۱۱ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

۱۴۰۱ رو دور تند

اینم آخرین پست ۱۴۰۱. سالی که برای من پر از حاشیه بود. 

آره! همین اسم واسش مناسبه. پر حاشیه :) 

از جریانات عمومیش بگیر تا جریاناتی که داخل خونه ی ما اتفاق میفتاد.

امسال تنها شدم. از تنهایی در اومدم‌. سرما دیدم. گرما دیدم. مرگ دیدم. زندگی دیدم. تاریکی دیدم. نور دیدم. مردم و متولد شدم :)

سالی که مثل یه دستگاه تبدیل بود. ورودی من یه دختر دیگه بود. خروجی یه دختر دیگه!

امسال مسیر زندگی من تغییر جهت خاصی نداشت اما این من بودم که به سمت دیگه ای کشیده شدم. امسال خیلی چیزا رو فهمیدم :) خیلی...

نمیگم پر شدم از تجربه اما خیلی یاد گرفتم اطرافیانم رو بشناسم. عقاید جدید پیدا کردم و یه سری عقایدم رو از دست دادم. آدمیه دیگه. همیشه در حال یادگیری :)

بعضی شبا سیاهی ها دورم رو میگرفت و بعد نور میتابید به زندگیم تا بهم ثابت بشه ببین خدا اینجاست. حنانه گرمای حضور خدا رو حس کن که هیچ مسیری جز اون نجاتت نمیده...

امسال یکی از عزیزترین کسانم رو از دست دادم. بابابزرگم. بابابزرگی که بعد از یه عمر رنج کشیدن و سخت زندگی کردن، آخرش با سرطان در طول دو ماه از پا در اومد. و منی که عاشق بابابزرگ بودم هیچوقت رفتنش رو باور نکردم. الانم وقتی بهش فکر میکنم که دیگه اینجا نیستش انگار دلم نمیپذیره. آخه من هایدی کوچولوی بابابزرگ بودم :)

امسال برای اولین بار دانشگاه حضوری رو تجربه کردم. به خاطر اینکه مخالف عقاید بچه های کلاس بودم حرف شنیدم و تنها موندم.زندگی توی شهر دیگه رو یاد گرفتم.

زخم خوردم ولی قوی تر شدم. یادگرفتم جا نزنم بابت عقایدم. یادگرفتم خودم از پس خودم بر بیام.

رفتم اعتکاف برای اولین بار و  نمیخوام این اولین بارِ شیرین رو هرگز فراموش کنم. سه روز توی بهشت بودم و هنوزم بهش فکر میکنم دل تنگ میشم.

و امسال.. دلم رفت واسه کربلایی که قسمتم نشد...توضیحی ندارم براش از بس حرفش رو زدم و دیگه کلمات جوابگو نیست..از یه مرحله ای غم رد بشه دیگه تبدیل میشه به سکوت..

و یه احساس که برای من خیلی خیلی جدید بود. مزه ی دل شکستگی میداد :) چون میدونستم قسمتم نیست‌...قسمتم فراموش کردن بود. اینم یه آزمون دیگه. مثل بقیه آزمونا. باید قوی تر شد، باید رها کرد :)

و هدیه ی آخر سال من راهیان نورم بود که شک ندارم هدیه از طرف امام زمانم بوده و گرنه اینکه من ثبت نام کردم و خودم رفتم همه اش ظواهر کاره. کار دست اوناست که من برم همچین جایی :) خدا خواست ته امسال اینقدر قشنگ برام تموم بشه که از فکر کردن بهش دلم میخواد بهش بگم خدایا میخوام بغلت کنم.

دقیقا تو شرایطی که نیاز داشتم برام رسوندش و چه حال خوبی بود کنار شهدا. ای کاش هیچوقت بر نمیگشتم و همونجا میموندم...

 

امروز توی دفترم اهداف سال ۱۴۰۲ رو مشخص کردم.  قراره حنانه ای متفاوت از اوایل سال ۱۴۰۱ شروع کنه.

در نهایت اینجا دیگه کلماتم ته کشید. سال نو پیشاپیش مبارک. پَساپَس هم مبارک :) 

کاش امسال، سال ظهور باشه....

 

 

 

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۲۹ اسفند ۰۱

    پس زخم هایمان چه؟

    مولانا: پس زخم هایمان چه؟

    شمس: نور از محل این زخم ها وارد میشود :)

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • جمعه ۲۶ اسفند ۰۱

    دختر چادری

    یه چادر ساده ی ایرانی داشتم که پارچه اش رو‌ لا به لای پارچه های مامان کش رفته بودم. البته بهش گفتم که اینو میخوام. به خیاط اصرار کردم برام خیلی سریع بدوزه. اون دوره ها، دوره ای بود که چادری بودم ولی چادرم دانشجویی بود.دوست داشتم چادر ساده بپوشم که بشم عین دختر ولایی هایی که میرن دیدار با رهبری و خیلی با وقار و خانومانه جلوی رهبر میشینن ولی محکم و رسا صحبت میکنن. آره خلاصه :) بعد از مدت ها بین وسایلم پیداش کردم. تنها چادری بود که از دوره ی چادری بودنم برا مونده بود. گذاشتمش تو چمدون و بردم با خودم همدان که وقتایی که میرم امامزاده بپوشم.از طرفی راهیان نور هم بود و دلم میخواست توی راهیان با چادر باشم. روز اردو که رسید با شوق چادر رو انداختم رو سرم. چرا شوق داشتم؟ نمیدونم...شاید دعای همون بنده خدایی که تو کربلا از حضرت زهرا خواسته بود من چادر بپوشم گرفته بود. شاید هم معجزه ی همون شهید گمنامی که روز آخر اعتکاف خیلی غافلگیرانه آخرای اعمال ام داوود آوردن و خانم امیری و زینب با لبخند معناداری بهم اطمینان دادن که اینم نشونه ای که میخواستی!!

    عادت دارم بلند بلند بخندم! از ته دل:) جوری که انگار این حنانه خوشحال ترین دختر روی زمینه. چون دوست دارم شادیم رو راحت بروز بدم. خیلی اوقات که هندزفری میذارم و آهنگ گوش میدم، می دوم، اینور و اونور میچرخم. میپرم پشت سر هم و گاهی فراموش میکنم بیست و یک سالمه :)!! وقتایی که مانتویی ام اینشکلی ام. اما..وقتی چادر میپوشم انگار که اون پارچه ی سیاه سنگینی خاصی برام میاره. به سنگینی و وقاری که رنگش داره! وقتی چادر رو انداختم سرم برا اردو نتونستم باهاش هر کاری بکنم. بلند بخندم. بدو بدو کنم. صدام رو‌ ببرم بالا. سنگین بود برام. این پارچه ی بلند و مشکی چه محدودیت ها که نمیاره با خودش! اما از شخصیت متفاوت خودم یواشکی لذت میبردم. شاید چادر هم داشت روی سرم کیف میکرد. باد میزد و بالا و پایینش میکرد ولی همچنان روی سر من ثابت مونده بود. محکم!چون دوست داشتم محکم نگهش دارم. چون حس سنگینی و وقارش داشت بهم میچسبید. چون انگار همه ی رفتارام حول نقطه ی مرکزی ای که چادر باشه میچرخید :)این چند روز من و چادر عین رفیق جون جونیا به همدیگه چسبیده بودیم. فکر نکنم یک لحظه هم از خودم جداش کردم. وقتی به رفیقم گفتم چادری نیستم، با تعجب گفت: جدی؟؟اگه بهم نگفته بودی اصلا همچین فکری نمیکردم اینقدر که خوب نگهش داشته بودی اونم چادر ساده، من فکر میکردم سالهاست چادری هستی! و من ته دلم قرص شد که یکی کمکم میکنه که اینقدر خوب نگهش دارم. همونی که خودش مشتاقم کرد بپوشمش همونم این چند روز سفت رو سرم نگهش داشته بود که از سرم نیفته. من به این باور دارم که دست های اون کمکم کرده‌ :)موقع خواب توی اتوبوس تا جای ممکن حواسم بود چادرم کنار نره یا از سرم نیفته رو شونه هام. از خودم میپرسیدم واقعا این منِ واقعیم؟

    شب موقع خواب تو اردوگاه اومدم پتو رو بندازم رو خودم که با بوی بدی که این پتو ها دارن و معلوم نیست توی چه عهدی آخرین بار شستنشون تصمیم گرفتم یه چیز دیگه بندازم رو خودم. اینجا هم چادر ازم جدا نشد :) شب زیر اون پارچه ی سیاه و بلند راحتِ راحت خوابیدم... :)

    توی یادمان ها چادر پناه خوبی بود واسه اینکه یواشکی زیرش اشک بریزی یا بدون اینکه کسی صورتت رو ببینه داد بزنی و گریه کنی. تا بغضم میگرفت از دلتنگی ها و دلشکستگی ها میکشیدمش رو سرم و توی سرپناه کوچیکم اشک میریختم. دلتنگی من به خاطر کربلا رو این چادر خوب میفهمه.از آدما بیشتر :)چادری که روی خاک های شلمچه و کانال کمیل و طلائیه کشیده شد تا تبرک بشه به خاک مقدس این سرزمین. چندین بار شستمش بازم خاکی شد. گلی شد. انگار که اومده بود تا با خاک یکی بشه. اومده بود که دست خالی برنگرده. بهشون بگه آهای شهدا منم رزق میخوام هااا :) اومده بود که با شنیدن روضه ی مادر اونم خاکی بشه...

    راوی که روضه ی مادر خوند چادرم رو ناخودآگاه بوسیدم. خاک های روی چادرم رو گره زدم به خاک روی چادر مادر که شاید خودش کمک کنه‌....

    امروز اون خاک ها رو از روی چادرم شستم...خاک هایی که برای من یه دنیا بودن. 

    بعد از راهیان دوباره همون حنانه قبلی شدم. بی چادر و با همون شخصیت قبلی. همون که گاهی حواسش نیست موهاش از زیر روسریش افتاده بیرون یا داره بلند بلند میخنده.

    بلد نیستم احساسیتون کنم :) یا یکاری کنم بگید وای متحول شد. من همینیم که میبینید. دست و پا زننده توی وضعی که نمیدونه ازش رد بشه یا بمونه.

    همین :)....

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • سه شنبه ۲۳ اسفند ۰۱

    همسایه های خانم جان

    به نام خدایی که خانم جان را آفرید

     

     نمیدونم چجوری شروع کنم چون اساسا شروع کننده خوبی نیستم. تمام کننده ی خوبی هم نیستم:]

    این تاخیراتی که به وجود اومد تو نوشتن ما دلیل داشت. اونم یه دلیل خیلی خوب. جای همگی خالی و امیدوارم قسمت بشه. این چند روز رفته بودیم اردوی راهیان نور. وسط بهشت بودیم..اعضای بیان رو هم یاد کردیم..

    بعد از اون اومدیم خونه و رسیدگی به امورات خانه تکانی و کمک به مامان که همین سرمون رو به اندازه ی کافی شلوغ می کرد.

    و اما همسایه های خانم جان.

    من اسم این کتاب رو باید بذارم کتاب معجزه. کتابی که از اول تا اخرش اینقدر معجزه های درشت درشت داشت که از خودم گاهی اوقات می پرسیدم مگه ممکنه این همه معجزه اتفاق بیفته و بعد می دیدم که بله وقتی خانم جان بخواد کن میشود فیکون. کتاب هایی که بتونه فضای جنگ با داعش رو نشون بده تا الان نخونده بودم و این اولین کتاب بود. اونم کتابی که از دید یه پرستار مرد باشه که کلی چالش جلو روش هست. کتاب هم از فضای جبهه به شما اطلاعاتی نمیده. فضا فضای همسایه های خانم جانه. همسایه هایی که من فکر میکردم مدافعین حرم باشن... کتاب جنب و جوش زیادی داره. همونطور که دکتر احسان مدام اینور و اونور در حال برداشتن یه گوشه از کارای رو زمین مونده بیمارستانه. بیمارستانی که قبلا خونه ی یه داعشی بوده.قلم نویسنده رو دوست داشتم. روون و همراه کننده. و روضه هایی که از خیال سیال نویسنده رها میشه و وسط کتاب مینویسه از نکات مثبت و برجسته ی کتابه. از همون اول که دکتر احسان وارد سوریه میشه و میره حرم دل من رو هم با خودش میبره اونجا. کنار ضریح خانم جان. و من دلم خواست که یه روزی برم زیارت خانم جان و ایشون رو یه دل سیر بغل کنم. از بس که خانم جان خوبه. از بس که خانم جان عشقه. از بس که حرمش بوی امام حسین میده...

    رقیق القلب بودن دکتر احسان واسه ی من خیلی قشنگ بود. روضه و اشکی که پای ثابت خیلی از موقعیت های ایشون بود و به قول خودش اشک و ما ادراک اشک...

    قشنگترین صحنه های داستان اون صحنه های توسل به اهل بیت و زیارت عاشورای دسته جمعی بود برای به دنیا اومدن های فرزندانی که پدرانشون با همین امثال دکتر احسان و مدافعین حرم و حتی من و شما که شیعه باشیم جنگ داشتن. اما تفکر بچه های حاج قاسم این بود که حتی به داعشی مجروحی که تا قبل دستگیری داشت بهشون تیر مینداخت کمک کنن. چه برسه به زن و بچه هاشون که همسایه های خانم جان محسوب می شدن. دکتر احسان همونجور که داره ادمای اطرافش رو واسم توصیف میکنه من هم بهشون علاقه مند میشم. از باباحیدر گرفته تا نباء و اصیله که یک مامای مسیحی بود. اونجایی که اصیله بدون اینکه بدونه دکتر احسان داره واسه امام حسین روضه میخونه تحت تاثیرش قرار می گیره. حس کردم بغضم گرفت. چه جمع قشنگی داره این کتاب و ادم های اون. گاهی تصور میکردم منم یکی از کادر درمانی دکتر احسانم که مدام دارم به گوشه های بیمارستان سرمیزنم تا اگر یکی از همسایه های خانم جان نیاز به کمک داشت منم واسش کاری انجام بدم. 

    توسل رو باید از این کتاب یاد گرفت.اونم توسل دسته جمعی که خیلی قشنگ جواب میده . جوابی به شیرینی تولد بچه ی حامد که توی بدترین شرایط با ورودش به این دنیا انگار داره به همه میگه ببینین.. منو خانم جان فرستاده ها...و حال همه رو خوب کنه...

    الان که دارم مینویسم بارون میاد. به یاد شب بارونی ای که مجروح اوردن و دست بر قضا جراحی که باید میرفت یه بیمارستان دیگه به خاطر بارون پیش  دکتر احسان مونده بود و مجروح نجات پیدا کرد...

    من این کتاب رو دقیقا به اندازه ی ارام جان دوست داشتم. درسته که معرفی به پرشوری سری اول نشد اما برای من به همون اندازه تاثیر گذاره و دوست دارم که این کتاب جوری که لایقه دیده بشه و به دست همه برسه تا یه سری بفهمن بچه های حاج قاسم کسایی نیستن که برن یه کشور غریبه و واسه حقوق بالا از جونشون بگذرن. این کتاب برای خورد کردن تصورات این افراد لازمه. رک گفتم ولی اگه نمیگفتم انگار یه چیزی کم بود..

    یا علی

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۲۲ اسفند ۰۱

    پستِ نمیدونم

    نمیدونم چرا این روزا همش منتظر یه معجزه ام....

    معجزه ی بزرگ..یه معجزه که تکون دهنده باشه...انگار هنوز همه ی این تکاپو هایی که دارم تجربه میکنم کافی نیست. دوست دارم هر چی سریعتر وارد عرصه عمل بشم...از کم صبریه؟ نمیدونم از طرفی دلم میخواد اینجا یه عالمه بنویسم اما درمورد اینم نمیدونم که میخوام از چی بنویسم.

    ولی این مرحله از زندگی برام جوریه که دلم میخواد بگذره و یه اتفاق بزرگ بعدش بیفته...چه اتفاقی؟ نمیدونم واقعا :)

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۱۵ اسفند ۰۱

    زندگی این روزها چگونه میگذرد؟

    این روزا کلی کار ریخته رو‌ سرم.همه چیز خیلی جدی تر شده حتی بحث انتخاب آینده ای که با رشته ام قراره اتفاق بیفته. دانشکده رو‌ ریختن و همه چی قاتی پاتیه چون دارن یه آسانسور دیگه درست میکنن گویا. فضای الان دانشکده از هیاهو ی ترم پیش خالیه اما حس خوبی داره. آروم بودنش رو دوست دارم.بچه ها همگی از شور و حال ترم پیش و قضایای سیاسیش افتادن اگر چشم‌ نزنم و دیگه همه سرشون به کار خودشونه. این روزا کمتر از قبل هندزفری به گوشم اما جاهای مفیدتری استفاده اش میکنم. مثلا توی مسیرخوابگاه به دانشکده یا تایم بین دو کلاس و آهنگ فرانسوی گوش میدم و روی معانی دقت بیشتری میکنم.بعضی اوقات از روی شعر و داستان میخونم. صدام رو ضبط کردم و برای داداشم داستان خوندم با اهنگ پس زمینه. یه چیزی تو مایه های پادکست. براش فرستادم چون وقتی میرم اونجا شبا قبل خواب براش داستان میخونم و دوست داره بشنوه.درس ها هر چی بیشتر وارد ادبیات فرانسه میشن جذاب تر میشن. به خصوص با تدریس جذاب استاد حسن.ز که امیدوارم تا آخر دوره ی کارشناسی استادم بمونه. همه چیز سر کلاسش برام یه دنیای دیگه ای داره.سر کلاسش خیلی خوب میتونیم فرانسه رو بشناسیم. درسی که باهاش داریم ترجمه ی رمان و‌ داستانه. وقتی که داره داستان میخونه لحنش رو خیلی خوب تغییر میده.ترجمه رو نه فقط به عنوان برگردون به فارسی برامون تدریس میکنه بلکه عمیق ما رو‌ وارد پروسه اش میکنه و خود کلمه ی ترجمه رو برامون معنا میکنه. اینکه ترجمه و‌زبان چه اهمیتی دارن. جلسه اول‌ کلا درس نداد. برامون از دنیای شغلی رشته ی ادبیات فرانسه گفت و اینکه چه کارهایی میشه باهاش کرد.و تمام حرف هاش نه به لحاظ کسب در آمد بلکه به عنوان کاربرد های رشته ام کلی انگیزه بخش بود. اینکه چه جاهایی این رشته اهمیت داره و چه کارهایی میشه باهاش کرد در حالی که تصور همه ی ما در نهایت معلم زبان فرانسه شدنه. استاد مکالمه تمام تلاشش رو‌ میکنه که کلاسش جذاب بنظر بیاد و بنظرم به این خواسته اش میرسه. امروز سر کلاس درمورد رویاها حرف زدیم.دو تا از بچه ها گفتن که شبا کابوس اینو میبینن که یکی میخواد بکشتشون و برای منم دقیقا همینطور بود یا خیلی وقتا توی خواب در حال فرار کردنم و همیشه هم توش انگار گیر میکنم. مثلا یبار توی یکی از خواب هام یه نفر داشت میومد که هم منو بکشه هم از خونه مون دزدی کنه. هر چییی تلاش میکردم در خونه رو ببندم نمیشد و اون فرد هی داشت نزدیک و‌نزدیک تر میشد. یا مثلا یبار خواب دیدم که یکی با چاقو یا حالا نمیدونم کدوم وسیله قتال داشت منو میکشت. من تمام تلاشم رو میکردم که بتونم از جام حرکت کنم اما هیچکار نمیتونستم بکنم‌. بعد توی خواب ضربان قلبم میره بالا.خیلی اذیت میشم چون همیشه حجم‌زیادی از استرس رو توی خواب تجربه میکنم. همیشه هم توی همون گیر کردن تو اون وضعیت از خواب میپرم.و وقتی هم بیدار میشم ضربان قلبم به شدت تند میزنه و نفس نفس میزنم. گاهی اوقات زندگی واقعیم هم اینشکلی میشه. توی بعضی کار ها انگار گیر میفتم:)

    مثل همیشه کلی ایده تو فکرمه که برگشتنی به شهرمون اجرا کنم ولی هیچ نظمی توی ذهنم برا اولویت بندیشون وجود نداره.خدا خودش کمک‌کنه...

     

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • پنجشنبه ۱۱ اسفند ۰۱

    Mes sentiments 4

    .Prier pour moi

    .....vraiment vraiment beaucoup

  • ۱
    • le vertige
    • جمعه ۵ اسفند ۰۱

    Mes sentiments 3

    .J'ai réussi oublier lui

    .aujourd'hui, j'avais un bon sens

     :) Merci Dieu

  • ۴
    • le vertige
    • چهارشنبه ۳ اسفند ۰۱

    Mes sentiments 2

    .Il y a beaucoup de choses pour apprendre

    ...et maintenant je sais avoir une grande responsabilité 

    je sens que je suis tombé amoureux de la littérature française plus qu'avant, surtout la traduction

    Mais Bien sûre

    :) j'exige un peu de  sommeil

     

     

     

  • ۳
    • le vertige
    • سه شنبه ۲ اسفند ۰۱

    آلزایمر

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • دوشنبه ۱ اسفند ۰۱
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات