۵ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است

عصرهای کریسکان

(با تأخیر و عذرخواهی از خانم دزیره ی عزیز بابت این تأخیر)

این روز ها حس و حال نوشتن نداشتم. نه که از تنبلی باشد. اوضاع فکری ام نمی‌گذاشت بنویسم. برای همین وقتی سعی کردم معرفی را بنویسم و کلی فکر کردم، هیچ چیز جز همین چند خطی که خواهید خواند برای معرفی به ذهنم نرسید. این روزها آنقدر مشغول سر و سامان دادن به دور و بر هستم که از خیلی چیزها جاماندم.. خیلی چیزها... :)افتخار دارم که تا الان که مرحله ی سوم پویش بوده با بچه های بیان کتاب خواندم و به نظرم قشنگترین حرکت و پویشی بود که در فضای مجازی با آن رو به رو شدم.(یادم هست که این سری را به چه کسی هدیه کردیم❤️)

مرحله ی سوم کتابی که باید می‌خواندیم عصرهای کریسکان بود که قبلا به خاطر جلد و نام کتاب توجهم برای خواندنش جلب شده بود و ذخیره اش کرده بودم که بعدا در طاقچه بخوانم ولی سراغش نرفتم تا همین پویش که بهانه ای برای خواندنش شد.

کتاب را شروع می‌کنم. هنوز چند صفحه نشده که شخصیت اصلی داستان وارد یک جریان بی پایان می‌شود. جریانی که اولش بدون آگاهی و بعد با آگاهی کامل شخصیت اصلی را درگیر خود کرد و تا آخر داستان لحظه ای را پیدا نمی‌کنم که سعید، قهرمان قصه، زندگی آرام و معمولی ای داشته باشد. لحن کتاب و روایتگری اش مثل بیان مستند است. انگار داری فیلمنامه ی مستندی را می‌خوانی. اگر کتاب را به مستند تبدیل می‌کردند به نظرم به شدت مستند جذابی می‌شد. آنقدر کشمکش و حادثه در کتاب وجود دارد که فکر می‌کنم نویسنده شاید به خاطر این که یک کتاب جمع و جور داشته باشد خیلی خلاصه آن ها را بیان کرده و سریع رد شده‌. من تا پیش از این کتاب از کومله و دموکرات فقط در حد نام و چندگزاره ی کوتاه شنیده بودم و دیگر نمیدانستم آن ها که بودند و چه جنایاتی چه در این کشور مرتکب شده بودند و چه سرنوشت غریبی قربانیان آنان داشتند...اما وقتی کتاب را می‌خواندم بعضی قسمت هایش فقط چشمانم را محکم میبستم که آن وضع فجیع را تصور نکنم و حالم به هم نریزد که شدنی نبود. درمیان این هیاهوی داستان، عشق سُعدا به سعید و وفاداریش، پا به پای او در سنگر دیگری مبارزه کردنش برایم برجستگی خاصی داشت. سعدایی که در اوج سال های جوانی و در اوج دورانی که نیازمند همسرش بود تا کنارش باشد و برای فرزندانش پدری کند تنهایی بار تمام زخم زبان ها و سختی هارا به دوش کشید. داستان می‌توانست از لحاظ احساسی و روایتگری خیلی از آنچه که بود بهتر باشد اما متاسفانه لحن یکنواخت و بیان خشک آن جذابیت های آن را کاسته بود و کمی رغبت آدم را به خواندنش کمتر می‌کرد اما محتوا بسیار با ارزش بود. کاش به جای بعضی از درس های مدرسه که آدم چند سال بعد یادش نمی آید چه بوده و هیچ جایی هم از زندگی به کارش نمی آید، این روایت ها را به دانش آموزان می‌گفتند. که می‌فهمیدند برای نگه داشتن این انقلاب و مملکت چه خون هایی که ریخته نشد و با چند تا توییت قرار نیست عوض شود. که بدانند دشمنشان کیست. که بدانند کومله و مجاهدین خلق با ان همه جنایتی که در خاک خودمان مرتکب شدند هنوز منتظرند یه عده انقلاب کنند تا بیایند و مثلا حکمرانی کنند!! چه سعید سردشتی هایی که برای این مملکت فدا کردیم. همان هایی که بیشترین زحمت را برای این انقلاب کشیدند و کمترین استفاده را از امتیازات و منافع مادی این انقلاب را بر خلاف بعضی از مسئولین همین ها داشتند.

 

برای خواندن بقیه ی معرفی ها ارجاع داده می‌شوید به این پست 

 

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۱۵ خرداد ۰۲

    مِن باب کتاب هایی که ماه رمضان خوندم

    ماه رمضون امسال به نسبت مشغله هام سه تا کتاب خوب خوندم که آمار خوبیه. البته چهارتا که آخری نصفه موند و هنوز تمام نشده‌‌.

    از هرکدوم یه معرفی خیلی خلاصه میذارم که اگر دوست داشتید بخونید.

     

    ۱- روز های بی آینه:

    یه قصه ی متفاوت... یه نفر رو یجور دیگه شناختی و عاشقش شدی و حالا بعد از هجده سال دوری هر دو با تفاوت های شخصیتی ای که پیدا کردین دوباره همدیگه رو پیدا میکنین.... حالا دیگه باید یه شخصیت جدید رو واکاوی کنی در حالی که خودت هم دیگه اون آدم سابق نیستی.. بخونید حتما.

     

    ۲-حیفا: 

    خیلی وقت بود تو طاقچه داشت خاک میخورد. طاقچه خونمون رو نمیگم! اپلیکیشن طاقچه :) از اون دست کتابایی بود که تا شروع کردم نتونستم زمین بذارم. اولین رمان امنیتی ای بود که میخوندم و خداوندا از اتفاقات داستان و پشت پرده ی زندگی های آروم ما که نمیدونین چه خبره و دنیا داره چیکار میکنه :) بعضی صحنه های کتاب حالم رو خراب میکرد قشنگ! داستان پر از هیجانه. یکی از شخصیت های کتاب هم هم اسم منه. حنانه! چقدرم شخصیت جذابیه :)) توصیه ام در کل خوندنش به خاطر اینه که دستتون بیاد اون سر دنیا چه برنامه هایی واسه این سر دنیا ریختن :)

     

    ۳- زخم داوود: این کتاب توضیح خلاصه نداره. ارجاعتون میدم به این پست

  • ۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۳ ارديبهشت ۰۲

    زخم داوود

    تکه کوچکی از زمین که از زمان قطع شده بود و برای
    همیشه تو سال بی انتهای ۱۹۴۸ زندانی شده بود....

    ​​​​​​من سوزان ابوالهوی را تحسین میکنم! اجازه دهید! بگذارید بگویم که یک نویسنده چگونه درد و رنج و آتش را به دلت میزند و همزمان با لطافتی زنانه احساساتت را جریحه دار می کند.

    من می دانستم که أمل با تمام حرف های کشیده ی اسمش، باید از دست بدهد. چیزی برای ماندن وجود ندارد. فلسطینی که باشی، تقدیرت از دست دادن خواهد بود. نه فقط فلسطین. باورم این است که ما خاورمیانه ای ها( لفظ خاور میانه ای برای من کنایه است، فقط با گفتنش یادآوری میکنم ما حتی جایگاهی مستقل از دیدگاه آنان نداریم، نقطه ای هستیم در حاشیه ی وجود آن ها که همان هم باید ویران شود!) عادت داریم به رنج کشیدن و از دست دادن :) و اینکه چرا از دست می دهیم دلیلی است بر اینکه چیزی در وجود ما است که آن سمت دنیا توان تحملش را ندارند. نمیدانم چیست. شاید عشق؟! آخر ما خاورمیانه ای ها خوب عاشقی کردن را بلدیم :) جدا از تمام شوخی ها و جک هایی که میسازند، باید اعتراف کنم ما خوب بلد بودیم در میان آتش جنگ، سایه سیاه و گسترده مرگ روی سرمان، شیون ها و دست های جدا کننده سرنوشت، باز هم قلبمان تند تند برای یک وجود بتپد. نه فقط عشق های زمینی، بلکه منظور همان روح عشق است که ما را با وجود همه ی کینه هایی که سعی میکنند از صفحه ی تاریخ محومان کنند، جاودان و فنا ناپذیر نگه میدارد. 

    وقتی أمل اولین تپش های تند تند قلبش را در پناهگاه آوارگان احساس کرد، من هم آن را حس کردم. یک عشق از جنس اصالت یک فلسطینی، از همان جنسی که باعث میشد أمل نخواهد فراموش کند که زندگی اش به عنوان یک فلسطینی فقط یک شوخی ساده برای سربازان اسرائیلی است. او برگشت، با تمام خاطراتی که حافظه و قلبش را چنگ میزد چرا که هنوز هم دلیلی برای وزیدن نسیم زندگی در میان آواره های خاطرات گذشته اش وجود داشت...البته که قانونِ از دست دادن را نباید این میان فراموش کرد :)

    ساده و رک بگویم، قرار نیست با یک جریان انقلابی از مقاومت رو به رو شوید. قصه، قصه ی رنج های زنی بود که شاید بتوان گفت داشتن جایی به نام خانه برایش حسرتی واقعی نشدنی بود. زنی که نه یک مسلمان آن چنان مقید بود نه عضوی از یک گروه آزادی خواه. او فقط یک زن معمولی بود، با آرزوهای کوچک. البته بزرگ برای او!

     

    اسم دخترم ساراست. باید ببینیش خیلی شبیه مجیده یوسف . هستی؟ یوسف، الو... یوسف ... تو رو خدا جوابمو بده... هنوز صدای نفساتو میشنوم . یوسف، فقط که تو نیستی هزار نفر دیگه هم مثل تو همه چیزشون رو از دست دادن، اما ... همه مون همه چی رو از دست دادیم اما من و تو هنوز همدیگه رو داریم.

    من رنجتو میفهمم میدونی که میفهمم منم مثل تو پر از فکر انتقامم ولی... یوسف، تو رو خدا داداش خودتو به کشتن نده. من فقط تو رو دارم.
    بهت احتیاج دارم یوسف میشنوی؟ دیگه نمیتونم تحمل کنم. یوسف ...! یوسف رفته بود تلفن قطع شده بود برادر من رفته بود و دیگه هرگز برنمیگشت. در و دیوارو چنگ میزدم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم یوسف به فکر انتقام بود. وارد راه بی انتهایی شده بود که برگشت نداشت. روحش هنوز میون ویرونه های شتیلا تو گورهای دسته جمعی و لابه لای آشغالا، دنبال جسد زن و بچه هاش میگشت جسدایی که زیر آسایش قاتلانشون، زیر قول و قرار رهبرای عرب و زیر بی اعتنایی دنیا به ریختن خون اعراب ، افتاده بودن و می پوسیدن .

    .

    .

    .

    ​​​​​​​​​​​​راستش را بگویم، بیشتر از همه دلم برای یوسف آتش گرفت :)... شاید اگر تا آخر داستان پیش بروید به حرف من برسید....

    .

    .

    .

     

    حاج سلیم هم کشته شد همسایه های فراری سعی کرده بودند نجاتش بدهند اما بولدوزر سنگین توقف نکرده بود و پیرمرد را زیر چرخهای سنگینش له کرده بود. وقتی سارا این را شنید گریه کرد و برای مادرش نوشت:
    می دونستی حاج سلیم زنده زنده دفن شد؟ حالا توی بهشت، برات داستان تعریف میکنه؟ من آرزو داشتم میدیدمش. خنده بی دندونش رو میدیدم و به پوست مثل چرمش دست میزدم و مثل شما وقتیکه بچه بودین بهش التماس میکردم برام قصه بگه . مادر اون بیشتر از صد سالش بود. چون زیادی عمر کردی باید زیر چرخ بلدوزر له بشی؟ این معنای فلسطینی بودنه؟!

     

    و من فهمیدم بهای سنگینی دارد اگر بخواهی در خاک خودت زندگی کنی...

    اینجا داستان پیرمردی در لندن که روی صندلی ننویی اش نشسته و به غروب نگاه میکند و پیپ میکشد و منتظر نشسته تا اجلش فرا برسد، وجود ندارد. اینجا حاج سلیم های پیر باید زیر چرخ های بولدوزر بمیرند. بعد هم هیچ جای دنیا خبرش پخش نشود. مأموران سازمان ملل هم نمی آیند و حقوق بشر در اینجا کلمه ای خنده دار است. حقوق بشری که انحصاری است. میدانید چه می گویم؟ بعد خوشحال شوید که سلبریتی مورد علاقه تان! در سازمان ملل سخنرانی کرده! :) افتخار دارد نه؟ 

    کفش کوچک دخترانه ای نزدیک جسد افتاده بود و همه جا پر از کتابهای درسی پاره ای بود که رد تسمه های تانک رویشان مانده بود. عروسکی را از لابه لای سنگها و خاکها برداشت عروسکی که فقط یک دست داشت. هدی آهی کشید و بی اختیار روی زمین نشست به عروسک یک دست توی دستش نگاه کرد. زمان او را به سالها قبل برده بود به زمانی که دختربچه بود. ناخودآگاه لبخند زد، هرچند خیلی غمگین دستش را روی سر و صورت عروسک کشید و موهای کرک دارش را نوازش کرد جوری که انگار اشکهایش را پاک میکرد و گریه کرد، با صدای زوزه مانندی که ناله اش صدای قلبی بود که دائم میشکست. کمی طول کشید تا هدی آرام شود و بتواند چشمهایش را با بخشودگی ببندد: «ای وای.... الله ... الله ... کمک کن این زندگی رو تحمل کنیم.»

     

    توضیحی برای این قسمت ندارم. فقط یادم می آید موقع خواندن این قسمت ها گریه ام گرفت...

     

    اگر بخواهم برش های کتاب را بگذارم احتمالا کل کتاب را در این پست جا می دهم. آخر همه ی قسمت هایش را باید خواند و گریست :) از همین الان بگویم. خوشی ای نمیبینید. اینجا بادکنک های صورتی پخش نمیکنند. تنها چیزی که عایدت میشود بوی مرگ است که سرتاسر کتاب را پر کرده. و شاید هم بوی پیپ سیب و عسل بابای أمل و صدای اذان که ما خواننده ها هم حس خاصش را دریافت می کنیم...

    و در نهایت...

    کتاب ​​​​​زخم داوود، زخمی را بر قلبم گذاشت که باعث شد بیش از پیش کینه ی صهیونیست هارا به دل بگیرم. دوست دارم یک روزی من هم جزء کسانی باشم که فلسطین را از وجود منحوس اسرائیل پاک میکند. زیر سایه ی آقا(عج).. امیدوارم... درست است  که ما از دست می دهیم و این جزء قوانین نانوشته و شاید هم نوشته ی تقدیرمان باشد. اما تا روز پیروزی، دست برنمیداریم. آنقدر خون میدهیم تا درختی که از خون ما ریشه دوانده بر روی آواره های حکومت پوشالی صهیونیست ها به ثمر نشیند.

     

     

     

     

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۷ فروردين ۰۲

    همسایه های خانم جان

    به نام خدایی که خانم جان را آفرید

     

     نمیدونم چجوری شروع کنم چون اساسا شروع کننده خوبی نیستم. تمام کننده ی خوبی هم نیستم:]

    این تاخیراتی که به وجود اومد تو نوشتن ما دلیل داشت. اونم یه دلیل خیلی خوب. جای همگی خالی و امیدوارم قسمت بشه. این چند روز رفته بودیم اردوی راهیان نور. وسط بهشت بودیم..اعضای بیان رو هم یاد کردیم..

    بعد از اون اومدیم خونه و رسیدگی به امورات خانه تکانی و کمک به مامان که همین سرمون رو به اندازه ی کافی شلوغ می کرد.

    و اما همسایه های خانم جان.

    من اسم این کتاب رو باید بذارم کتاب معجزه. کتابی که از اول تا اخرش اینقدر معجزه های درشت درشت داشت که از خودم گاهی اوقات می پرسیدم مگه ممکنه این همه معجزه اتفاق بیفته و بعد می دیدم که بله وقتی خانم جان بخواد کن میشود فیکون. کتاب هایی که بتونه فضای جنگ با داعش رو نشون بده تا الان نخونده بودم و این اولین کتاب بود. اونم کتابی که از دید یه پرستار مرد باشه که کلی چالش جلو روش هست. کتاب هم از فضای جبهه به شما اطلاعاتی نمیده. فضا فضای همسایه های خانم جانه. همسایه هایی که من فکر میکردم مدافعین حرم باشن... کتاب جنب و جوش زیادی داره. همونطور که دکتر احسان مدام اینور و اونور در حال برداشتن یه گوشه از کارای رو زمین مونده بیمارستانه. بیمارستانی که قبلا خونه ی یه داعشی بوده.قلم نویسنده رو دوست داشتم. روون و همراه کننده. و روضه هایی که از خیال سیال نویسنده رها میشه و وسط کتاب مینویسه از نکات مثبت و برجسته ی کتابه. از همون اول که دکتر احسان وارد سوریه میشه و میره حرم دل من رو هم با خودش میبره اونجا. کنار ضریح خانم جان. و من دلم خواست که یه روزی برم زیارت خانم جان و ایشون رو یه دل سیر بغل کنم. از بس که خانم جان خوبه. از بس که خانم جان عشقه. از بس که حرمش بوی امام حسین میده...

    رقیق القلب بودن دکتر احسان واسه ی من خیلی قشنگ بود. روضه و اشکی که پای ثابت خیلی از موقعیت های ایشون بود و به قول خودش اشک و ما ادراک اشک...

    قشنگترین صحنه های داستان اون صحنه های توسل به اهل بیت و زیارت عاشورای دسته جمعی بود برای به دنیا اومدن های فرزندانی که پدرانشون با همین امثال دکتر احسان و مدافعین حرم و حتی من و شما که شیعه باشیم جنگ داشتن. اما تفکر بچه های حاج قاسم این بود که حتی به داعشی مجروحی که تا قبل دستگیری داشت بهشون تیر مینداخت کمک کنن. چه برسه به زن و بچه هاشون که همسایه های خانم جان محسوب می شدن. دکتر احسان همونجور که داره ادمای اطرافش رو واسم توصیف میکنه من هم بهشون علاقه مند میشم. از باباحیدر گرفته تا نباء و اصیله که یک مامای مسیحی بود. اونجایی که اصیله بدون اینکه بدونه دکتر احسان داره واسه امام حسین روضه میخونه تحت تاثیرش قرار می گیره. حس کردم بغضم گرفت. چه جمع قشنگی داره این کتاب و ادم های اون. گاهی تصور میکردم منم یکی از کادر درمانی دکتر احسانم که مدام دارم به گوشه های بیمارستان سرمیزنم تا اگر یکی از همسایه های خانم جان نیاز به کمک داشت منم واسش کاری انجام بدم. 

    توسل رو باید از این کتاب یاد گرفت.اونم توسل دسته جمعی که خیلی قشنگ جواب میده . جوابی به شیرینی تولد بچه ی حامد که توی بدترین شرایط با ورودش به این دنیا انگار داره به همه میگه ببینین.. منو خانم جان فرستاده ها...و حال همه رو خوب کنه...

    الان که دارم مینویسم بارون میاد. به یاد شب بارونی ای که مجروح اوردن و دست بر قضا جراحی که باید میرفت یه بیمارستان دیگه به خاطر بارون پیش  دکتر احسان مونده بود و مجروح نجات پیدا کرد...

    من این کتاب رو دقیقا به اندازه ی ارام جان دوست داشتم. درسته که معرفی به پرشوری سری اول نشد اما برای من به همون اندازه تاثیر گذاره و دوست دارم که این کتاب جوری که لایقه دیده بشه و به دست همه برسه تا یه سری بفهمن بچه های حاج قاسم کسایی نیستن که برن یه کشور غریبه و واسه حقوق بالا از جونشون بگذرن. این کتاب برای خورد کردن تصورات این افراد لازمه. رک گفتم ولی اگه نمیگفتم انگار یه چیزی کم بود..

    یا علی

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۲۲ اسفند ۰۱

    آرام جان

    از آخرای صفحه ۲۱۴ توی طاقچه بود که اول قلبم لرزید بعد بغضم گرفت و بعد هق هق هایی که به خاطر متوجه نشدن بقیه، خفه کردم.از اونجا تا آخر کتاب رو‌ اشک ریختم.حالم بد شد.خیلی...

    .

    .

    .

    .

    یه مدتی میشه که وقتی سبک زندگی خانواده ی های شهید رو میبینم ناخودآگاه ذهنم میره سمت نوت برداری.نکته هاش چیه؟بنویسشون.مخصوصا مادرای شهدا.بیخود نیست که مادر شهید شدن...لایق بودن.زاهدی هستن برا خودشون.مادر شهید شدن خودسازی میخواد.این چیزی بود که من فهمیدم.وقتایی که میخوندم مادر شهید توی کتاب موقعی که باردار بود موقعی که بچه شیر میداد موقعی که غذا براش درست میکرد، توی همه ی این لحظه ها یاد خدا همراهش بود شگفت زده شدم.میگفت موقع شیر دادن به محمد حسین روضه گوش میدادم که بچه ام شیری که میخوره با عشق به امام حسینش باشه..خیلی حرفه ها.اینا همه نکته اس...چی میشه که خدا توی مادریِ یه نفر اینقدر برکت میذاره؟؟ اونجاهایی که میگفت زیارت جامعه کبیره میخوندم،قرآن میخوندم.خوندن این نوشته ها من رو به مادری علاقه مند تر میکرد.واسه من نقشه راه بود.چیزایی که میخوندم رو مینوشتم توی نوت گوشیم که یادم نره:)که اگه منم مادر شدم از تموم وجود واسه بچه ام بذارم.از تموم وجود گذاشتن واسه فرزند یعنی این.یعنی یه کاری کنی که بچه ات عاشق امام حسین بزرگ بشه.و ما چقدر مدیونیم به مادران شهدا...مادران شهدایی که خیلیاشون مظلوم و ناشناخته ان..الان که دارم مینویسم صدای لالایی خوندن یه مادر شهید بالای تابوت بچه اش که چند تا استخون بیشتر توش نیست توی گوشم پخش شد :)....

    فکر میکنم اینکه همچین حرکتی با همچین کتابی شروع بشه لطف و نظر شهدا بوده به ما..حداقل میخوام فکر کنم که اینجوریه‌..یه زمانی از مادر شدن بدم میومد..که چی مثلا که یه زن عمرش رو بذاره پای بچه بزرگ کردن؟!خودش رو از پیشرفت بندازه که کهنه بشوره؟

    الان افتخار میکنم به اینکه یه روزی بتونم مادر بشم و انسان تربیت کنم و چقدر دلم میسوزه برای کسایی که هنوز مثل گذشته ی من فکر میکنن:) سعی میکنم یه روزی این تفکر رو از ذهنشون بندازم...انسان سازی کار هر کسی نیست...حالا یه زمانی اگه شهید تربیت کنم چی؟؟ این روزا این دعا هم اضافه شده به دعاهام..که خدا توفیقش رو به من بده..لیاقتش رو به من بده..که منم بشم یکی از کسایی که خادم ولایت تربیت کرد..

    آخرش هم محمد حسین شهید شد مثل امامش...چند سال بعدش هم آرمان راه محمد حسین رو طی کرد:)

    اونجایی که آقا درباره ی زجر کش شدن شهید موقع مرگشون گفتن: تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره،برای شهید فاصله اش به اندازه ی یک افتادن از روی اسبه.و مادر شهید سرش رو بالش راحت گذاشت، اونجا برام غم عجیبی داشت...

    یکی از شهدای مدافع حرم هم قبل از شهادتش امام حسین (ع) اومده بود تو خوابش مژده ی شهادت داده بود و گفته بود سرت رو میبرن اما دردی نخواهی کشید و بعد هم همونشکلی شهید میشه..یاد اون افتادم..

    راستی میون این هیاهوی دنیا و سر و صدایی که راه انداخته میدونین بعضی خانواده های شهدا و مادراشون منتظرن یکی بیاد فقط به اندازه ی یه سر زدن کوچیک..نه بیشتر..فقط در حد همون...بیاد پیششون؟؟؟ کجای کاریم ما؟چقدر غافلیم از حال قهرمانه هامون...

    و حال من رو داغون کرد این کلیپ:)

     

     

     

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۱۰ بهمن ۰۱
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات