باران تویی به خاک من بزن
امروز زیر بارون قدم زدیم. بارون وقتی میباره آدم رو از لاک خودش میاره بیرون. این روزا خیلی دل کندن از فکر کردن زیادی برام راحت شده.
مناجات شهید چمران با خدا رو میخوندم. دیدم چقدر عاشقانهست، چقدر قشنگه و من چقدر فهمم خرد بوده که خیلی اوقات حرفام رو با خدا در میون نذاشتم....
انگار که خدا گزینه ی آخرم واسه ی درمیون گذاشتن حرفام بود. دلم گرفت... یا منی که انقدر با امام حسین حرف میزدم. اصلا یادم رفت امشب شب جمعهس و به یاد گذشته دلم کربلا باید میخواست... از خودم بدم میاد...من نباید اینطور میشدم. این فکرا خیلی مایوسم میکنه. ولی حس میکنم بخش عظیمی از اون کار شیطانه که میگه دیره و این حرفا و تو خراب کردی و بهتره بمیری دیگه...
و آقای امام حسین من خیلی دوستت دارم، مخلصتم، عاشقتم، میمیرم واست. خیلی مردی. و من باور دارم عشقت از قبل از بودنم، در وجودم نهادینه شده بود.... انگار که نمیدونم چرا ولی هر سری شروع میکنم نوشتن تهش شما میای تو ذهنم... انگار که یادم میاری من هنوز هستما! هر جا بری به خودم برمیگردی.. آخ که چقدر فکر کردن بهش شیرینه امام عزیزم.. امام من، ولی و سرپرست من، دلیل خلقت من، ای کاشف الکرب من، ای مایه ی شادمانی من، باران تویی! به خاک خشک و بی ثمر دل من ببار تا سبز شوم و با یادت سبز بمانم... دوستت دارم.... :)❤️
از حرم دورم ولی
عیبی ندارد آرزو…
یک شبِ جمعه
منو شش گوشهای
در پیشِ رو…