لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

اَندَر اَحوالاتِ وِی

دوشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۰۹ ب.ظ

هر چند ساعت یکبار یادم میادبه مدت بیست روز باید از خانواده و این شهر جدا بشم و این باعث میشه دلم نخواد برگردم.حالا جالبه بار اولی که اومدم اینجا اینقد سریع از خانوادم خداحافظی کردم.فک کنین خانواده من کلا  دو روز اونجا بودن.شب اول که باهاشون رفتم خانه معلم موندیم شب دوم گفتم من میخوام برم خوابگاه و هم اتاقیام رو ببینم. :)حتی موقع خداحافظی دلتنگ هم نشدم تا شب یلدا که رفتم پیششون.اما همون سر زدن بهشون باعث شده جدا شدن سخت بشه.به خصوص الان که بار دوممه.  انگار تازه دارم میفهمم دلتنگی واسه خانواده یعنی چی:)....و اینجا کنار خانواده و نخل ها خیلی حس خوبی داره....:)

حتی دیگه برف و هوای خیلی سرد اونجا برام اصلا جذاب نیست و دلگیره...

این روزا کتاب نخل و نارنج رو میخونم.شخصیت اصلی داستان از یکجا موندن متنفره.به خاطر اینکه دوست نداره وابسته بشه به جایی و از نظرش موندن  هم یه نوع تعلقه. امشب داشتم به همین موضوع فکر میکردم. که انس گرفتن ادما رو پابند میکنه. کیه که دوست داره افراد عزیز خودش رو ول کنه و تنهایی بره یه جایی که هیچ فامیل و آشنایی نداره؟؟

به خودم گفتم منم باید سبک بال باشم. عین یه پرنده ی مهاجر...موندن ضرره..وابستگی ضرره..اگر یه زمانی یه گوشه ای از این دنیا لازم بود برم چی؟؟ حتی یاد حرف اون خانم طلبه سوئدی افتادم که میگفت هجرت کردن چیزی نیست که هرکسی بهش برسه...

حالا درسته که منم قرار نیست تا ابد الدهر اونجا بمونم و دانشجوییم که تموم شد همه ی اینا هم تموم میشه و بازم آغوش گرم خانواده تاااا نقطه ای نامعلوم از زمان...:)

اما دوست ندارم با وجود این موانع و دلبستگی ها وقتی میرم اونجا درس بخونم برای همین مدت کوتاه هم دلتنگی ضعیفم کنه یا کاری کنه که وابسته بشم و نتونم به اهدافم برسم.

از طرفی اونجا گوشه هایی وجود داره که من میتونم حالم رو خوب کنم یا به اصطلاح شارژ بشم.

مثلا امامزاده عبدالله که میرم یا توی میدون امام بین همهمه و شلوغی جمعیت قدم میزنم حالم خوب میشه.

خلاصه که دارم سعی میکنم نذارم دلتنگ بشم:(

اینم بگم که من به شدت اهل مسافرتم و عاشق جاهای جدید رفتن..اصلا یه مدت دلم میخواست جهانگرد بشم:)

اما خب وقتی توی یه شهر غریب دور از خانواده مجبوری بشینی و درس بخونی قضیه فرق میکنه

خلاصه که خدایا خودت هوام رو داشته باش...و من رو توی مسیری که باید باشم قرار بده...

 

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۱۱/۲۴
معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۵)

عه . شما ....

سلام :))

پاسخ:
سلام :)
من؟!میشناسین؟

من عاشق انس نگرفتن و هیچ جا ریشه ندووندنم .....

پاسخ:
خوبه به شرط اینکه ادم رو به بی تفاوتی نکشونه:)

آدم های بی تفاوت چیزی برای از دست دادن ندارن 

مثل سوختگی درجه ۳ که درد نداره 

همه ی بیسیم ها قطعه 

 

دورادور :)))

لیلی با من است از اون وبلاگ هاییه که همه لینکش کردن

پاسخ:
همیشه هم اینطور نیست...من خیلی بی تفاوت بودم..ولی دیدم توی بیتفاوتی هم یه دردی هست..

واقعا؟! به جز چند تا وبلاگ دیگه کسی اینجا رو نداره.جالب است:)

اوهوم منم همینطور.  یه درختیم که ریشه می دوونه ولی سعی می کنه بی ریشه به نظر برسه و هربار خودشو می کنه از همه چی... هر بار درد ....‌.‌ 

 

گاه می پرسند از من عاشقش هستی هنوز؟

بی تفاوت بودنم را گریه می ریزد به هم.....

 

 

شاید همه برای من فقط اون چند تا وبلاگ باشن +_+

منِ درون گرا... (آهنگش قشنگه گوش بدید )

پاسخ:

گاه می پرسند از من عاشقش هستی هنوز؟

بی تفاوت بودنم را گریه می ریزد به هم.....

(حق)


عجبببب!

حتما:)

آره عجیبه 

ولی رازش فکر کنم باهام دفن شه که چرا همه معنیش همه نیست.

 

 

مچکرم ^^ امیدوارم دوستش داشته باشید

پاسخ:
آها
بالاخره هر کسی از این رازهای مگو داره. اینطور نیست؟:)
+
^_^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی