۱۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

اندر احوالات آدمی

جزوه ام را محکم توی بغلم نگه داشته بودم. تازه چاپ شده بود و ورقه هایش هنوز گرم بودند. سمت دانشکده خودمان میرفتم و مردی کمی جلوتر از من، حدود ۶۰-۶۵ ساله، حرکت میکرد. کنار تکثیراتی دیده بودمش. از همانجا با من هم مسیر شده بود. مشغول تماشای اکیپ های دانشجویی بودم که ناگهان صدایی توجهم را به خودش جلب کرد. مردِ جلویی برگشت رو به من؛ مخاطبش من بودم! - این همه سال اینجا کار کردم و حالا هم وضعم همینه.

یک لحظه تعجب کردم! برای چی این ها را به من میگوید؟! چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. منتظر بودم که ببینم حرف هایش به کجا میرسد و قصدش از هم صحبتی چیست. - من موقعی که اینجا کار میکردم فقط دانشکده علوم بود و یه دانشکده کشاورزی. بقیه دانشگاه بیابون بود. از اون موقع اینجا نگهبان بودم. حالا بازنشسته شدم و دوباره میخوام بیام همینجا. آخرشم مجبور شدیم برگردیم....

صحبت هایش را ادامه داد، خیالم راحت شد قصد خاصی ندارد. لهجه ی همدانی داشت و خیلی آرام و پدرانه حرف میزد. ولی هنوز هم بهت داشتم که چرا یکهویی سر صحبت را با من باز کرد. البته خیلی تعجب برانگیز هم نبود. آدم های مسن دوست دارند هم صحبت داشته باشند حالا هر کسی باشد... یک لحظه روی چهره اش دقیق شدم. خیلی مظلوم و‌ مهربان و زحمت کشیده به نظرم آمد. نمیدانم چرا ولی من دوست داشتم لبخند بزنم و بهش این حس را بدهم که میتواند مثل دخترش با من راحت باشد. برایم از زحمت هایش  گفت که پسرش را با مدرک دیپلم بعد از چندین سال آورده تا همینجا کار کند. از تاریخچه ی دانشگاه گفت و‌ اینکه همه ی تغییرات دانشگاه را به چشم دیده است.

از من پرسید اهل کجا هستم و گفتم خوزستان. گفت کدام شهر و جوابش را دادم. گفت دوسال خدمتش را شوشتر و بعضی مناطق جنگی گذرانده اما تا به حال به شهر ما نیامده. گفت که ایثارگری کارش را راه نمی اندازد و وضعیتش آلاخون والاخون است. برایم حرف زد و... راستش نمیدانم من توی این موقعیت ها وقتی میبینم کسی با من حرف میزند و درد و دل میکند از اینکه نتوانم کاری کنم پریشان میشوم. حتی اگر موضوع به من هیچ مربوط نباشد. تنها کاری که از دستم بر می آمد شنونده بودن است. نمیدانم این حس برای شما هم پیش می آید یا نه. گاهی دوست دارم هرجور شده در حد یک لبخند به لب کسی آوردن هم کاری کنم اما گاهی سکوت تنها کاری است که از دستم بر می آید و این متأثر شدن های من، نمیدانم، شاید به خاطر این است که هنوز هم بچه هستم، هنوز هم بزرگ نشده ام. نپذیرفته ام نمیتوانم همیشه و‌ برای همه کاری انجام دهم... حرف هایش که تمام شد میخواست مسیرش را جدا کند. با همان چهره ی مهربانش به من نگاه کرد و گفت: دخترم هر وقت کاری داشتی، مشکلی پیش آمد میتوانی از من کمک بگیری، پسرم هم مثل برادر بزرگترت است. کمک خواستی اینجا هستم. موفق باشی...

خداحافظی کردیم و رفتم سمت خوابگاه. به رفتار پدرانه اش فکر میکردم. برایم دیگر تعجب آور نبود که چرا با من شروع به صحبت کرد. گاهی وقت ها فقط دوست داری یک نفر گوش کند. دیگر مهم نیست شنونده چه کسی باشد و من این حال را خوب میفهمم. من میتوانستم حس کنم پیرمرد یک عمر زحمت کشیده بود و در این سن شاید دوست داشت کسی درکش کند ، اورا بفهمد وصدای درونش شنیده شود...

حالا که نگاه میکنم ما وبلاگی ها همینطور هستیم. مینویسیم و مشکلی هم نداریم که یک غریبه حرف های مارا بخواند. چه فرقی دارد؟ انسان نیاز دارد شنیده شود.... چه رو در رو بیاید و ناگهان سر صحبت را با تو باز کند. چه در صفحه ای از اینترنت سرگذشتش را بنویسد که شاید یکی پیدا شود و بخواندش..ما نیازمند شنیده شدن هستیم و این یک حقیقت اجتناب ناپذیر است‌.

 

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۳۰ فروردين ۰۲

    خانم کوچیک

    یادمه دبستان که بودم یه کتاب خوندم به اسم خانم کوچیک که درمورد پروین اعتصامی بود. من عاشق شخصیت پروین اعتصامی شدم با اون داستان هر چند که از قبل هم شناخت داشتم ازش و خوشم می اومد اما با اون کتاب بیشتر ازش خوشم اومد. شاید به خاطرشناخت زندگیش بوده..

    با این کتاب من فکر می کردم لقب خانم کوچیک فقط مال پروین اعتصامیه و مختص اونه. اما بعد توی سریال شهرزاد که دیدم به شهرزاد میگن خانم کوچیک اصلا تو کتم نمیرفت این لقب رو به شخص دیگه ای بدم. بعد ها حتی توی سریال های دیگه ای هم دیدم که شخصیت رو خانم کوچیک صدا میزنن. اما خب هنوزم تنها خانم کوچیک واسه من پروین اعتصامیه :)

     

    شعر روی سنگ قبرش رو باید قاب کرد و گذاشت جلوی چشم..جزء اشعار مورد علاقه منه... :)

     

    اینکه خاک سیهش بالین است

    اختر چرخ ادب پروین است

    گر چه جز تلخی ز ایام ندید

    هر چه خواهی سخنش شیرین است

    صاحب آنهمه گفتار امروز

    سائل فاتحه و یاسین است

    دوستان به که ز وی یاد کنند

    دل بی دوست دلی غمگین است

    خاک در دیده بسی جان فرساست

    سنگ بر سینه بسی سنگین است

    بیند این بستر و عبرت گیرد

    هر که را چشم حقیقت بین است

    هر که باشی و ز هر جا برسی

    آخرین منزل هستی این است

    آدمی هر چه توانگر باشد

    چون بدین نقطه رسید مسکین است

    اندر آنجا که قضا حمله کند

    چاره تسلیم و ادب تمکین است

    زادن و کشتن و پنهان کردن

    دهر را رسم و ره دیرین است

    خرم آنکس که در این محنت گاه

    خاطری را سبب تسکین است

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۲۸ فروردين ۰۲

    زخم داوود

    تکه کوچکی از زمین که از زمان قطع شده بود و برای
    همیشه تو سال بی انتهای ۱۹۴۸ زندانی شده بود....

    ​​​​​​من سوزان ابوالهوی را تحسین میکنم! اجازه دهید! بگذارید بگویم که یک نویسنده چگونه درد و رنج و آتش را به دلت میزند و همزمان با لطافتی زنانه احساساتت را جریحه دار می کند.

    من می دانستم که أمل با تمام حرف های کشیده ی اسمش، باید از دست بدهد. چیزی برای ماندن وجود ندارد. فلسطینی که باشی، تقدیرت از دست دادن خواهد بود. نه فقط فلسطین. باورم این است که ما خاورمیانه ای ها( لفظ خاور میانه ای برای من کنایه است، فقط با گفتنش یادآوری میکنم ما حتی جایگاهی مستقل از دیدگاه آنان نداریم، نقطه ای هستیم در حاشیه ی وجود آن ها که همان هم باید ویران شود!) عادت داریم به رنج کشیدن و از دست دادن :) و اینکه چرا از دست می دهیم دلیلی است بر اینکه چیزی در وجود ما است که آن سمت دنیا توان تحملش را ندارند. نمیدانم چیست. شاید عشق؟! آخر ما خاورمیانه ای ها خوب عاشقی کردن را بلدیم :) جدا از تمام شوخی ها و جک هایی که میسازند، باید اعتراف کنم ما خوب بلد بودیم در میان آتش جنگ، سایه سیاه و گسترده مرگ روی سرمان، شیون ها و دست های جدا کننده سرنوشت، باز هم قلبمان تند تند برای یک وجود بتپد. نه فقط عشق های زمینی، بلکه منظور همان روح عشق است که ما را با وجود همه ی کینه هایی که سعی میکنند از صفحه ی تاریخ محومان کنند، جاودان و فنا ناپذیر نگه میدارد. 

    وقتی أمل اولین تپش های تند تند قلبش را در پناهگاه آوارگان احساس کرد، من هم آن را حس کردم. یک عشق از جنس اصالت یک فلسطینی، از همان جنسی که باعث میشد أمل نخواهد فراموش کند که زندگی اش به عنوان یک فلسطینی فقط یک شوخی ساده برای سربازان اسرائیلی است. او برگشت، با تمام خاطراتی که حافظه و قلبش را چنگ میزد چرا که هنوز هم دلیلی برای وزیدن نسیم زندگی در میان آواره های خاطرات گذشته اش وجود داشت...البته که قانونِ از دست دادن را نباید این میان فراموش کرد :)

    ساده و رک بگویم، قرار نیست با یک جریان انقلابی از مقاومت رو به رو شوید. قصه، قصه ی رنج های زنی بود که شاید بتوان گفت داشتن جایی به نام خانه برایش حسرتی واقعی نشدنی بود. زنی که نه یک مسلمان آن چنان مقید بود نه عضوی از یک گروه آزادی خواه. او فقط یک زن معمولی بود، با آرزوهای کوچک. البته بزرگ برای او!

     

    اسم دخترم ساراست. باید ببینیش خیلی شبیه مجیده یوسف . هستی؟ یوسف، الو... یوسف ... تو رو خدا جوابمو بده... هنوز صدای نفساتو میشنوم . یوسف، فقط که تو نیستی هزار نفر دیگه هم مثل تو همه چیزشون رو از دست دادن، اما ... همه مون همه چی رو از دست دادیم اما من و تو هنوز همدیگه رو داریم.

    من رنجتو میفهمم میدونی که میفهمم منم مثل تو پر از فکر انتقامم ولی... یوسف، تو رو خدا داداش خودتو به کشتن نده. من فقط تو رو دارم.
    بهت احتیاج دارم یوسف میشنوی؟ دیگه نمیتونم تحمل کنم. یوسف ...! یوسف رفته بود تلفن قطع شده بود برادر من رفته بود و دیگه هرگز برنمیگشت. در و دیوارو چنگ میزدم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم یوسف به فکر انتقام بود. وارد راه بی انتهایی شده بود که برگشت نداشت. روحش هنوز میون ویرونه های شتیلا تو گورهای دسته جمعی و لابه لای آشغالا، دنبال جسد زن و بچه هاش میگشت جسدایی که زیر آسایش قاتلانشون، زیر قول و قرار رهبرای عرب و زیر بی اعتنایی دنیا به ریختن خون اعراب ، افتاده بودن و می پوسیدن .

    .

    .

    .

    ​​​​​​​​​​​​راستش را بگویم، بیشتر از همه دلم برای یوسف آتش گرفت :)... شاید اگر تا آخر داستان پیش بروید به حرف من برسید....

    .

    .

    .

     

    حاج سلیم هم کشته شد همسایه های فراری سعی کرده بودند نجاتش بدهند اما بولدوزر سنگین توقف نکرده بود و پیرمرد را زیر چرخهای سنگینش له کرده بود. وقتی سارا این را شنید گریه کرد و برای مادرش نوشت:
    می دونستی حاج سلیم زنده زنده دفن شد؟ حالا توی بهشت، برات داستان تعریف میکنه؟ من آرزو داشتم میدیدمش. خنده بی دندونش رو میدیدم و به پوست مثل چرمش دست میزدم و مثل شما وقتیکه بچه بودین بهش التماس میکردم برام قصه بگه . مادر اون بیشتر از صد سالش بود. چون زیادی عمر کردی باید زیر چرخ بلدوزر له بشی؟ این معنای فلسطینی بودنه؟!

     

    و من فهمیدم بهای سنگینی دارد اگر بخواهی در خاک خودت زندگی کنی...

    اینجا داستان پیرمردی در لندن که روی صندلی ننویی اش نشسته و به غروب نگاه میکند و پیپ میکشد و منتظر نشسته تا اجلش فرا برسد، وجود ندارد. اینجا حاج سلیم های پیر باید زیر چرخ های بولدوزر بمیرند. بعد هم هیچ جای دنیا خبرش پخش نشود. مأموران سازمان ملل هم نمی آیند و حقوق بشر در اینجا کلمه ای خنده دار است. حقوق بشری که انحصاری است. میدانید چه می گویم؟ بعد خوشحال شوید که سلبریتی مورد علاقه تان! در سازمان ملل سخنرانی کرده! :) افتخار دارد نه؟ 

    کفش کوچک دخترانه ای نزدیک جسد افتاده بود و همه جا پر از کتابهای درسی پاره ای بود که رد تسمه های تانک رویشان مانده بود. عروسکی را از لابه لای سنگها و خاکها برداشت عروسکی که فقط یک دست داشت. هدی آهی کشید و بی اختیار روی زمین نشست به عروسک یک دست توی دستش نگاه کرد. زمان او را به سالها قبل برده بود به زمانی که دختربچه بود. ناخودآگاه لبخند زد، هرچند خیلی غمگین دستش را روی سر و صورت عروسک کشید و موهای کرک دارش را نوازش کرد جوری که انگار اشکهایش را پاک میکرد و گریه کرد، با صدای زوزه مانندی که ناله اش صدای قلبی بود که دائم میشکست. کمی طول کشید تا هدی آرام شود و بتواند چشمهایش را با بخشودگی ببندد: «ای وای.... الله ... الله ... کمک کن این زندگی رو تحمل کنیم.»

     

    توضیحی برای این قسمت ندارم. فقط یادم می آید موقع خواندن این قسمت ها گریه ام گرفت...

     

    اگر بخواهم برش های کتاب را بگذارم احتمالا کل کتاب را در این پست جا می دهم. آخر همه ی قسمت هایش را باید خواند و گریست :) از همین الان بگویم. خوشی ای نمیبینید. اینجا بادکنک های صورتی پخش نمیکنند. تنها چیزی که عایدت میشود بوی مرگ است که سرتاسر کتاب را پر کرده. و شاید هم بوی پیپ سیب و عسل بابای أمل و صدای اذان که ما خواننده ها هم حس خاصش را دریافت می کنیم...

    و در نهایت...

    کتاب ​​​​​زخم داوود، زخمی را بر قلبم گذاشت که باعث شد بیش از پیش کینه ی صهیونیست هارا به دل بگیرم. دوست دارم یک روزی من هم جزء کسانی باشم که فلسطین را از وجود منحوس اسرائیل پاک میکند. زیر سایه ی آقا(عج).. امیدوارم... درست است  که ما از دست می دهیم و این جزء قوانین نانوشته و شاید هم نوشته ی تقدیرمان باشد. اما تا روز پیروزی، دست برنمیداریم. آنقدر خون میدهیم تا درختی که از خون ما ریشه دوانده بر روی آواره های حکومت پوشالی صهیونیست ها به ثمر نشیند.

     

     

     

     

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۷ فروردين ۰۲

    به وسعت...

    مادربزرگ که ویلچری شده بود تنها آسمونی که میدید آسمون حیاطشون بود.
    از خونه نمیتونست بزنه بیرون و توی مراسمات شرکت کنه
    خیلی زیارت عاشورا دوست داشت
    یادمه روز عاشورا که از قبرستون برگشتیم و هوا هم خنک بود و از اون محرمای پاییزی بود
    رو تخت توی حیاط نشستم
    در حالی که روی ویلچر نشسته بود اومد نزدیکم
    گفت مبینا برام زیارت عاشورا بخون
    منم اونموقعا خیلی دوست داشتم که برا بقیه دعا و قرآن بخونم
    رفتم از توی کتابخونه زیارت عاشورا رو آوردم و توی همون حیاط به همراه نسیم خنک پاییزی زیارت عاشورا رو خوندم.
    از معدود دفعاتی بود که قلبا با زیارتنامه ارتباط گرفته بودم.
    انگار با تک تک کلماتش حس میگرفتم.
    مادربزرگ باهام جاهای اوج رو میخوند.
    الان که یادم میاد چقدر دلم تنگ میشه
    دیگه نه مادر بزرگ هست
    نه محرمایی که همیشه با دسته ها حرکت میکردیم
    نه روضه های خونگی شلوغ و پشت سر هم
    فقط خاطره مونده و همون آسمونی که به وسعت حیاط خونه مادربزرگه....

     

    پ.ن: بزرگواری فرمودند قالبت چشم رو اذیت میکنه عوضش کردم.خیلی با قالب عوض کردن و تغییر پشت سر هم کیف نمی کنم. عاه راستی این از کانال تلگرام قدیمی منه که فکر کنم تنها مطلبی بود که ازش نگه داشتم...

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • le vertige
    • شنبه ۲۶ فروردين ۰۲

    سر کلاس

    سر کلاس نشسته بودیم. داشتم به حرف های استاد گوش میدادم. یه روایت تعریف کرد و بعدش گفت: کار رو بسپارین به خدا، بسپاری به خودش همه چی جواب میده. کار رو خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کیه؟! :)

    و من اون لحظه فقط شنیدم و گذشتم. الان داشتم به این جمله فکر میکردم. نمیدونم چرا وقتی به این آینده ی مبهم فکر میکنم لرزش عجیبی حس می کنم. که چی میشه‌. که تحمل کردن ها به کجا میرسه اما بهتر از هزار مدل جمله ی روانشناسی این جمله حالم رو خوب می کنه و باعث میشه دیگه بهش فکر نکنم.

     

    پ.ن: برام دعا کنید. آخرین شبه. آخرین امید منه واسه خیلی چیزا....

    یا علی.

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • پنجشنبه ۲۴ فروردين ۰۲

    یتیمی..

    خیلی حالم بد بود. نمیتوانستم تاب بیاورم. چادرم را پوشیدم و توی کوچه ها قدم زدم. تا از در خانه بیرون زدم مردم را دیدم که با چشمان خیس میخواستند بابا را ببینند. سریع خودم را از آن ها دور کردم و دویدم. آنقدری که رسیدم به چاه. همانجا پاهایم سست شد و افتادم. فریاد بلندی کشیدم و اشک هایم به بیرون از چشمانم هجوم آوردند. سرم را بردم توی چاه و هق هق هایی که جگرم را آتش میزدند بیرون دادم. بابای مظلومم....بابای عزیزم... یواشکی دیده بودم بابا چگونه درد هایش را توی همین چاه فریاد میزد. از گریه هایش، از گریه هایی که از قوی ترین مرد جهان بیرون میریخت، چاه هم به گریه افتاد. آسمان هم همینطور، فرشتگان و درخت های نخل هم گریه می کردند. همه می دانستند بابای من مظلوم ترین فرد عالم است به جز همان هایی که باید، چه بسا می دانستند و خود را به نفهمی میزدند. آه ای چاه، تو بگو از دردهای حیدر... ای نخل هایی که با گریه های بابای من گریستید، بگویید که این نامردان با پدر چه کردند. بگویید که بعد از رفتن مادر تنها دلیل زنده بودنم بابا بود. تنها دلیل نفس های من بابا بود. او را هم از من گرفتند. زندگی من را با شمشیر زهرآلود ابن ملجم گرفتند. آنقدر توی چاه داد زدم که صدایم دیگر در نمی آمد. به سختی پاهایم را بلند کردم و سمت خانه رفتم جلوی در که رسیدم دیدم تعدادی یتیم جلوی در ایستاده اند. کاسه های شیر در دستشان و اشک در چشمانشان. بغض کرده به من گفتند: این ها را بدهید به بابای ما تا خوب شود. تا این را گفتند بغضم ترکید... بابای همه بودی....کاسه هایشان را گرفتند به سمتم. دستانم سست بود و میلرزید. به سختی کاسه های شیر را به داخل بردم. حسن را که دیدم کاسه ها را به ایشان نشان دادم و گفتم بچه های یتیم این ها را آورده اند و می خواهند بابا را ببینند. با بغض همه کاسه ها را در یک پیاله یکی کرد و برد برای بابا. خودم را سریع به اتاق رساندم و در گوشه ای پنهان شدم. بابا را دیدم. توی بستر بود‌. نگاهم به صورت نورانی و سپس فرق خونینش افتاد و..... چنگال مرگ را روی گلویم حس میکردم. انگار داشت همه چیز به پایان می رسید. کل دنیا.. بچه های یتیم دورش حلقه زدند. حیدر چه مهربانانه اما دردآلود نگاهشان میکرد. حسن (ع)و حسین(,ع)کمکش کردند تا بتواند تکیه دهد و بنشیند. بچه ها ابربهار بودند و باران میباریدند....علی پیاله شیر را نزدیک دهان برد و وانمود کرد شیر می نوشد. حتی در زمانی که جانش ذره ذره داشت از تنش برون می رفت دل بچه ها را نشکست.... تو مهربان ترین بودی...تو همان شاهکار خلقتی بودی که نگاه ات مرا تا خدا می رساند... تا بچه ها رفتند تمام قدم هایم را یکی کردم و خودم را به بستر بابا رساندم... - بمان...

    دستش را، همان دستی که خیبر را بلند کرده‌ بود گرفتم و بوسیدم.. - بابایی...بابا جانم...نرو...خواهش میکنم... بابا نرو...اگه بری میمیرم...

    گریه‌ میکردم. زخم های مدینه سر بازکرده بودند.مدینه را یادم هست. آن کوچه‌ی را و صدای سیلی را.......

    از عمق جان فریاد میزدم. یادم نمی آید چه‌شد که‌ دیگر جایی را ندیدم. وقتی چشم هایم را باز کردم بستر پدر خالی بود و من فهمیدم بابا رفته... من مرده بودم... الان نه! همان موقع که شمشیر زهرآلود فرق بابا را در نماز صبحش شکافت من هم مردم. 

    او رفت و تمام شیعه ها یتیم شدند. دنیا برای داشتن علی خیلی کوچک بود. خیلی...

     

    ( این داستان را از زبان حضرت زینب ننوشتم.. فقط خواستم قطره ای از دریای حس و حال یک بچه شیعه را نسبت به نبود بابای همه ی شیعه ها بیان کنم..)

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۲۳ فروردين ۰۲

    رو ازم برنگردون....

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • دوشنبه ۲۱ فروردين ۰۲

    هر جا هستید..

    هر جا هستید فراموشمون نکنید..دعا یادتون نره :)

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۰ فروردين ۰۲

    سفالینه و شکوفه ها

    اینجانب اینقدر که ننوشته حس میکنه مغزش وا رفته.

    اوه راستی! سلام.

    بالاخره تعطیلات نوروزی و جیک جیک مستون ما هم تموم شد و می بایست راهی دانشگاه می شدیم. امشب دومین شبیه که تو همدانم و فردا صبح خانواده ام از همدان میرن و فقط می دونم یه چیز سنگینی رو دلمه. از اینجا که طبقه ی سوم خانه ی معلمه و صدایی جز صدای حرکت موتور ها و ماشین ها شنیده نمیشه، دارم براتون می نویسم. مامان میگه همدان شهر آروم و خوبیه به نسبت اینکه مرکز استانه ولی سر و صدا نداره. باهاش موافقم. درواقع تا وقتی که تو خوابگاه پا نذاشتی همدان به شدت شهر زیبا و آرومیه !! همیشه گشتنای من با خانواده خیلی فرق داره تا وقتی که خودم میرم. از اونجایی که با خانواده وقت بیشتر و محدودیتش کمتره جاهای بیشتری رو هم میبینم حالا مگر اینکه از اون اکیپ ول ها باشیم تا نصف شب بیرون بچرخیم که ما از اوناش نیستیم. خلاصه امروز رو رفتیم لالجین و من، بین یه عالمه سفال خوشگل و نقش و نگار و هنر محو شده بودم و دریچه ی دیگری از ایران دوستی در من پدیدار شد :) برای اولین بار بود که وقتی می رفتم خرید داشتم با دقت همه چیز رو بررسی می کردم. به ظرفا، طرح و رنگ و مدلشون خیلی نگاه می کردم و سعی میکردم اونا رو توی دکوراسیون خونه تصور کنم واسه همین نتیجه اش این بود که هر چی به مامان نشون می دادم خوشش میومد. و بعد از دو دهه زندگی من هم مثل بقیه هم جنس هایم به خرید اینجور چیزها علاقه مند شدم :)) البته خرید عاقلانه و بر اساس نیاز نه ولخرجی. تهش هم فکر میکنین چی خریدم؟ یه انار سفالی نقلی و یه مجسمه کوچولو اندازه یه انگشت برای رو میز اتاقم D: چون به هیچکدوم از این ظرف ها نیاز نداشتم :/ ولی مامان چیزای قشنگی‌خرید.‌ بعد از برگشتن از لالجین تصمیم گرفتیم بریم هگمتانه چون طاها مغزمون رو خورد و گفت من بااااید برم هگمتانه رو ببینم تو کتاب تاریخمون خوندیم. تو کل مسیر هم برای من درمورد حکومت مادها و آشوری ها توضیح میداد. اما هگمتانه متاسفانه ساعت بازدیدش تموم شده بود و دست از پا درازتر برگشتیم. توی حیاط خانه ی معلم دو تا درخت هست که شکوفه های خیلی خوشگلی زدن توی این فصل. یکی صورتی کمرنگ و یکی صورتی پررنگ. مامان بهم گفت ازش عکس بگیرم‌. تا اومدم دوربین رو باز کردم بابا رو صدا زد بیاد جفتش بایسته. همیشه کم عکس تکی میگیره. هر کدوممون رو بتونه توی قاب جا میده تا همه کنار هم باشیم حتی توی قاب عکس...! دلش نمیاد توی قاب تنهایی بیفته...مهربون من...

    بابا که کنارش ایستاد اومدم ازشون عکس بگیرم. گفت مهسا و طاها هم بیاین بایستین.گفتم: بابا بذارین یه عکس زن و‌ شوهری ازتون بگیرم.-_- :)خلاصه تا اومدم عکس بگیرم طاها شیرین بازیش گل کرد و گفت منم میخوام تو عکس بیفتم. بابامم به شوخی دستش رو گذاشت رو سر طاها و نگهش داشت پایین و با خنده  به من گفت حالا بگیر. طاها داشت تقلا میکرد بیاد بالا و هممون خندمون گرفته بود. مامان و بابا بیشتر. چلیک ! همونجوری ازشون عکس گرفتم. با همون خنده ها. یه عکس طبیعی و بدون ژست از پیش تعیین شده با خنده هایی که صداشون توی شکوفه های بهاری گم شده :)

    حالا فردا دوباره وقت خداحافظیه.

    مامان بابا! سعی می کنم فردا غصه نخورم.

     

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • شنبه ۱۹ فروردين ۰۲

    سناریو های یوهویی و قاتی پاتی

    گاهی سناریو های عجیبی به ذهنم میرسه. 

    امشب که تو ماشین داشتیم با بچه ها دور دور میکردیم و من داشتم به خاطر اداهای علی که امون نمیداد بهمون (از بس این بشر با همه چیز شوخی میکنه) میمردم از خنده، به این فکر کردم اگر این سکانس شروع شاد یه فیلم بود وسکانسای  بعدش اتفاقای هولناکی میفتاد چی میشد؟

    فیلمی که شروعش با دست زدن و شادی و خنده و تولد باشه ولی چند دقیقه ی بعدی یه جنگ اتفاق بیفته تو فیلم. مثلا یهو داعش حمله میکرد یا نمیدونم یه جنگ جدید!!

    نه اینکه از منفی گرایی باشه. اما نمیدونم چرا فکر کردن به این سناریو رو دوست داشتم! از طرفی اون لحظه حس خوبی گرفتم از اینکه تو کشور امنیت هست.

    حالا یه عده تون میخواین بیاین و بتوپین که کجا امنیت داریم و مشکلات اقتصادی رو بهونه کنید که باعث نا امنی شده و ...

    باشه! ولی من بابت همین حس امنیت خدا رو صدهزار مرتبه شکر میکنم...

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۰۲
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات