شب های جنوب و فکر های اشفته
بعد از اینکه از مغازه برگشتیم بابا مستقیما میخواست بره خونه ی عمو اینا.
گفتم تو رو خدا بریم خونه من یه چیزی بخورم که دل ضعفه گرفتم.
مامان گفت چی میخوای بخوری الان میریم خونه عمو اینا شام.
گفتم : یه مقدار دال عدس درست کردم خودم میخورم.
سریع گفت: نمیخواد من سمبوسه درست کردم همونجا میخوریم.
و من بعد از شنیدن اسم سمبوسه، انگار که یه دلخوشی به دلخوشیام اضافه شده باشه گرسنگی رو دک کردم و قبول کردم بریم خونه عمو شام بخوریم.
خیلی وقت بود سمبوسه ی پخت دستای مامان رو نخورده بودم.
سمبوسه برای من نماد شب های جنوبوخاطراته. بیشتر از نخلا نباشه کمترم نیست ؛)
انگار که برگردم به اون دوره که مثل گذشته ها مینشستیم تو حیاط خونه بابابزرگ، نخلا هم از گوشه ی دیوار حیاط به زندگی ما نگاه میکردن.
مامان میخواست سمبوسه درست کنه و منِ کوچولوی لجباز میگفتم نه! باید خودم شکلشون بدم. میخوام خودم مثلثی درستشون کنم!
بعد هم به شکل ناجوری مخلوط سیب زمینی و ادویه و تره رو میریختم توی نون و به شکلی که شباهتی به مثلث نداشت تحویل مامانم میدادم.
مامان هم میذاشتش تو ماهیتابه با روغن داغ و زیاد.
یا مثلا شبای کنار کارون که من و مهسا و مریم اونجا صدای خنده هامون اطراف رو پر کرده بود.
این سری علیرضا و زنش و نینی قشنگشون اومده بودن.وقتی دیدمش گفتم هر چی بهت گفتم زن و بچهت رو بیار خونهمون نیاوردی که. اخرشم قسمت شد اینجا ببینمشون :)
همه میدونن که من وقتی از دانشگاه برمیگردم شهر خودمون بیشتر از آدم بزرگا دلتنگ بچه ها میشم.
بعد از شام ، همسر علیرضا گوشیش زنگ زد و رفت تو حیاط جواب داد و بعد از تماس گفت که فردا باید ساعت هشت بیاد راهپیمایی چون تو کلانتری کار میکنه.
ما بهش میگیم سرهنگ :))
برای فردا مطمئنم یه روز متفاوت میشه... البته متفاوتِ خوب یا بد نمیدونم...
ولی همیشه حضور من در این مراسمات بسیاررر متفاوت رقم خورده :)))
دلم برای بهشت خیلی تنگ شده. خیلی. نشد برای راهیان نور ثبت نام کنه و البته نه که نشه. خودش نخواست و من با خودم گفتم خیریتی درونش بوده که نشده.
دیگه برام حوادث نه ناراحت کننده ان نه خوشحال کننده. فقط لبخندی میزنم و میگذرم.
صبح وسطای صحبت با زینب سادات بود که فهمیدم اون اکیپ خادمی نجف که با همرفته بودیم سر مرز همهمون الان درگیر یه چیزی هستیم که اومدنمون برای سال بعد معلومنیست.
فاطمه سر کارمیره و مرخصیش معلوم نیست چقدر باشه که بتونه خادمی رو بیاد یا نه...
چقدر اینا رو مینویسم دلهره ی نشدنش رو دارم.
من با ذهنی آشفته و آینده ای مبهم برای طلبیده شدن و جور کردن اجازه ی مجدد پدر جان.
حتی خود خانم عین! و چقدر دلم میخواد این زن دوباره با چشم های نافذ و گیرا و پرحرفش نگام کنه و قوت جونم بشه.
ولی بچه ها شما دعا کنید که خود آقا بطلبه. مگه ما به جز باباعلی کیو داریم؟
بدنم دچار لرز از سرما شده. دلم میخواد بشینم تو حیاط اون مردی که خونهش ۱۰ کیلومتری کربلا بود و کلی نخلستون دورش...
درخت نخل برات نماد چیه ؟
چی باعث میشه خاص تر ببینیش و اینقد دوستش داشته باشی؟