و هویت بچه هاتون و‌هویت نسل آینده شما رو ازتون میگیرن و اون چیزی که خودشون میخوان رو جایگزینش میکنن.

    علاوه بر این نکات هزینه ها و مالیات هایی که میپردازین میتونه جایگزین اون رایگان بودن مهد حساب بشه!

    بعد از اون اتفاق ها و سختی های خیلی زیادی که به خاطر مسلمون بودن توی سوئد متحمل شدیم تصمیم گرفتیم بریم یه کشور مسلمون زندگی کنیم که بتونیم دین خودمون‌رو حفظ کنیم.یکسال توی کشوری زندگی‌کردیم که اسم نمیبرم ولی بهشون‌میگفتن کشور مسلمان اما از سوئد هم وضع بی دینی شون بدتر بود!! از اونجا هم نا امید شدیم.کجا باید میرفتیم که خیالمون راحت باشه؟ایران تنها گزینه ای بود که میتونستیم بهش فکر کنیم و خداروشکر اومدیم ایران و قم(چون قم برای اونها جایی بود که میتونستن دین رو از صفر بشناسن و خوب درباره اش تحقیق کنن!)

    و حالا من دارم توی قم طلبگی میخونم و در کنارش پزشک هم هستم:)(اینش خیلی جذاب بود برای من)

    یه نفر از خانم ها پرسید پس چرا پدر و مادرتون سوئد موندن؟

    خانم سامانه جواب جالبی داد و گفت هر کسی وظیفه اش رو خودش باید بشناسه.پدر من اونجا قصد تبلیغ داشت و باید می موند.علاوه بر اون هجرت کردن چیزیه که هر کسی ممکنه بهش نرسه!!(بعد از این حرف بود که افکار جدیدی به مغز اینجانب وحی شد و ایده های جدیدی در ذهنم جرقه زد😁 )

    بعد از صحبت های اون دو نفر نماز ظهر و عصر رو خوندیم.از خانم بوجانی یه سؤالی رو پرسیدم که ذهنم رو درگیر کرده بود.بعد از صحبت اون دو نفر یه خانم کانادایی که از همه جوونتر میزد و ما همه فکر‌کردیم ایرانیه و خوزستانی(😅😁)و ۲۷ سالش بود صحبت کرد.اون هم از قبل مسلمان بود.اما توی کانادا نظام اموزشی و جو حاکم جوری بود که به شدت اومانیسم رو تبلیغ میکرد.

    این قسمتا رو هم از زبون خودش مینویسم:

    من همیشه برام هویت مسئله مهمی بود!هویت نه اینکه ملیتم چی باشه.بلکه من هدفم چیه و‌برای چی دارم زندگی میکنم.خیلی سؤال ها توی ذهنم بود.اما...توی کانادا فرصت فکر‌کردن وجود نداشت:)) از مدرسه بگیر که هدف ها رو جور دیگه ای تعیین میکردن تا بعد از اون که تو میرفتی دانشگاه و بدو بدو برای زندگی و کار آغاز میشد و دیگه هیچچچوقت فرصتی برای فکر به وجود نمی اومد.چون تو باید می دویدی و می دویدی و نیروی کار برای اونها میشدی.چون اونا میخواستن تو فکر نکنی و فقط کار بکنی و بشی برده نظام سرمایه داری. و من داشتم منفجر میشدم از سؤال هایی که ذهنم رو مشغول کرده‌ بودو موندن توی کانادا بهم این اجازه رو برای فکر کردن نمیداد:) چون میدونستم بعدش وارد میدون بازی زندگی میشم.میخواستم برم جایی که بتونم فکر کنم.مثلا ایران:)!و قم..🙂

    اومدم ایران اما فارسی بلد نبودم.یکسال تمام رو من صرف یاد گرفتن فارسی کردم.بعد از یکسال که تازه داشتم راه میفتادم خانواده ام گفتن باید یه فکری به حال برادر کوچیکترت بکنیم. توی مدرسه مثل اینکه آموزش های جنسی به بچه ها میدادن و چیزهایی بهشون میگفتن که اصلا مناسب سنشون نبود.(تو مایه های سند۲۰۳۰)خانواده ام نگران تربیت داداشم بودن ازطرفی مدرسه که جای مناسبی برای بچه ی مسلمون نبود و معلم خصوصی هم که دست کمی از معلم مدرسه نداره:)پس چیکار باید میکردیم؟من باید درس میدادم! و این تنها کاری بود که میتونستم بکنم.منکه از ایران دور بودم و نمیتونستم اونو بیارم پیش خودم از طرفی دغدغه ی برادرم رو داشتم و اگه خودم میخواستم مادر بشم برام مهم بود بتونم تربیت بچه رو یادبگیرم.پس من دوباره برگشتم کانادا(این قسمتش رو من واقعا درک کردم:)چون خودم هم یه برادر کوچیکتر دارم که تربیت کردنش جزو یکی از دغدغه هامه چون مامانم نمیتونه خیلی وقت بذاره براش و اونم به من وابسته اس و اینکه چجوری باید تربیتش کنم خیلی برام مهمه و دنبالشم)و خودم شروع کردم درس دادن به برادرم.هم خودم درس میخوندم هم به اون یاد میدادم.بعد از اینکه کارم تموم شد برگشتم دوباره ایران.همونجا با یه ایرانی ازدواج کردم.کسی که ازش مشاوره میگرفتم من رو به شاگردش معرفی کرده بود و این ازدواج سرگرفته بود و به خاطر ازدواجم،موندگار شدنم تو ایران قطعی شد.

    بعد از صحبت های این سه نفر همه ی ما تو فکر فرو رفته بودیم.اونا هم مسلمون و شیعه ارثی بودن اما تحقیقی به باور قلبی رسیده‌ بودن.

    فکر کنم همه ی ما مسلمونای ارثی باید یبار دیگه با تحقیق اسلام بیاریم نه؟ :)

     

    بقیه اش رو توی قسمت های بعدی مینویسم چون حرف زیاده:)بنده هم عادت به طولانی نویسی ندارم.

    بابت زیاد شدنش هم عذر میخوام :)...

     

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige

    برقرار

    چه سخته

    خیلی سخته

    اینکه بخوای روی قول و قراری که دادی بمونی و یه وقت از مسیر چپ نکنی...از این میترسم که حس و حال خوبی که تجربه کردم خاکستر بشه و بریزه زمین.تحول و اینا همه کشک باشه و جوگیری باشه.خداجون منکه جوگیر نیستم.هستم؟؟؟خدایا توی عهد موندن خیلی سخته...واقعا سخته.... :(

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • جمعه ۲۱ بهمن ۰۱

    آدمای بیخودی(رمز داده نمیشود)

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige

    دختری با روبان سفید

    چرا؟ بعضی وقت ها دلتان نمی خواهد چیزی بخوانید؟ مثال کتابی، چیزی؟

    سیم زار بانو گیج می‌شود: نه! بدون سواد هم می دانم چه طوری فسنجان درست کنم. مادرم می‌گفت توی کتاب‌ها همه‌اش بدبختی و بیچارگی است.

    مادر آقاجان ســرک می‌کشد توی آشپزخانه و با سیم زار بانو احوال پرسی می‌کند. احترام نمی‌داند چرا مادربزرگش این قدر ســیم زار بانو را دوست دارد. احترام آرام در پشــتی آشــپزخانه را باز می‌کند و پشــت در غیبش می‌زند. انباری، دیوار به دیوار آشــپزخانه اســت و تویش پر است از گونی‌های برنج، روغن، چراغ‌های خوراک پزی و پریموس‌های از کار افتاده. و قفســه‌ای پر از کتاب‌های قدیمی و کهنه و ورق ورق شده که از پدر آقاجان به ارث مانده. تنها روشنایی‌اش، نور کمی است که از پنجره نزدیک سقف می‌تابد. احترام شمع را روشــن می‌کند و روی چوبی، کنار شمع‌های آب شده دیگر می‌چسباند. نور شــمع جانی به انباری می‌دهد وچیزها شکل و شمایلی می‌گیرند و زنده می‌شــوند. احترام کتابی از قفسه برمی‌دارد و باز می کند. واژه‌ها را به سختی هجـی می کند؛ اما همین کار، هیاهوی بیرون را از خاطرش پاک می‌کند و او را به دنیای دیگری می‌برد.

     

     

    پ.ن: این کتاب(دختری با روبان سفید)یکی ازبهترین کتاب هایی بود که توی دبستان خوندم:)و همیشه حس میکردم شیرین و احترام هر کدوم یه بخش هایی از شخصیتشون مثل منه...

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • پنجشنبه ۱۳ بهمن ۰۱
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات