عصرهای کریسکان
(با تأخیر و عذرخواهی از خانم دزیره ی عزیز بابت این تأخیر)
این روز ها حس و حال نوشتن نداشتم. نه که از تنبلی باشد. اوضاع فکری ام نمیگذاشت بنویسم. برای همین وقتی سعی کردم معرفی را بنویسم و کلی فکر کردم، هیچ چیز جز همین چند خطی که خواهید خواند برای معرفی به ذهنم نرسید. این روزها آنقدر مشغول سر و سامان دادن به دور و بر هستم که از خیلی چیزها جاماندم.. خیلی چیزها... :)افتخار دارم که تا الان که مرحله ی سوم پویش بوده با بچه های بیان کتاب خواندم و به نظرم قشنگترین حرکت و پویشی بود که در فضای مجازی با آن رو به رو شدم.(یادم هست که این سری را به چه کسی هدیه کردیم❤️)
مرحله ی سوم کتابی که باید میخواندیم عصرهای کریسکان بود که قبلا به خاطر جلد و نام کتاب توجهم برای خواندنش جلب شده بود و ذخیره اش کرده بودم که بعدا در طاقچه بخوانم ولی سراغش نرفتم تا همین پویش که بهانه ای برای خواندنش شد.
کتاب را شروع میکنم. هنوز چند صفحه نشده که شخصیت اصلی داستان وارد یک جریان بی پایان میشود. جریانی که اولش بدون آگاهی و بعد با آگاهی کامل شخصیت اصلی را درگیر خود کرد و تا آخر داستان لحظه ای را پیدا نمیکنم که سعید، قهرمان قصه، زندگی آرام و معمولی ای داشته باشد. لحن کتاب و روایتگری اش مثل بیان مستند است. انگار داری فیلمنامه ی مستندی را میخوانی. اگر کتاب را به مستند تبدیل میکردند به نظرم به شدت مستند جذابی میشد. آنقدر کشمکش و حادثه در کتاب وجود دارد که فکر میکنم نویسنده شاید به خاطر این که یک کتاب جمع و جور داشته باشد خیلی خلاصه آن ها را بیان کرده و سریع رد شده. من تا پیش از این کتاب از کومله و دموکرات فقط در حد نام و چندگزاره ی کوتاه شنیده بودم و دیگر نمیدانستم آن ها که بودند و چه جنایاتی چه در این کشور مرتکب شده بودند و چه سرنوشت غریبی قربانیان آنان داشتند...اما وقتی کتاب را میخواندم بعضی قسمت هایش فقط چشمانم را محکم میبستم که آن وضع فجیع را تصور نکنم و حالم به هم نریزد که شدنی نبود. درمیان این هیاهوی داستان، عشق سُعدا به سعید و وفاداریش، پا به پای او در سنگر دیگری مبارزه کردنش برایم برجستگی خاصی داشت. سعدایی که در اوج سال های جوانی و در اوج دورانی که نیازمند همسرش بود تا کنارش باشد و برای فرزندانش پدری کند تنهایی بار تمام زخم زبان ها و سختی هارا به دوش کشید. داستان میتوانست از لحاظ احساسی و روایتگری خیلی از آنچه که بود بهتر باشد اما متاسفانه لحن یکنواخت و بیان خشک آن جذابیت های آن را کاسته بود و کمی رغبت آدم را به خواندنش کمتر میکرد اما محتوا بسیار با ارزش بود. کاش به جای بعضی از درس های مدرسه که آدم چند سال بعد یادش نمی آید چه بوده و هیچ جایی هم از زندگی به کارش نمی آید، این روایت ها را به دانش آموزان میگفتند. که میفهمیدند برای نگه داشتن این انقلاب و مملکت چه خون هایی که ریخته نشد و با چند تا توییت قرار نیست عوض شود. که بدانند دشمنشان کیست. که بدانند کومله و مجاهدین خلق با ان همه جنایتی که در خاک خودمان مرتکب شدند هنوز منتظرند یه عده انقلاب کنند تا بیایند و مثلا حکمرانی کنند!! چه سعید سردشتی هایی که برای این مملکت فدا کردیم. همان هایی که بیشترین زحمت را برای این انقلاب کشیدند و کمترین استفاده را از امتیازات و منافع مادی این انقلاب را بر خلاف بعضی از مسئولین همین ها داشتند.
برای خواندن بقیه ی معرفی ها ارجاع داده میشوید به این پست
سلام عزیزم
میدونم که بعضی وقتا آدما تپی حس و حال خوبی برای نوشتن نیستن :) همین که باهامون پیش اومدی خوشحالم، میدونم مشغله های زیادی داشتی
ممنون بابت معرفی خوبت