خسته ام از حرف هایی که نمیشه به همه زد
محمد: چرا اینجوری شدی؟ من میدونم از یه چیزی ناراحتی ولی نمیخوای بگی.
بهش گفتم: تو رو خدا ول کن حوصله ندارم توضیح بدم.
- از چهرهت کاملا مشخصه ناراحتی . زود باش بگو. باید به من بگی. حس میکنم از من ناراحتی.
(خب لامصب من چجوری بگم تو خودت الان تبدیل شدی به یکی از مشکلاتم...؟!)
- حال توضیح دادن ندارمم
پریا هم در تایید حرفای محمد میگفت : راستیتش منم همچین حسی دارم. تو و بهشت انگار از من و محمد بدتون میاد!
بهشت امروز ناراحت بود وقتی اومد تو اتاق بغلم کرد و گفت چرا وقتی ناراحت بودم پیشم نبودی؟ گریه کردم جلوی بچه ها...
بغلش کردم و گفتم: شرمنده بهشت من.. نمی تونستم اون جا رو تحمل کنم. از اون مکان خوشم نمیاد. تو چرا با من نیومدی خوابگاه دختر؟
گفت نمیدونم مجبور شدم برم....
هر دومون خسته ایم. خیلی...
چرا مجبوریم بعضی اوقات بر خلاف چیزی که هستیم رفتار کنیم؟
و من نمیخوام محمد رو ببینم. بهشت هم نمیخواد ولی میگه بهش که نه ما باهات مشکلی نداریم. و اونم هی میاد سمت بهشت و میگه بازم مثل قبل باهام صمیمی باش و از منم میخواد که تو جمع بپذیرمش!
و من از دور دارم حرص بهشت رو میخورم که چرا حقیقت رو نمیگه.. چون اگه خودم دهنم رو باز کنم همه چی رو میریزم بیرون و جای ابهام نمیذارم!!
بهشت؟ اسم دوستتونه؟