زندگی این روزها چگونه میگذرد؟
این روزا کلی کار ریخته رو سرم.همه چیز خیلی جدی تر شده حتی بحث انتخاب آینده ای که با رشته ام قراره اتفاق بیفته. دانشکده رو ریختن و همه چی قاتی پاتیه چون دارن یه آسانسور دیگه درست میکنن گویا. فضای الان دانشکده از هیاهو ی ترم پیش خالیه اما حس خوبی داره. آروم بودنش رو دوست دارم.بچه ها همگی از شور و حال ترم پیش و قضایای سیاسیش افتادن اگر چشم نزنم و دیگه همه سرشون به کار خودشونه. این روزا کمتر از قبل هندزفری به گوشم اما جاهای مفیدتری استفاده اش میکنم. مثلا توی مسیرخوابگاه به دانشکده یا تایم بین دو کلاس و آهنگ فرانسوی گوش میدم و روی معانی دقت بیشتری میکنم.بعضی اوقات از روی شعر و داستان میخونم. صدام رو ضبط کردم و برای داداشم داستان خوندم با اهنگ پس زمینه. یه چیزی تو مایه های پادکست. براش فرستادم چون وقتی میرم اونجا شبا قبل خواب براش داستان میخونم و دوست داره بشنوه.درس ها هر چی بیشتر وارد ادبیات فرانسه میشن جذاب تر میشن. به خصوص با تدریس جذاب استاد حسن.ز که امیدوارم تا آخر دوره ی کارشناسی استادم بمونه. همه چیز سر کلاسش برام یه دنیای دیگه ای داره.سر کلاسش خیلی خوب میتونیم فرانسه رو بشناسیم. درسی که باهاش داریم ترجمه ی رمان و داستانه. وقتی که داره داستان میخونه لحنش رو خیلی خوب تغییر میده.ترجمه رو نه فقط به عنوان برگردون به فارسی برامون تدریس میکنه بلکه عمیق ما رو وارد پروسه اش میکنه و خود کلمه ی ترجمه رو برامون معنا میکنه. اینکه ترجمه وزبان چه اهمیتی دارن. جلسه اول کلا درس نداد. برامون از دنیای شغلی رشته ی ادبیات فرانسه گفت و اینکه چه کارهایی میشه باهاش کرد.و تمام حرف هاش نه به لحاظ کسب در آمد بلکه به عنوان کاربرد های رشته ام کلی انگیزه بخش بود. اینکه چه جاهایی این رشته اهمیت داره و چه کارهایی میشه باهاش کرد در حالی که تصور همه ی ما در نهایت معلم زبان فرانسه شدنه. استاد مکالمه تمام تلاشش رو میکنه که کلاسش جذاب بنظر بیاد و بنظرم به این خواسته اش میرسه. امروز سر کلاس درمورد رویاها حرف زدیم.دو تا از بچه ها گفتن که شبا کابوس اینو میبینن که یکی میخواد بکشتشون و برای منم دقیقا همینطور بود یا خیلی وقتا توی خواب در حال فرار کردنم و همیشه هم توش انگار گیر میکنم. مثلا یبار توی یکی از خواب هام یه نفر داشت میومد که هم منو بکشه هم از خونه مون دزدی کنه. هر چییی تلاش میکردم در خونه رو ببندم نمیشد و اون فرد هی داشت نزدیک ونزدیک تر میشد. یا مثلا یبار خواب دیدم که یکی با چاقو یا حالا نمیدونم کدوم وسیله قتال داشت منو میکشت. من تمام تلاشم رو میکردم که بتونم از جام حرکت کنم اما هیچکار نمیتونستم بکنم. بعد توی خواب ضربان قلبم میره بالا.خیلی اذیت میشم چون همیشه حجمزیادی از استرس رو توی خواب تجربه میکنم. همیشه هم توی همون گیر کردن تو اون وضعیت از خواب میپرم.و وقتی هم بیدار میشم ضربان قلبم به شدت تند میزنه و نفس نفس میزنم. گاهی اوقات زندگی واقعیم هم اینشکلی میشه. توی بعضی کار ها انگار گیر میفتم:)
مثل همیشه کلی ایده تو فکرمه که برگشتنی به شهرمون اجرا کنم ولی هیچ نظمی توی ذهنم برا اولویت بندیشون وجود نداره.خدا خودش کمککنه...
این بار بی نظم بیای میکشمت🙄
اینبار یه حرکتی باید بزنیم😌🤌