۲۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

-داستان فاطمه- (رمز به آشناها داده می‌شود)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • دوشنبه ۳۰ بهمن ۰۲

    آدم های عاشق ۲

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۹ بهمن ۰۲

    خداحافظ نرگس ها

    صدای رعد و برق میاد.

    رفتم توی بالکن که به گل نرگس های مامان سر بزنم. همون نرگس هایی که با ذوق گلدون سنگینشون رو آورد تو آشپزخونه که نشون دخترش بده! که من بوشون کنم و لبخند بشینه رو لبم.

    ولی نرگسا پژمرده شده بودن. دلم گرفت. فردا برمیگردم شهری که دانشجو ام. شاید این پژمردگی خداحافظی نرگس ها با من بود. منی که این مدت چندین بار بهشون سرزدم و بوییدمشون. به هم عادت کرده بودیم ولی حیف نرگس های قشنگم باید باهاتون خداحافظی کنم. دروغ چرا ولی حس میکنم یه سنگ سنگین رو قفسه سینمه و دلم گرفته... بخدا که نمی‌دونم از چی...

    از اینکه دارم می‌رم؟ از اینکه قراره از یه سری حال و احوالات جدا بشم؟ از ترس از آینده؟ از اینکه دلم هنوز با خودش کنار نیومده؟ از اون حال عجیبی که گفتم میرم گلزار شهدا بیشتر میشه؟ از اینکه از خودم در خفا میترسم؟ از اینکه نود درصد اوقات بلاتکلیفم؟

    صدای رعد و‌برق بارون قطع شد!

    از اینکه ندونم چمه بیشتر دلم میگیره. فردا دوباره سوار اتوبوس می‌شم و میرم دیار درس و تحصیل. بحث انتخابات این روزا خیلی داغه و من تایم انتخابات شهر خودمون نیستم که رای بدم. در نتیجه باید تو اون شهر رای بدم. و جو انتخابات جو باحالیه. 

    ولی اسفند رو دوست دارم. ماه قشنگیه. بوی عید میده. بوی پیراهن نو و سبزه و گل و ماهی قرمز... بوی عشق میده! 

    امید است که در اسفند ماه شاهد اتفاقای قشنگ باشیم :) به هر حال نیمه ی شعبان هم در این ماهه، پس امیدوارم آقای امام زمان توی این ماه به هممون نگاه بندازه و حال هممون رو خوب کنه. اصلا ای کاش این اسفند آخرین اسفند بدون آقا باشه.

    چرا نمیگم همین اسفند بیاد؟ آخه خدایی بیا واقع گرا هم باشیم. امام زمان الان بخواد بیاد چندنفرمون آماده ایم؟ تنها هنرمون شده جمعه ها بگذره و بگیم اخی! این جمعه هم گذشت و نیامدی آقا جان.

    خب باشه. امام زمان فردا ظهور کنه؟ چقدر رو تواناییامون کار کردیم که بریم کمکش؟ چقدر دلمون باهاش همراهه؟ 

    نچ نچ آماده نیستیم!  مخاطب اول این حرفام خودمم. انگشت اشاره‌م رو سفت و سخت به نشانه ی اتهام گرفتم سمت خودم. آره حنانه خانم! خجالت بکش که هیچی نشدی بعد این همه... واقعا تو اون نامه ی اعمالت چی هست؟ هیچی! هیچچچچ!

    من چند بار اشک آقا رو درآوردم خدا می‌دونه. خدا جونمو بگیره اگه دلش رو شکسته باشم...

    نمیدونم چی شد که تو نوشته هام به شما رسیدم اقا جان. وقتی اومدم بنویسم فقط نوشتم صدای رعد و برق میاد. بعد یهو فکر ها خالی شدن رو صفحه ی تایپ و ناخوداگاه رسیدم به شما و دیدم چقدر خراب کردم این مدت...

    بازم لطف شما بوده که هی یادآوری این حنانه ی خودخواه میکنی بین نوشته های پوچش، که چقدر راه رو کج رفته.

    یه روز خوب یه روز بد رو‌نمیخوام. میخوام هر روزِ خدا واست خوب باشم :( 

    و اینجوریاس که میگم واقع گرا باشیم بهتره...ولی اقا شما بیا! حالا ما که بدیم ولی دل که داریم :( هر چی که باشیم اونقدر بی دل نشدیم که نخوایم تو دسته ی دوست دارای تو باشیم. منم بچه ی کله شقیم اشتباه زیاد میکنم. ولی تو منو بخر..قبولم کن و نمیگم همینجوری بمونم ولی نگام کن که کج نرم... میدونی در حد یه پلک زدن از نگاه تو‌کافیه...

    چقدر بوی شما رو الان حس میکنم، یوسفِ زهرا...

     

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • جمعه ۲۷ بهمن ۰۲

    برای ماه بنی هاشم 🌙

    میخواستم بنویسم 

    از اینکه اولین نگاهم به گنبد طلائی ات چگونه بود. از حال و روزم.

    از شب اربعینی که جای سوزن انداختن در کربلا نبود ولی من و‌ رقیه به راحتی از جمعیت رد شدیم و مهمان حرمت شدیم.

    از وضویی که در سرداب حرمت گرفتیم و نمازی که یادآوریش سرمستم می‌کند.

    از چهره ی بهت زده ام که باورش نمیشد در خانه ی تو نشسته است...

    و با حرص به همه جای حرمت نگاه میکرد که صحنه ها را یادش بماند... 

    و از عطر یاس حرمت...

    از درد و دل هایی که زیر خیمه ی کوچک چادرم با تو میکردم و میدانم یادت هست... میدانم و باور دارم یادت هست.

    ولی اگر قرار بود از این ها بنویسم جلد جلد کتاب هم کفاف نمیداد... گاهی اوقات کلمات در برابر بار احساسات خم میشوند و ناتوان....

    تو گویی کلمات هم مهر سکوت بر دهانشان میخورد.

    چند روزی است چهره ی ماهت را در آسمان نمیبینم. تنها راه ارتباطی ام با حرمت شده بود آن ماه سفید و درخشان میخ شده به آسمان.

    نگاهش میکردم و غنج میرفت دلم برای حرمت...

    اما الان محرومم از آن...

    بگذار خودم را کنار بگذارم و از تو بگویم، از تویی که برایم بس بودی. تو دریچه ی شناخت حسین بودی. تا وقتی تو را داشتم که بخوانمت، که حریصانه بفهممت، که تو را یاد بگیرم ، چه نیازی بود به کتاب و دفتر؟

    تو خود مجموعه ای تمام و کمال بودی از ادب، مردانگی، غیرت، ولایتمداری و درس عاشقی...

    تو آینه ی ابوتراب بودی...انگار که علی(ع) نیز در کربلا حضور داشت... راستی چند بار خواندم علی هنگام تولدت دستانت را بوسید؟ همان دستانی که قرار بود برای حسینش فدا شود. همان دست های مردانه و قوی... یادم نمی آید چند بار خوانده بودم.. 

    امروز تو آمدی‌ و لبخند بر لبان حسینم نشاندی و چقدر برازنده ات است لقب کاشف الکرب عن وجه الحسین :) میان لقب هایت این یکی بدجور دلم را برده است..امروز خانه ی ساده و بی آلایش ام البنین و علی غرق در شعف و نور است. آمدی که زینب در کربلا دلش قرص به تو باشد. آمدی که با بازوان قوی و ورزیده ات قهرمان رقیه شوی و گاه به گاه او را روی شانه های محکمت بنشانی و خنده بر لبانش مهمان کنی. و چقدر آمدنت به این دنیا لازم بود... چقدر داستان کربلا جای تو را کم داشت... اگر نبودی علم را به چه کسی می‌سپردیم؟ شاید اگر یاران دیگر میرفتند جایگزینی برایشان پیدا میشد ولی تو باید تا لحظه ی آخر می‌ماندی و خط به خط این داستان را پر می‌کردی...

    نمیخواهم داستان را جلو بزنم. امروز تو آمدی و خانه ی علی نورانی است. در همین جا بمانیم. هنوز مانده به آخر داستان برسیم.

    و چه بد است که سهمم از تو کم شده... خیلی کم... انگار که در دفتر زندگی ام نوشته باشند سهم او را از دلخوشی هایش کم کنید. باید با ندیدنت بسوزم و بسازم...

    ولی جواب عاشق این نبود... یا ابوفاضل طاقتم کم شده و دلم به دیدار تو مشتاق تر.  بی شک از ندیدن حرم توست که دلم این روزها آرام و قرار ندارد. شاید اگر در خاک کربلایت قدم می‌زدم حالم جور دیگری بود. بطلب که سخت منتظرم....

     

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۲۵ بهمن ۰۲

    از ادمینی تا عملیات دور انداختن پپسی و غرغر

    امروز صبح که بیدار شدم، گلوم درد می‌کرد.

    سرما خوردم و کل روز تو حال داغونی بودم( الان فکر نکنید مصداق پست قبلی ای که نوشتم خودمم!) ولی با اینحال خوشحال بودم چون تولد حضرت عشق، آقای امام حسین بود.

    این روزا خیلی مجبورم تو گوشی باشم. ادمین دو تا پیج شدم و کم کم دارم راه میفتم توی کسب و کار آنلاین.ولی به شدت چشمام درد میکنه و اینکه برخلاف ظاهر اینکه تو خونه ای و لازم نیست سرکار بری وقت و حوصله میخواد، مثل خیلی کارهای دیگه.

    بدبختی اینجاست که فیلترشکن ها این روزا خیلی بد کار میکنن. همه‌ش از کار میفتن و نهایتا دو سه روز به دردت بخورن. شاید امروز پنج شیش تا وی پی ان نصب کردم و حذف کردم چون به کارم نمیومدن. 

    شاید اگه حقوق ثابت بگیرم فیلترشکن پولی بخرم که حداقل خیالم از بابت قطع نشدنش راحت باشه.

    و خلاصه که آره این شکلیه اوضاع.

    یه پلاستیک بزرگ از نوشابه های پپسی باقی مونده بود از فاتحه که توی یخچال گذاشته بودیم. داداش کوچیکه با هر وعده میره یکی در میاره که بخوره. من خودم از نوشابه متنفرم و حتی میبینم یکی پشت هم این آب شکر مسخره رو بخوره اعصابم خورد میشه. داداش کوچیکه هم که تپل مپل! قند واسش خوب نیست :)

    تازه نوشابه‌ش هم پپسی، منم که پپسی رو تحریم کردم :)) خلاصه امشب در یک اقدام عملیاتی رفتم چادر گلگلی انداختم سرم. مهسا که داشت تو اشپزخونه طرف میشست اواز میخوند، طاها هم رفته بود تو اتاق. یواشکی رفتم پلاستیک نوشابه ها رو درآوردم از تو یخچال. از پله ها رفتم پایین و دم در گذاشتم تو تاریکی.

    بعد هم سریع اومدم بالا. یه پلاستیک پر از نوشابه. بله! خیلیم راحت و بدون عذاب وجدان انداختمشون. میدونستم طاها نمیتونه جلو خودش رو بگیره و هی پشت سر هم میخوره پس بهترین راه دور انداختن اون همه نوشابه بود.

    شایدم کارگرای ساختمون نیمه کاره ی رو به رویی برشون داشته باشن. شایدم یکی دیگه بردتشون نمیدونم! سرد بودن و پلمپ.

    خدا رو شکر مامان اینا وقتی اومدن خونه چیزی نگفتن‌. فکر کنم متوجه نشدن :)))

    البته من کلا از نگهداری چیزای اضافه بدم میاد. مثلا چندسال پیش قبل اینکه اثاث کشی کنیم بیایم خونه ی جدید کلی اسباب بازی و وسیله اشپزخونه که از نظرم آشغال محسوب میشد و صد در صد مطمئن بودم هیچوقتتت از اینا استفاده نمیشه دور انداختم و نذاشتم بیاد خونه ی جدید.

    و هنوزم هر چند وقت یکبار کمدم رو میریزم و چیزاش رو دسته بندی میکنم یا می‌بینم چی اضافیه میندازم دور.

    خدایی یه سبک زندگی اشتباهی دارن این خانواده های ایرانی اونم بیش از حد خریدنه. مخصوصا مواد غذایی. یعنی واقعا اعصابم خورد میشه وقتی میبینم مثلا کلی نون و سیب زمینی میخرن بعد ممکنه خراب بشه مثلا کلی نون میخرن بعد نصفش خشک میشه باید بریزن دور.

    امروز همه ی نونا رو جمع کردم و گذاشتم تو فریزر که خراب نشن. فقط در حد صبحانه و استفاده ی فردا گذاشتم سر دست.

    حس میکنم عین زن های متأهل دارم حرف میزنم. لطفا با لحن این زنایی که از دست شوهر و بچه و اوضاع زندگی شکایت میکنن نخونین خوشوم نِمیه. هیح •~•

     

     

     

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۲۵ بهمن ۰۲

    آدم های عاشق

    یه چیزی رو خوب از آدمای عاشق فهمیدم.

    عشقشون‌رو جار نمیزنن و ادعاشون هم نمیشه ولی خودت از نگاه و حال و روز تب دارشون میتونی بفهمی...

    دوره زمونه ی قدیم و جدید هم نداره :)

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • سه شنبه ۲۴ بهمن ۰۲

    خوش اومدی نگین ماه شعبان

    سلام آقا جونم

    دلم میخواست شب تولدت برای خودت بنویسم. خطاب به خودت. خیلی دلی. خودمونی.

    همونجوری که وقتی دارم با رفیقم حرف میزنم باهات حرف بزنم.

    آقا جون من به امام علی میگم بابا.

    به حضرت فاطمه میگم مادر.

    ولی دلم میخواد به شما بگم رفیق :)

    شاید یه اسم خیلی بهتر... عشق...

    آخه من نمیتونم نقطه ای برای شروع دوست داشتنت پیدا کنم.

    از اول درونم بودی

    یعنی هرجوررری فکر میکنم حس میکنم از ازل عشق خودت رو تو وجود من کاشته بودی.

    چجوری بگم عزیزم؟

    همه از فضیلت ماه رجب میگن

    ولی ماه شعبان واسه من شیرین تره.

    آخه تو این ماه شما به دنیا اومدی.

    ماه بنی هاشم به دنیا اومده 

    و امام زمانم....

    چقدر قشنگه این ماه و چه بوی خوبی میده. بوی نرگس....

    چه وقتایی که غم فشار میاورد به گلوم و تا اسمتون رو میاوردم تمام غمام برطرف میشد.

    من همون فطرس بال شکسته ایم که نیاز دارم به اینکه پرهای شکسته‌م رو با دستای شما ترمیم کنم و آماده ی پرواز بشم...

    خوشبحال فطرس. چقدر خوشبخت بود...

    آقا جونم ناراحتم از یه چیزی... از اینکه نکنه دور شدیم از هم؟

    نکنه من دارم دوباره برمیگردم عقب؟ نکنه حب شما تو دلم کم بشه؟

    نمیخوام یک لحظه زندگی ای که شما توش نباشی رو تصور کنم....

    آقا جونم ممنون که با اومدنت به این دنیا، اینجا رو لایق زندگی کردی... بدون تو دنیا رو نمیشه تصور کرد....

    خوش اومدی اباعبداللهِ من....

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • سه شنبه ۲۴ بهمن ۰۲

    برادر کوچولو

     اینو امروز لا به لای اسکرین شات هام پیدا کردم و از دیدنش دلم غنج میره... حتی الان ممکنه احساسات از چشمام بزنه بیرون :))

    مال موقعیه که عراق بودم و داداش کوچیکه هی میخواست زنگ بزنه و نمیتونست :`)

     

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۲ بهمن ۰۲

    من به پات می‌مونم!

    میگه میخوام این رژیم سرنگون شه، ایران خیلی خوبه ولی تا وقتی این رژیم هست پیشرفت نمیکنه.

    گفتم خب اگه بهت یه بلیط بدن که بری خارج قبول میکنی؟

    گفت: مگه مرض دارم قبول نکنم؟ با سر از ایران میرم. اخه ایرانم شد جا؟!

    ناخوداگاه پوزخند زدم. به تموم آرمان های دروغین و نداشته‌شون. به اینکه فقط لب و دهنن. 

    آخه تو اگه ایران رو میخواستی که توی سختی هاش پاش میموندی، اگه ایران رو اینشکلی نمیخوای پس خودت باید تلاش کنی عوضش کنی.

    اگه واقعا عاشق ایرانی که خودت هم میدونی نیستی پای ویرانی ها و آوارگی هاش نمی‌مونی و جا نمی‌زنی.

    ادم های زیادی رو میبینم که لب و دهن وار حرف می‌زنن و اگر یه هواپیمای خالی بهشون بدن در عرض دو دقیقه پرش میکنن و سریع فرار میکنن و در میرن.

    اما یادم میاد به اون سالای سرد که بهار رخت بسته بود و مردم دست خالی بودن و هیچی نداشتن جز خدا!

    نه صفحه ی مجازی ای بود واسشون، نه کشورای خارجی و سلبریتیاشون بودن که انقلابشونو حمایت کنن.

    اما خدا برای اون ها بس بود. برای اینکه وضعیتشون رو عوض کنن.

    خدا! خدای مستضعفین...

    خدایی که میگه از تو حرکت و از من برکت :)

    اگه پیروز شدن، اگه برنده شدن و انقلابشون رو حتی الگوی کشورای همسایه هم کردن به خاطر این بود که پشتش خدا بود.

    میدونم که یه سری لباس پیغمبر به تن کردن و کارنامه ی فسادشون سیاه تر از سیاهه، می‌دونم یه عده یقه هاشونو تا زیرگلو خفتی بستن و تریپ حاج آقا برادر برداشتن و همینا دارن تیشه به ریشه ی دین می‌زنن.

    میدونم دزد زیاده، میدونم دشمن دوست نما زیاده، میدونم نفاق و دورویی هم تو این مملکت زیاده ولی!

    نمیخوام این کشور رو رها کنم. نمی‌خوام ببینم دوره، دوره ی اینجور آدما بمونه.

    نمیخوام عین سیب زمینی بشینم و منتظر بمونم شرایط عوض بشه.

    میخوام پای این وضعیت بمونم. دردای کشورم رو به جون بخرم و واسش تلاش کنم. دردای همین نظامی که بهش میگین قاتل و هزارجور اسم روش گذاشتین.

    میخوام حتی شده با یه قدم کوچیک برای این کشور کاری کنم.

    که حداقل اگه نشد بگم من خواستم و تلاش کردم ولی نشد.

    بگم من جنگیدم واسه‌ش.

    بیا بی انصاف نباشیم.

    چندبار خودمون به خودمون رحم کردیم و خوب خودمون رو خواستیم؟ 

    چند بار شده به نیت سربلندی ایران کاری بکنیم؟

    چند بار تو جاهای حساس واسه کشورمون کاری کردیم.

    اگه تو اعتراض داری منم دارم. ولی من می‌خوام درستش کنم. نه اینکه فرار کنم. 

    این خاک هنوزم بوی خون میده.. خون شهدایی که رفتن و حالا نوبت من و توعه که سهممون رو ادا کنیم. اصلا رد خون که پاک نمیشه! رد خون مظلوم!

    بیا با هم پاش وایسیم... پای این کشور پای این آرمان..پای این عقیده!

     

     

    .

    .

     

    پ.ن: شرمنده که خیلی قلم توانایی ندارم ولی کری خوندن که بلدم :)!

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۲ بهمن ۰۲

    شب های جنوب و فکر های اشفته

    بعد از اینکه از مغازه برگشتیم بابا مستقیما میخواست بره خونه ی عمو اینا.

    گفتم تو رو خدا بریم خونه من یه چیزی بخورم که دل ضعفه گرفتم. 

    مامان گفت چی میخوای بخوری الان میریم خونه عمو اینا شام.

    گفتم : یه مقدار دال عدس درست کردم خودم میخورم.

    سریع گفت: نمیخواد من سمبوسه درست کردم همونجا می‌خوریم.

    و من بعد از شنیدن اسم سمبوسه، انگار که یه دلخوشی به دلخوشیام اضافه شده باشه گرسنگی رو دک کردم و قبول کردم بریم خونه عمو شام بخوریم.

    خیلی وقت بود سمبوسه ی پخت دستای مامان رو نخورده بودم.

    سمبوسه برای من نماد شب های جنوب‌و‌خاطراته. بیشتر از نخلا نباشه کمترم نیست ؛)

    انگار که برگردم به اون دوره که مثل گذشته ها می‌نشستیم تو حیاط خونه بابابزرگ، نخلا هم از گوشه ی دیوار حیاط به زندگی ما نگاه میکردن.

    مامان میخواست سمبوسه درست کنه و منِ  کوچولوی لجباز می‌گفتم نه! باید خودم شکلشون بدم. میخوام خودم مثلثی درستشون کنم!

    بعد هم به شکل ناجوری مخلوط سیب زمینی و ادویه و تره رو میریختم توی نون و به شکلی که شباهتی به مثلث نداشت تحویل مامانم میدادم.

    مامان هم میذاشتش تو ماهیتابه با روغن داغ و زیاد.

    یا مثلا شبای کنار کارون که من و مهسا و مریم اونجا صدای خنده هامون اطراف رو پر کرده بود.

    این سری علیرضا و زنش و نینی قشنگشون اومده بودن.وقتی دیدمش گفتم هر چی بهت گفتم زن و بچه‌ت رو بیار خونه‌مون نیاوردی که. اخرشم قسمت شد اینجا ببینمشون :)

    همه میدونن که من وقتی از دانشگاه برمیگردم شهر خودمون بیشتر از آدم بزرگا دلتنگ بچه ها میشم.

    بعد از شام ، همسر علیرضا گوشیش زنگ زد و رفت تو حیاط جواب داد و بعد از تماس گفت که فردا باید ساعت هشت بیاد راهپیمایی چون تو کلانتری کار میکنه.

    ما بهش میگیم سرهنگ :))

    برای فردا مطمئنم یه روز متفاوت میشه... البته متفاوتِ خوب یا بد نمیدونم...

    ولی همیشه حضور من در این مراسمات بسیاررر متفاوت رقم خورده :)))

    دلم برای بهشت خیلی تنگ شده. خیلی. نشد  برای راهیان نور ثبت نام کنه و البته نه که نشه. خودش نخواست و من با خودم گفتم خیریتی درونش بوده که نشده.

    دیگه برام حوادث نه ناراحت کننده ان نه خوشحال کننده. فقط لبخندی میزنم و میگذرم.

    صبح وسطای صحبت با زینب سادات بود که فهمیدم اون اکیپ خادمی نجف که با هم‌رفته بودیم سر مرز همه‌مون الان درگیر یه چیزی هستیم که اومدنمون برای سال بعد معلوم‌نیست.

    فاطمه سر کارمیره و مرخصیش معلوم نیست چقدر باشه که بتونه خادمی رو بیاد یا نه...

    چقدر اینا رو مینویسم دلهره ی نشدنش رو دارم.

    من با ذهنی آشفته و آینده ای مبهم برای طلبیده شدن و جور کردن اجازه ی مجدد پدر جان.

    حتی خود خانم عین! و چقدر دلم میخواد این زن دوباره با چشم های نافذ و گیرا و پرحرفش نگام کنه و قوت جونم بشه.

    ولی بچه ها شما دعا کنید که خود آقا بطلبه. مگه ما به جز باباعلی کیو داریم؟

    بدنم دچار لرز از سرما شده. دلم میخواد بشینم تو حیاط اون مردی که خونه‌ش ۱۰ کیلومتری کربلا بود و کلی نخلستون دورش...

     

     

     

     

     

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۲ بهمن ۰۲
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات