پلان آخر
سه شنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۲، ۰۱:۴۴ ق.ظ
توی یه زندان تاریکه و فقط یه باریکه ی نور افتاده تو زندان.
بهش میگن زندان نفس.
گیر افتادم توش و گریه میکنم. ولی یهو یه نفر من رو مثل دختر خودش توی آغوش میگیره و من تو بغلش گریه میکنم.
با هق هق میگم: منو بخر آقا.. سخت گرفتار خودمم...
سید الشهدا در حالی که آرومم میکنه میگه: ارفع رأسک... من خریدارتم...
۰۲/۱۰/۲۶