۸ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

خدایا چرا آخه؟

توی تاریکی شب با بهشت نشسته بودیم رو سکو های مرکز اموزش زبان فارسی به غیر فارسی زبانان، بهشت از کافه ی دانشگاه موکا خریده بود. منم با شلوار ورزشی خط سفید دار و چادر و روسری زرد گلگلی نشسته بودم جفتش!!!💔

از اونجایی که خدا خیلی قشنگ همه چیز رو میچینه... داشتم راجع به فرد مورد نظرحرف میزدم.

رو به بهشت گفتم امروز ظهر دیدمش اینجا بود، با رفیق موفرفریش، هی پاچه هاش رو میکشید بالا.

بعد اذاش هم درآوردم😑 بهشت خندید

به ساعت گوشیم نگاه کردم گفتم همیشه این موقع ها میاد کافه....

بهشت گفت این موفرفریه دوست آقای میمه.

یهو عین این برق گرفته ها گفتم: بهشتتتت، میتونی از آقای میم بپرسی راجع بهش. شاید این دو نفر با هم هم اتاقی باشنننن.بهش بگو محمد امین فلان رو میشناسی؟

آقا من این جمله رو گفتم و اسم و فامیل فرد مورد نظر رو هم گفتم!!! کامللل!!

بعد یهویی حس شیشمم بهم گفت برگردم پشت سرم رو نگاه کنم. دیدم واویلا!!! پشت سرم وایساده کلا چهار قدم باهام فاصله داشت! یه لبخند ملیح رو صورتش بود ‌و سرش رو انداخته بود پایین و رد شد! حالا تیپ من خونگی

بعد اون با کت چرم مشکی و تیپ شیک!!

یعتی انگار آب سرد ریخته بودن رو سرم.....

صورتم رو گرفتم تو دستام و منتظر شدم رد بشه. داشتم میمردم از خجالت...لپام قرمز شده بود.

بهشت هم داشت پای من رو فشار میداد از شدت شوکی که بهش وارد شده بود...

اینقدر امشب خجالت کشیدم که حد نداره....

وقتی رفتم خوابگاه جیغ بلندی کشیدم. بهشت هم پاشیده شد بود از خنده...

دعا کردم هرگز همدیگه رو نبینیم... 

حالا من بی حاشیه ای که بی سر و صدا میرفتم سر کلاس و میومدم آبروم پیش این پسر رفت..‌

همیشه هم همدیگه رو یجوری می‌دیدیم و من مثلا سعی میکردم طبیغی رفتار کنم فقط اینطور بودم که از دور نگاهش میکردم و سعی میکردم جلوش ظاهر نشم یا یه کاری نکنم که این بفهمه من ازش خوشم میاد که غرورم نشکنه و امشب همون چیزی که ازش میترسیدم سرم اومدم :)........ 

 

حس میکنم مضحکه ی این پسر شدم. چون یه دختری هم تازه داره باهاش آشنا میشه و این یعنی فقط خورد شدن من....

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • le vertige
    • شنبه ۳۰ دی ۰۲

    احساس این روزای من

    من یه احساس شدیدی بعد از شروع قضیه ی فلسطین پیدا کردم که با وقوع شهادت سید رضی و قضیه ی کرمان حتی بیشتر هم شده.

    حس میکنم خیلی خیلی به ظهور نزدیکیم و حتی حس میکنم اگه این روزا رو غنیمت نشمرم و استفاده نکنم و عمرم رفته به فنا..

    حس میکنم این روزا روزای خیلی مهمین و دیگه نمیتونم به چشم یه روز عادی بهشون نگاه کنم... وقتی میبینم کوچیک و بزرگ و پیر و جوون دارن شهید میشن تو راه امامشون و من همچنان همونیم که بودم، حس میکنم از غافله جا موندم...

    به هر حال احساسیه که امیدوارم نشونه از نتیجه ی خوبی باشه و زندگیم رو عوض کنه..

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۲۷ دی ۰۲

    پلان آخر

    توی یه زندان تاریکه و فقط یه باریکه ی نور افتاده تو زندان.

    بهش میگن زندان نفس.

    گیر افتادم توش و گریه میکنم. ولی یهو یه نفر من رو مثل دختر خودش توی آغوش میگیره و من تو بغلش گریه میکنم.

    با هق هق میگم: منو بخر آقا.. سخت گرفتار خودمم...

    سید الشهدا در حالی که آرومم میکنه میگه: ارفع رأسک... من خریدارتم...

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • سه شنبه ۲۶ دی ۰۲

    از سری دغدغه های یک ENFJ

    دیروز که داشتم با زینب حرف میزدم و براش ویژگی های شخصیتیم رو توضیح میدادم همونطوری که با دقت گوش میداد گفت: تو شخصیتت پازل قشنگی داره ولی  بعضی تیکه هاش رو اشتباه چیدی. یه مشکلی هست. بیش از حد نگران بقیه ای. یعنی اصلا به علاقیات خودت اهمیت نمیدی و فقط فکر چیزی که بقیه میخوان هستی. دیدم راست میگه.

    یعنی خب اولین باری نبود که این رو میشنیدم و تعجب هم نکردم‌. چون تایپ شخصیتیم هم کلا همینه. و بالاخره من بعد از تلاش های فراوان فهمیدم تایپم چیه و نقاط ضعف و قوتم کجاست.

    اصولا تایپ ENFJ عاشق این هستن که تماممم خودشون رو بذارن تا دیگران رو خوشحال کنن. فرقی نداره کی باشه. پدر و مادر، همسر، رفیق، خواهر و برادر و..

    یعنی من خودم اینطوریم که اگه برای خودم هدیه بخرم اونقدری خوشحال نمیشم که همون کادو رو برای رفیق صمیمیم میخرم و این واقعا بهم اثبات شده. یا مثلا وقتایی که دوستم رو دلداری میدم یا مثلا کمکش میکنم حالش خوب بشه حالم خودم هم خیلی خوب میشه.

    این از جهاتی خوبه ولی از جهاتی هم بیش از حد شدنش باعث میشه که برای خودت نتونی وقتی بذاری. بنابراین سعیم این بود که این رو به تعادل برسونم و حد نگه دارم.

    خیلی اوقات پیش میاد بین دو راهی های زندگی یه چیزایی رو انتخاب کردم که برگ های درختا پائیزی از شنیدنش شروع به ریزش کرده! مثلا میشینم فکر میکنم اگه من فلان انتخاب رو انجام بدم چه تاثیراتی بر روی نسل آینده و کره ی زمین میذاره😂 

    در حالی که یکی دیگه باشه میگه بابا اینا چه اهمیتی داره مهم زمان حاله.

    خلاصه که آینده نگری و حتی نگرانی نسل های پس از من، از مهم ترین دغدغه های منه و به عنوان یک ENFJ اگه نتونم دنیا رو نجات بدم پس چرا دارم زندگی میکنم؟!!

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۲۵ دی ۰۲

    خسته ام از حرف هایی که نمیشه به همه زد

    محمد: چرا اینجوری شدی؟ من میدونم از یه چیزی ناراحتی ولی نمیخوای بگی. 

    بهش گفتم: تو رو خدا ول کن حوصله ندارم توضیح بدم.

    - از چهره‌ت کاملا مشخصه ناراحتی . زود باش بگو. باید به من بگی. حس میکنم از من ناراحتی.

    (خب لامصب من چجوری بگم تو خودت الان تبدیل شدی به یکی از مشکلاتم...؟!)

    - حال توضیح دادن ندارمم

    پریا هم در تایید حرفای محمد میگفت : راستیتش منم همچین حسی دارم. تو و بهشت انگار از من و محمد بدتون میاد!

    بهشت امروز ناراحت بود وقتی اومد تو اتاق بغلم کرد و گفت چرا وقتی ناراحت بودم پیشم نبودی؟ گریه کردم جلوی بچه ها...

    بغلش کردم و گفتم: شرمنده بهشت من..  نمی تونستم اون جا رو تحمل کنم. از اون مکان خوشم نمیاد. تو چرا با من نیومدی خوابگاه دختر؟

    گفت نمی‌دونم مجبور شدم برم....

    هر دومون خسته ایم. خیلی...

     

    چرا مجبوریم بعضی اوقات بر خلاف چیزی که هستیم رفتار کنیم؟ 

    و من نمیخوام محمد رو ببینم. بهشت هم نمیخواد ولی میگه بهش که نه ما باهات مشکلی نداریم. و اونم هی میاد سمت بهشت و میگه بازم مثل قبل باهام صمیمی باش و از منم میخواد که تو جمع بپذیرمش!

    و من از دور دارم حرص بهشت رو میخورم که چرا حقیقت رو نمیگه.. چون اگه خودم دهنم رو باز کنم همه چی رو میریزم بیرون و جای ابهام نمیذارم!!

     

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • شنبه ۲۳ دی ۰۲

    باران تویی به خاک من بزن

    امروز زیر بارون قدم زدیم. بارون وقتی میباره آدم رو از لاک خودش میاره بیرون. این روزا خیلی دل کندن از فکر کردن زیادی برام راحت شده. 

    مناجات شهید چمران با خدا رو میخوندم. دیدم چقدر عاشقانه‌ست، چقدر قشنگه و من چقدر فهمم خرد بوده که خیلی اوقات حرفام رو با خدا در میون نذاشتم....

    انگار که خدا گزینه ی آخرم واسه ی درمیون گذاشتن حرفام بود. دلم گرفت... یا منی که انقدر با امام حسین حرف میزدم. اصلا یادم رفت امشب شب جمعه‌س و به یاد گذشته دلم کربلا باید میخواست... از خودم بدم میاد...من نباید اینطور میشدم. این فکرا خیلی مایوسم میکنه. ولی حس میکنم بخش عظیمی از اون کار شیطانه که میگه دیره و این حرفا و تو خراب کردی و بهتره بمیری دیگه...

    و آقای امام حسین من خیلی دوستت دارم، مخلصتم، عاشقتم، میمیرم واست. خیلی مردی. و من باور دارم عشقت از قبل از بودنم، در وجودم نهادینه شده بود.... انگار که نمیدونم چرا ولی هر سری شروع میکنم نوشتن تهش شما میای تو ذهنم... انگار که یادم میاری من هنوز هستما! هر جا بری به خودم برمیگردی.. آخ که چقدر فکر کردن بهش شیرینه امام عزیزم.. امام من، ولی و سرپرست من، دلیل خلقت من، ای کاشف الکرب من، ای مایه ی شادمانی من، باران تویی! به خاک خشک و بی ثمر دل من ببار تا سبز شوم و با یادت سبز بمانم... دوستت دارم.... :)❤️

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • جمعه ۲۲ دی ۰۲

    برف و حواشی اش

    دیشب که به اندازه ی یه روکش نازک سفید برف اومد من و زینب که جنوبی هم هست از قضا چنان ذوق کردیم که سریع رفتیم کاپشن و کلاه پوشیدیم و تو حیاط کلی بپر بپر کردیم و هیچ کس هم جز ما اینقدر جوگیر نشد :/ :)) 

    بعدش که اومدم توی اتاقشون برام چایی دارچین درست کرد که یکی از بهترین چایی دارچینایی بود که تو عمرم خورده بودم و بدون قند هم می چسبید. 

    زینب برخلاف من خیلی آروم و درونگراس و یه جورایی دارکه شخصیتش و من برخلاف اون برونگرا و به قول ما جنوبیا جا نگرفته و پر جنب و جوشم. 😂 ولی با تمام تفاوت های شخصیتیمون خیلی خوب با هم مچ میشیم و حرفای مشترک زیادی داریم. مثلا دیشب که رفته بودم اتاقشون درس بخونم چنان یهو رفتیم تو قعر حرف و صحبت که نفهمیدیم کی زمان گذشت و توی همون صحبتا برای ترم بعد کلی برنامه ی جدید چیدیم :)) 

    خوابگاه این روزا خیلی خلوته و من همه ی زمان های جذابی که میتونم جاهای بهتری سپری کنم رو ایام امتحانات باید دانشگاه باشم. مامان چندین بار بهم گفت این دو هفته فرجه رو بیا خونه ولی چون خونه شرایط درس خوندن فراهم نیست قبول نکردم.

    به علت وجود هم اتاقی خوش ذوق سری قبل که رفتم خونه ریسه های لامپیم رو با خودم آوردم خوابگاه و به دیوار و بالای تختم زدم. قشنگ شده ولی همیشه یادم میره روشنش کنم :/

    اینقدر دلم میخواد برم نجف و کربلا که حد نداره.

    پریشب با صدای نوحه تو گوشم خوابم برده بود و یکی از بهترین خواب های عمرم رو کرده بودم....

    من همیشه به مامان میگم این شهر رو اگه قرار باشه به عنوان یه خوابگاهی توش زندگی کنم اصلا دوست ندارم ولی اگه با شما اینجا زندگی میکردیم خیلی خوش میگذشت. حتی وقتایی که از خوابگاه میزنم بیرون خیلی بهم حال میده و میچسبه چون حال روحی این روزام یه مقدار بده و همیشه منتظر یه فرصتیم که بزنم بیرون.

    مثلا دیروز که با بهشت( من بهش میگم بهشت چون واقعا بهشتیه :)) رفته بودیم بیرون و کلی بازارگردی کردیم خیلییی جون به تنم برگشت. رفتیم سفال دیدیم. بهشت که میشد گفت بعد مدت ها اولین بارش بود چنین بازارگردی ای میرفت خیلی روحیه‌ش بهتر شد. بچمه دیگه :)) 

    محمد دیروز از شهرشون برگشت! خوشحال نشدم از دیدنش بابت جریانات اخیرش. اینکه محمد کیست بماند ولی هر کی که هست فعلا حوصله ی وجودش رو ندارم... و اینجوری بودم که تا دیدمش خشکم زد و خنده از رو لبم محو شد!!

    دلم میخواد یه برف عمیق بباره مثل پارسال و من فقط تو سکوت مطلق برم تو اون برف قدم بزنم و هیچکس دیگه ای هم نباشه...

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • پنجشنبه ۲۱ دی ۰۲

    رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ...

    خدایا من خیلی کم ظرفیتم...آره خدا من دیگه کم آوردم

    حداقل من رو به اندازه ی ظرفیتم امتحان کن‌ 

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • le vertige
    • شنبه ۱۶ دی ۰۲
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات