به نام خدایی که خانم جان را آفرید

 

 نمیدونم چجوری شروع کنم چون اساسا شروع کننده خوبی نیستم. تمام کننده ی خوبی هم نیستم:]

این تاخیراتی که به وجود اومد تو نوشتن ما دلیل داشت. اونم یه دلیل خیلی خوب. جای همگی خالی و امیدوارم قسمت بشه. این چند روز رفته بودیم اردوی راهیان نور. وسط بهشت بودیم..اعضای بیان رو هم یاد کردیم..

بعد از اون اومدیم خونه و رسیدگی به امورات خانه تکانی و کمک به مامان که همین سرمون رو به اندازه ی کافی شلوغ می کرد.

و اما همسایه های خانم جان.

من اسم این کتاب رو باید بذارم کتاب معجزه. کتابی که از اول تا اخرش اینقدر معجزه های درشت درشت داشت که از خودم گاهی اوقات می پرسیدم مگه ممکنه این همه معجزه اتفاق بیفته و بعد می دیدم که بله وقتی خانم جان بخواد کن میشود فیکون. کتاب هایی که بتونه فضای جنگ با داعش رو نشون بده تا الان نخونده بودم و این اولین کتاب بود. اونم کتابی که از دید یه پرستار مرد باشه که کلی چالش جلو روش هست. کتاب هم از فضای جبهه به شما اطلاعاتی نمیده. فضا فضای همسایه های خانم جانه. همسایه هایی که من فکر میکردم مدافعین حرم باشن... کتاب جنب و جوش زیادی داره. همونطور که دکتر احسان مدام اینور و اونور در حال برداشتن یه گوشه از کارای رو زمین مونده بیمارستانه. بیمارستانی که قبلا خونه ی یه داعشی بوده.قلم نویسنده رو دوست داشتم. روون و همراه کننده. و روضه هایی که از خیال سیال نویسنده رها میشه و وسط کتاب مینویسه از نکات مثبت و برجسته ی کتابه. از همون اول که دکتر احسان وارد سوریه میشه و میره حرم دل من رو هم با خودش میبره اونجا. کنار ضریح خانم جان. و من دلم خواست که یه روزی برم زیارت خانم جان و ایشون رو یه دل سیر بغل کنم. از بس که خانم جان خوبه. از بس که خانم جان عشقه. از بس که حرمش بوی امام حسین میده...

رقیق القلب بودن دکتر احسان واسه ی من خیلی قشنگ بود. روضه و اشکی که پای ثابت خیلی از موقعیت های ایشون بود و به قول خودش اشک و ما ادراک اشک...

قشنگترین صحنه های داستان اون صحنه های توسل به اهل بیت و زیارت عاشورای دسته جمعی بود برای به دنیا اومدن های فرزندانی که پدرانشون با همین امثال دکتر احسان و مدافعین حرم و حتی من و شما که شیعه باشیم جنگ داشتن. اما تفکر بچه های حاج قاسم این بود که حتی به داعشی مجروحی که تا قبل دستگیری داشت بهشون تیر مینداخت کمک کنن. چه برسه به زن و بچه هاشون که همسایه های خانم جان محسوب می شدن. دکتر احسان همونجور که داره ادمای اطرافش رو واسم توصیف میکنه من هم بهشون علاقه مند میشم. از باباحیدر گرفته تا نباء و اصیله که یک مامای مسیحی بود. اونجایی که اصیله بدون اینکه بدونه دکتر احسان داره واسه امام حسین روضه میخونه تحت تاثیرش قرار می گیره. حس کردم بغضم گرفت. چه جمع قشنگی داره این کتاب و ادم های اون. گاهی تصور میکردم منم یکی از کادر درمانی دکتر احسانم که مدام دارم به گوشه های بیمارستان سرمیزنم تا اگر یکی از همسایه های خانم جان نیاز به کمک داشت منم واسش کاری انجام بدم. 

توسل رو باید از این کتاب یاد گرفت.اونم توسل دسته جمعی که خیلی قشنگ جواب میده . جوابی به شیرینی تولد بچه ی حامد که توی بدترین شرایط با ورودش به این دنیا انگار داره به همه میگه ببینین.. منو خانم جان فرستاده ها...و حال همه رو خوب کنه...

الان که دارم مینویسم بارون میاد. به یاد شب بارونی ای که مجروح اوردن و دست بر قضا جراحی که باید میرفت یه بیمارستان دیگه به خاطر بارون پیش  دکتر احسان مونده بود و مجروح نجات پیدا کرد...

من این کتاب رو دقیقا به اندازه ی ارام جان دوست داشتم. درسته که معرفی به پرشوری سری اول نشد اما برای من به همون اندازه تاثیر گذاره و دوست دارم که این کتاب جوری که لایقه دیده بشه و به دست همه برسه تا یه سری بفهمن بچه های حاج قاسم کسایی نیستن که برن یه کشور غریبه و واسه حقوق بالا از جونشون بگذرن. این کتاب برای خورد کردن تصورات این افراد لازمه. رک گفتم ولی اگه نمیگفتم انگار یه چیزی کم بود..

یا علی