امروز هفته ی دوم عمه بود.
رفتیم سر مزار، اون حال بدی که چندوقته سراغمه قبل رفتن خیلی شدید شده بود.
به قبر بابابزرگ که موقع فاتحه دادن رسیدم قلبم گرفت.. یه نگاه به چهرهش کهروی سنگ قبر چاپ شده بود انداختم. عکس چهره ی معصوم و قشنگش بود که چندوقت قبل مرگش گرفته بودن و چشم هاش... چشم های پر از حرف... چشم ها دریچه ی ورود به درونآدم هان.
به چشم های بابابزرگ خیره شدم. هر وقت به چشم هاش خیره میشم بغضم میگیره و اشکم میاد پایین. به یاد روزایی که همه ی غصه ها و ناراحتیام رو تو آغوشش خالی میکردم و به یاد سختی هایی که میدونم تو زندگی کشید و کسی نفهمید...
با چشم هام به چشم هاش رسوندم که هوای نوهت رو داشته باش. خیلی این روزا حالم بده و میدونم که تو بیشتر از همه میدونی...
از وقتی بابابزرگ رفته، شاید عجیب به نظر بیاد ولی حس میکنم بیشتر از قبل از حالم خبر داره.. و یه ارتباط قوی بینمون حس میکنم و میدونم هر چی میگم میفهمه!
بعضی اوقات یهویی یادش میفتم. این اواخر قبل اومدنم بیشتر... تو خوابگاه تنها که میشدم یهوویی یادم میفتاد بهش و میزدم زیر گریه..
سر مزار شلوغ بود. آدم های اشنایی که مدت ها بود و شاید چندین سال بود ندیده بودمشون اونجا بودن.
آدم های مختلفی اومدن. کسایی که واقعا نمیدونم چه صنمی با ما داشتن!
به هر حال اینطوری بود.
هر کی تو حس و حال خودش بود.
این وسطا بین هیاهوی جمعیت نگاهم گاهی به قاب عکس عمه بزرگ سر مزارش میفتاد که خیلی شاد میخندید! نمیدونم الان هم میخنده یا نه... ولی کاش خوشحال باشه...
تند تند پشت هم چایی میریختیم.
از دور یهو دیدم مهدی کوچولو با خالهم دارن میان.
خیلی وقت بود ندیده بودمش. اینقدر ذوق کردم که پریدم سمتش و گرفتمش تو بغل و بوسه بارونش کردم. با اینکه منو نمیشناخت ولی همون موقع سریع باهام صمیمی شد.
خاله گفت پیش تو بمونه تا برم چند جای دیگه فاتحه بدم و برگردم.
بهش گفتم منو میشناسی؟( اینکه چرا نباید این بچه منو بشناسه خودش یه قضیه ی جداست) گفت نه. گفتم: من دخترِ خاله معصومه ام.
نگام کردید و خندید. باز ذوق کردم و بوسیدمش.
وقتی مجلس تموم شد از فرصت استفاده کردم ورفتم گلزار شهدا. میرم اونجا انگار حسه شدید تر میشه. بین قبور راه میرفتم و فقط ازشون میخواستم بهم صبر بدن و عاقبت بخیری...
نتونستم خیلی بمونم چون حس میکردم حس و حالم نمیکشه. فقط میخواستم برگردم و رو تختم ریلکس کنم.
اما وقتی برگشتیم مجبور شدیم بریم خونه عمو اینا چون ننه اونجا بود و قرار بر این شد که دعا یا قرآنی دسته جمعی با هم بخونن.
اونجا که بودیم خیلی شلوغ نبود، خودمون بودیم و چند نفر دیگه.
زن عمو تو حیاط پای تنور گازی نون میپخت. رفتم تو حیاط و بوی نون رو با تموم وجود حس کردم. یه تیکه نون کنجدی جدا کردم و گذاشتم تو دهنم بعد با دهن پر گفتم: بخورم که بعدا برم دانشگاه گیرم نمیاد. زن عمو خندهش گرفت.
عادت داره بعضی وقتا نون خودش میپزه تا با غذا نون گرم بخورن :)
یکی از فامیلا به اسم سیداسحاق اونجا بود. سید اسحاق رو بچگی زیاد دیده بودم ولی خب ازش چیزی یادم نبود.
اگر یه سید با ریش سفید و شال گردن یا عرقچین سبز اومد تو ذهنتون باید بگم خیر :)
ایشون صورتش کاملا اصلاح میکنه و با وجود سن بالاشون ماشاءالله خیلیم سرزندهن و تیپشونم کاملا امروزیه.
و اینقدر با محبت حرف میزد و رفتار میکرد که آدم دلش میخواست بشینه کنارش و ساعت ها باهاش حرف بزنه. خدا حفظش کنه. سید هفته ی قبل هم توی مجلس دعا خونده بود.
خلاصه که بعد از چند ساعت نشستن و دیدن فامیل ها برگشتیم خونه.
پنجشنبه ی آرومی بود.
داداش کوچیکه مثل گذشته ها اومده جفتم دراز کشیده و سریعم خوابش برده.
حالا منم و ذهن خسته ای که دلش میخواد بخوابه.