لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

اندر احوالات آدمی

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۷:۴۵ ب.ظ

جزوه ام را محکم توی بغلم نگه داشته بودم. تازه چاپ شده بود و ورقه هایش هنوز گرم بودند. سمت دانشکده خودمان میرفتم و مردی کمی جلوتر از من، حدود ۶۰-۶۵ ساله، حرکت میکرد. کنار تکثیراتی دیده بودمش. از همانجا با من هم مسیر شده بود. مشغول تماشای اکیپ های دانشجویی بودم که ناگهان صدایی توجهم را به خودش جلب کرد. مردِ جلویی برگشت رو به من؛ مخاطبش من بودم! - این همه سال اینجا کار کردم و حالا هم وضعم همینه.

یک لحظه تعجب کردم! برای چی این ها را به من میگوید؟! چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. منتظر بودم که ببینم حرف هایش به کجا میرسد و قصدش از هم صحبتی چیست. - من موقعی که اینجا کار میکردم فقط دانشکده علوم بود و یه دانشکده کشاورزی. بقیه دانشگاه بیابون بود. از اون موقع اینجا نگهبان بودم. حالا بازنشسته شدم و دوباره میخوام بیام همینجا. آخرشم مجبور شدیم برگردیم....

صحبت هایش را ادامه داد، خیالم راحت شد قصد خاصی ندارد. لهجه ی همدانی داشت و خیلی آرام و پدرانه حرف میزد. ولی هنوز هم بهت داشتم که چرا یکهویی سر صحبت را با من باز کرد. البته خیلی تعجب برانگیز هم نبود. آدم های مسن دوست دارند هم صحبت داشته باشند حالا هر کسی باشد... یک لحظه روی چهره اش دقیق شدم. خیلی مظلوم و‌ مهربان و زحمت کشیده به نظرم آمد. نمیدانم چرا ولی من دوست داشتم لبخند بزنم و بهش این حس را بدهم که میتواند مثل دخترش با من راحت باشد. برایم از زحمت هایش  گفت که پسرش را با مدرک دیپلم بعد از چندین سال آورده تا همینجا کار کند. از تاریخچه ی دانشگاه گفت و‌ اینکه همه ی تغییرات دانشگاه را به چشم دیده است.

از من پرسید اهل کجا هستم و گفتم خوزستان. گفت کدام شهر و جوابش را دادم. گفت دوسال خدمتش را شوشتر و بعضی مناطق جنگی گذرانده اما تا به حال به شهر ما نیامده. گفت که ایثارگری کارش را راه نمی اندازد و وضعیتش آلاخون والاخون است. برایم حرف زد و... راستش نمیدانم من توی این موقعیت ها وقتی میبینم کسی با من حرف میزند و درد و دل میکند از اینکه نتوانم کاری کنم پریشان میشوم. حتی اگر موضوع به من هیچ مربوط نباشد. تنها کاری که از دستم بر می آمد شنونده بودن است. نمیدانم این حس برای شما هم پیش می آید یا نه. گاهی دوست دارم هرجور شده در حد یک لبخند به لب کسی آوردن هم کاری کنم اما گاهی سکوت تنها کاری است که از دستم بر می آید و این متأثر شدن های من، نمیدانم، شاید به خاطر این است که هنوز هم بچه هستم، هنوز هم بزرگ نشده ام. نپذیرفته ام نمیتوانم همیشه و‌ برای همه کاری انجام دهم... حرف هایش که تمام شد میخواست مسیرش را جدا کند. با همان چهره ی مهربانش به من نگاه کرد و گفت: دخترم هر وقت کاری داشتی، مشکلی پیش آمد میتوانی از من کمک بگیری، پسرم هم مثل برادر بزرگترت است. کمک خواستی اینجا هستم. موفق باشی...

خداحافظی کردیم و رفتم سمت خوابگاه. به رفتار پدرانه اش فکر میکردم. برایم دیگر تعجب آور نبود که چرا با من شروع به صحبت کرد. گاهی وقت ها فقط دوست داری یک نفر گوش کند. دیگر مهم نیست شنونده چه کسی باشد و من این حال را خوب میفهمم. من میتوانستم حس کنم پیرمرد یک عمر زحمت کشیده بود و در این سن شاید دوست داشت کسی درکش کند ، اورا بفهمد وصدای درونش شنیده شود...

حالا که نگاه میکنم ما وبلاگی ها همینطور هستیم. مینویسیم و مشکلی هم نداریم که یک غریبه حرف های مارا بخواند. چه فرقی دارد؟ انسان نیاز دارد شنیده شود.... چه رو در رو بیاید و ناگهان سر صحبت را با تو باز کند. چه در صفحه ای از اینترنت سرگذشتش را بنویسد که شاید یکی پیدا شود و بخواندش..ما نیازمند شنیده شدن هستیم و این یک حقیقت اجتناب ناپذیر است‌.

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲/۰۱/۳۰
معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۵)

اون‌بخشی که نوشتید دوست دارین کمک‌کنین ولو در حد یه لبخند... خیلی حس بدیه واقعا! منم به معمولا به نتیجه‌ی مشابه به شما میرسم، هنوز اونقدر بزرگ نشدم شاید.ولی نه به این دلیل که باید بپذیرم بعضی وقتا کاری از آدم بر نمیاد، به این دلیل که واقعا یه وقت‌هایی حس میکنم در فهم زیر و بم درد‌دل بعضیا گیجم. نمیفهمم چی باید حواب بدم. مطمئنم چیزی بهتر از چیزی که من گفتم وجود داره، ولی بلدش نیستم... این برام‌خیلی دردناکه

و صددرصد موافقم که آدم خیلی به شنیده شدن احتیاج داره، تقریبا بدون هیچ قیدی، فقط شنیده شدن🥺 (اسم‌کاربریتونم خیلی جالبه من هر سری میرم‌تو‌فکر... چجوری میشه یعنی😅👌)

پاسخ:
این گیج بودنه هم یه بخشیه. حس ناتوان بودن تو کمک کردن رو میده. منم خیلی برام پیش اومده. بعضی اوقات هم اینقدر تو کف صحبتای طرف موندم که اصلا قدرت واکنش دادن رو از دست میدم..خلاصه که میفهمم حست رو :)
اسم اصلیم مبیناست، اسم مستعار و مورد علاقه ام حنانه. به خاطر همین گذاشتم میم مثل حنانه 🙂اسم شما چیه؟ :)

دقیقن همینطوره که گفتی.

آدم‌ها با حرف زدنْ اضطراب درونیِ خودشون رو آروم می‌کنن؛ چه با غریبه‌ای در جایی که فکرش رو نمی‌کنی، چه در صفحه‌ای اینترنتی که همه چیزش مَجازه.

و چه کار خوبی می‌کنی که لبخند گوش می‌دی؛ چیزی بیشتر از این لازم نیست! گوشی و درکی و واکنشی در حد لبخند.

پاسخ:
و من گاهی وقتا غبطه میخورم به اونایی که راحت حرف میزنن و خودشون رو خالی میکنن...
:))

آخی....

عزیزم :)))

پاسخ:
به به ماه زده جان.
خوبی؟دلم برات تنگ‌ شده بود

من اسمم مرتضی‌است ولی این اسمم برمیگرده به مدتها پیش و اون زمانی که خیلی زیادی از حد مشوش و متلاطم بودم و هی ارادمو از دست میدادم و یه تصمیم جدید میگرفتم و اصلا یه وضعی! واسه همین...
اسم حنانه رو منم خیلی دوست دارم. به اون معنا که از دوری و دلتنگی شکوه میکنه. شکوه‌گر و ناله کن. اسم خیلی لطیفیه بنظرم... 

پاسخ:
چه جالب.. همین اسم آدم چقدر میتونه یادآور چه دوره هایی باشه :)
آره دقیقا..فکر کنم ضمیر ناخودآگاهم یه چیزی میدونسته که این اسم رو انتخاب کرده چون من به شدت دلتنگ میشم...

وقتی یکی یهویی میاد میگه اره فلان اتفاق بد افتاد

من میمونم چی بگم 

عاخه نمیشه هم مثل بز زل زد تو چشا طرف .

باید یه نشانه ناراحت شدنی مثلا یه راه حلی یه چیزی... ادم گیرپاج میکنه

پاسخ:
دقیقا..گاهی وقتا هنگ میکنم قشنگ....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی