لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

دختر چادری

سه شنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ب.ظ

یه چادر ساده ی ایرانی داشتم که پارچه اش رو‌ لا به لای پارچه های مامان کش رفته بودم. البته بهش گفتم که اینو میخوام. به خیاط اصرار کردم برام خیلی سریع بدوزه. اون دوره ها، دوره ای بود که چادری بودم ولی چادرم دانشجویی بود.دوست داشتم چادر ساده بپوشم که بشم عین دختر ولایی هایی که میرن دیدار با رهبری و خیلی با وقار و خانومانه جلوی رهبر میشینن ولی محکم و رسا صحبت میکنن. آره خلاصه :) بعد از مدت ها بین وسایلم پیداش کردم. تنها چادری بود که از دوره ی چادری بودنم برا مونده بود. گذاشتمش تو چمدون و بردم با خودم همدان که وقتایی که میرم امامزاده بپوشم.از طرفی راهیان نور هم بود و دلم میخواست توی راهیان با چادر باشم. روز اردو که رسید با شوق چادر رو انداختم رو سرم. چرا شوق داشتم؟ نمیدونم...شاید دعای همون بنده خدایی که تو کربلا از حضرت زهرا خواسته بود من چادر بپوشم گرفته بود. شاید هم معجزه ی همون شهید گمنامی که روز آخر اعتکاف خیلی غافلگیرانه آخرای اعمال ام داوود آوردن و خانم امیری و زینب با لبخند معناداری بهم اطمینان دادن که اینم نشونه ای که میخواستی!!

عادت دارم بلند بلند بخندم! از ته دل:) جوری که انگار این حنانه خوشحال ترین دختر روی زمینه. چون دوست دارم شادیم رو راحت بروز بدم. خیلی اوقات که هندزفری میذارم و آهنگ گوش میدم، می دوم، اینور و اونور میچرخم. میپرم پشت سر هم و گاهی فراموش میکنم بیست و یک سالمه :)!! وقتایی که مانتویی ام اینشکلی ام. اما..وقتی چادر میپوشم انگار که اون پارچه ی سیاه سنگینی خاصی برام میاره. به سنگینی و وقاری که رنگش داره! وقتی چادر رو انداختم سرم برا اردو نتونستم باهاش هر کاری بکنم. بلند بخندم. بدو بدو کنم. صدام رو‌ ببرم بالا. سنگین بود برام. این پارچه ی بلند و مشکی چه محدودیت ها که نمیاره با خودش! اما از شخصیت متفاوت خودم یواشکی لذت میبردم. شاید چادر هم داشت روی سرم کیف میکرد. باد میزد و بالا و پایینش میکرد ولی همچنان روی سر من ثابت مونده بود. محکم!چون دوست داشتم محکم نگهش دارم. چون حس سنگینی و وقارش داشت بهم میچسبید. چون انگار همه ی رفتارام حول نقطه ی مرکزی ای که چادر باشه میچرخید :)این چند روز من و چادر عین رفیق جون جونیا به همدیگه چسبیده بودیم. فکر نکنم یک لحظه هم از خودم جداش کردم. وقتی به رفیقم گفتم چادری نیستم، با تعجب گفت: جدی؟؟اگه بهم نگفته بودی اصلا همچین فکری نمیکردم اینقدر که خوب نگهش داشته بودی اونم چادر ساده، من فکر میکردم سالهاست چادری هستی! و من ته دلم قرص شد که یکی کمکم میکنه که اینقدر خوب نگهش دارم. همونی که خودش مشتاقم کرد بپوشمش همونم این چند روز سفت رو سرم نگهش داشته بود که از سرم نیفته. من به این باور دارم که دست های اون کمکم کرده‌ :)موقع خواب توی اتوبوس تا جای ممکن حواسم بود چادرم کنار نره یا از سرم نیفته رو شونه هام. از خودم میپرسیدم واقعا این منِ واقعیم؟

شب موقع خواب تو اردوگاه اومدم پتو رو بندازم رو خودم که با بوی بدی که این پتو ها دارن و معلوم نیست توی چه عهدی آخرین بار شستنشون تصمیم گرفتم یه چیز دیگه بندازم رو خودم. اینجا هم چادر ازم جدا نشد :) شب زیر اون پارچه ی سیاه و بلند راحتِ راحت خوابیدم... :)

توی یادمان ها چادر پناه خوبی بود واسه اینکه یواشکی زیرش اشک بریزی یا بدون اینکه کسی صورتت رو ببینه داد بزنی و گریه کنی. تا بغضم میگرفت از دلتنگی ها و دلشکستگی ها میکشیدمش رو سرم و توی سرپناه کوچیکم اشک میریختم. دلتنگی من به خاطر کربلا رو این چادر خوب میفهمه.از آدما بیشتر :)چادری که روی خاک های شلمچه و کانال کمیل و طلائیه کشیده شد تا تبرک بشه به خاک مقدس این سرزمین. چندین بار شستمش بازم خاکی شد. گلی شد. انگار که اومده بود تا با خاک یکی بشه. اومده بود که دست خالی برنگرده. بهشون بگه آهای شهدا منم رزق میخوام هااا :) اومده بود که با شنیدن روضه ی مادر اونم خاکی بشه...

راوی که روضه ی مادر خوند چادرم رو ناخودآگاه بوسیدم. خاک های روی چادرم رو گره زدم به خاک روی چادر مادر که شاید خودش کمک کنه‌....

امروز اون خاک ها رو از روی چادرم شستم...خاک هایی که برای من یه دنیا بودن. 

بعد از راهیان دوباره همون حنانه قبلی شدم. بی چادر و با همون شخصیت قبلی. همون که گاهی حواسش نیست موهاش از زیر روسریش افتاده بیرون یا داره بلند بلند میخنده.

بلد نیستم احساسیتون کنم :) یا یکاری کنم بگید وای متحول شد. من همینیم که میبینید. دست و پا زننده توی وضعی که نمیدونه ازش رد بشه یا بمونه.

همین :)....

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱/۱۲/۲۳
معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۲)

بازم شکر

بازم شکر

همین کافیه 

همینا هم نشونه اس تا این پُرسه به خوبی ادامه پیدا کنه 

عکس سه نفری و دو نفری دیروزمون موندگار شد 

با اون چادر مشکی قشنگت :)🌸

 

 

پاسخ:
ای کاش....
خسته شدم از این پارادوکس :)
خیلی قشنگ شد :)

سلام عزیزدلم 

اشکم درومد با مطلبت :) احساس کردم چادرمو بیشتر از قبل دوس دارم 

ولی حنانه این که تو چادری نیستی نشون نمی‌ده چیزی میلنگه... من مانتویی هایی رو دیدم که حجاب خیلی کاملی داشتن، حتی بهتر از بعضی چادریا... حدوده که مهمه به نظر من، همون حدودی که خدا بهش تاکید کرده... هرچند بحث چادر به عنوان یه نماد مطرح میشه و یه سری ویژگی‌ها رو با خودش میاره ولی نبودنش از نظر من نقصی رو نشون نمیده که تو به خاطرش خودتو متهم کنی

پاسخ:
سلام دزیره ی عزیز :)
راستش بحث بین انتخاب خوب و خوبتره...من دلم با چادره ولی یه سری موانع جلومه که نمیتونم الان برم سراغش..خیلی درگیری های درونی که فقط درباره ی  نوع پوشش نیست ..خیلی چیزاست..رفتارم با دیگران..سبک زندگی..و...
واقعا به انتخاب خوبترتون افتخار کنید :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی