صدای رعد و برق میاد.

رفتم توی بالکن که به گل نرگس های مامان سر بزنم. همون نرگس هایی که با ذوق گلدون سنگینشون رو آورد تو آشپزخونه که نشون دخترش بده! که من بوشون کنم و لبخند بشینه رو لبم.

ولی نرگسا پژمرده شده بودن. دلم گرفت. فردا برمیگردم شهری که دانشجو ام. شاید این پژمردگی خداحافظی نرگس ها با من بود. منی که این مدت چندین بار بهشون سرزدم و بوییدمشون. به هم عادت کرده بودیم ولی حیف نرگس های قشنگم باید باهاتون خداحافظی کنم. دروغ چرا ولی حس میکنم یه سنگ سنگین رو قفسه سینمه و دلم گرفته... بخدا که نمی‌دونم از چی...

از اینکه دارم می‌رم؟ از اینکه قراره از یه سری حال و احوالات جدا بشم؟ از ترس از آینده؟ از اینکه دلم هنوز با خودش کنار نیومده؟ از اون حال عجیبی که گفتم میرم گلزار شهدا بیشتر میشه؟ از اینکه از خودم در خفا میترسم؟ از اینکه نود درصد اوقات بلاتکلیفم؟

صدای رعد و‌برق بارون قطع شد!

از اینکه ندونم چمه بیشتر دلم میگیره. فردا دوباره سوار اتوبوس می‌شم و میرم دیار درس و تحصیل. بحث انتخابات این روزا خیلی داغه و من تایم انتخابات شهر خودمون نیستم که رای بدم. در نتیجه باید تو اون شهر رای بدم. و جو انتخابات جو باحالیه. 

ولی اسفند رو دوست دارم. ماه قشنگیه. بوی عید میده. بوی پیراهن نو و سبزه و گل و ماهی قرمز... بوی عشق میده! 

امید است که در اسفند ماه شاهد اتفاقای قشنگ باشیم :) به هر حال نیمه ی شعبان هم در این ماهه، پس امیدوارم آقای امام زمان توی این ماه به هممون نگاه بندازه و حال هممون رو خوب کنه. اصلا ای کاش این اسفند آخرین اسفند بدون آقا باشه.

چرا نمیگم همین اسفند بیاد؟ آخه خدایی بیا واقع گرا هم باشیم. امام زمان الان بخواد بیاد چندنفرمون آماده ایم؟ تنها هنرمون شده جمعه ها بگذره و بگیم اخی! این جمعه هم گذشت و نیامدی آقا جان.

خب باشه. امام زمان فردا ظهور کنه؟ چقدر رو تواناییامون کار کردیم که بریم کمکش؟ چقدر دلمون باهاش همراهه؟ 

نچ نچ آماده نیستیم!  مخاطب اول این حرفام خودمم. انگشت اشاره‌م رو سفت و سخت به نشانه ی اتهام گرفتم سمت خودم. آره حنانه خانم! خجالت بکش که هیچی نشدی بعد این همه... واقعا تو اون نامه ی اعمالت چی هست؟ هیچی! هیچچچچ!

من چند بار اشک آقا رو درآوردم خدا می‌دونه. خدا جونمو بگیره اگه دلش رو شکسته باشم...

نمیدونم چی شد که تو نوشته هام به شما رسیدم اقا جان. وقتی اومدم بنویسم فقط نوشتم صدای رعد و برق میاد. بعد یهو فکر ها خالی شدن رو صفحه ی تایپ و ناخوداگاه رسیدم به شما و دیدم چقدر خراب کردم این مدت...

بازم لطف شما بوده که هی یادآوری این حنانه ی خودخواه میکنی بین نوشته های پوچش، که چقدر راه رو کج رفته.

یه روز خوب یه روز بد رو‌نمیخوام. میخوام هر روزِ خدا واست خوب باشم :( 

و اینجوریاس که میگم واقع گرا باشیم بهتره...ولی اقا شما بیا! حالا ما که بدیم ولی دل که داریم :( هر چی که باشیم اونقدر بی دل نشدیم که نخوایم تو دسته ی دوست دارای تو باشیم. منم بچه ی کله شقیم اشتباه زیاد میکنم. ولی تو منو بخر..قبولم کن و نمیگم همینجوری بمونم ولی نگام کن که کج نرم... میدونی در حد یه پلک زدن از نگاه تو‌کافیه...

چقدر بوی شما رو الان حس میکنم، یوسفِ زهرا...