لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

برف و حواشی اش

پنجشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۲، ۰۸:۵۶ ق.ظ

دیشب که به اندازه ی یه روکش نازک سفید برف اومد من و زینب که جنوبی هم هست از قضا چنان ذوق کردیم که سریع رفتیم کاپشن و کلاه پوشیدیم و تو حیاط کلی بپر بپر کردیم و هیچ کس هم جز ما اینقدر جوگیر نشد :/ :)) 

بعدش که اومدم توی اتاقشون برام چایی دارچین درست کرد که یکی از بهترین چایی دارچینایی بود که تو عمرم خورده بودم و بدون قند هم می چسبید. 

زینب برخلاف من خیلی آروم و درونگراس و یه جورایی دارکه شخصیتش و من برخلاف اون برونگرا و به قول ما جنوبیا جا نگرفته و پر جنب و جوشم. 😂 ولی با تمام تفاوت های شخصیتیمون خیلی خوب با هم مچ میشیم و حرفای مشترک زیادی داریم. مثلا دیشب که رفته بودم اتاقشون درس بخونم چنان یهو رفتیم تو قعر حرف و صحبت که نفهمیدیم کی زمان گذشت و توی همون صحبتا برای ترم بعد کلی برنامه ی جدید چیدیم :)) 

خوابگاه این روزا خیلی خلوته و من همه ی زمان های جذابی که میتونم جاهای بهتری سپری کنم رو ایام امتحانات باید دانشگاه باشم. مامان چندین بار بهم گفت این دو هفته فرجه رو بیا خونه ولی چون خونه شرایط درس خوندن فراهم نیست قبول نکردم.

به علت وجود هم اتاقی خوش ذوق سری قبل که رفتم خونه ریسه های لامپیم رو با خودم آوردم خوابگاه و به دیوار و بالای تختم زدم. قشنگ شده ولی همیشه یادم میره روشنش کنم :/

اینقدر دلم میخواد برم نجف و کربلا که حد نداره.

پریشب با صدای نوحه تو گوشم خوابم برده بود و یکی از بهترین خواب های عمرم رو کرده بودم....

من همیشه به مامان میگم این شهر رو اگه قرار باشه به عنوان یه خوابگاهی توش زندگی کنم اصلا دوست ندارم ولی اگه با شما اینجا زندگی میکردیم خیلی خوش میگذشت. حتی وقتایی که از خوابگاه میزنم بیرون خیلی بهم حال میده و میچسبه چون حال روحی این روزام یه مقدار بده و همیشه منتظر یه فرصتیم که بزنم بیرون.

مثلا دیروز که با بهشت( من بهش میگم بهشت چون واقعا بهشتیه :)) رفته بودیم بیرون و کلی بازارگردی کردیم خیلییی جون به تنم برگشت. رفتیم سفال دیدیم. بهشت که میشد گفت بعد مدت ها اولین بارش بود چنین بازارگردی ای میرفت خیلی روحیه‌ش بهتر شد. بچمه دیگه :)) 

محمد دیروز از شهرشون برگشت! خوشحال نشدم از دیدنش بابت جریانات اخیرش. اینکه محمد کیست بماند ولی هر کی که هست فعلا حوصله ی وجودش رو ندارم... و اینجوری بودم که تا دیدمش خشکم زد و خنده از رو لبم محو شد!!

دلم میخواد یه برف عمیق بباره مثل پارسال و من فقط تو سکوت مطلق برم تو اون برف قدم بزنم و هیچکس دیگه ای هم نباشه...

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۱۰/۲۱
معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۱)

سلام حنانه جان :) چه خوب که می‌نویسی :)

پاسخ:
سلام دزیره جانم
چقدر خوبه که شما هنوز تو بیان هستی :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی