لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

۲۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

توی مغازه ایستاده بودم که شروع کردن به الله اکبر گفتن

صدای پرتاب شدن نور افشانی اومد و‌ یهو قلبم ایستاد.

بابا پوزخندی زد و سرش رفت تو گوشیش.

به یاد روزهایی که زیر سایه ی این انقلاب بزرگ شدم افتادم و نگاهم رفت سمت آسمون. همه ی روزای غم و شادی ای  که  برام مهم بودن از جلو چشمم رد شد.

زمان وایساده بود و فقط صدای الله اکبر ها پخش میشد.

الله اکبر... یعنی خدا بزرگتره از همه ی نیروهای ظلم و طاغوت.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۵۷
معتاد چایخونه ی حرم

امروز هفته ی دوم عمه بود.

رفتیم سر مزار، اون حال بدی که چندوقته سراغمه قبل رفتن خیلی شدید شده بود.

به قبر بابابزرگ که موقع فاتحه دادن رسیدم قلبم گرفت.. یه نگاه به چهره‌ش که‌روی سنگ قبر چاپ شده بود انداختم. عکس چهره ی معصوم و قشنگش بود که چندوقت قبل مرگش گرفته بودن‌ و چشم هاش... چشم های پر از حرف... چشم ها دریچه ی ورود به درون‌آدم هان.

به چشم های بابابزرگ خیره شدم. هر وقت به چشم هاش خیره میشم بغضم می‌گیره و اشکم میاد پایین. به یاد روزایی که همه ی غصه ها و ناراحتیام رو تو آغوشش خالی می‌کردم و به یاد سختی هایی که میدونم تو زندگی کشید و کسی نفهمید...

با چشم هام به چشم هاش رسوندم که هوای نوه‌ت رو داشته باش. خیلی این روزا حالم بده و ‌می‌دونم که تو بیشتر از همه می‌دونی...

از وقتی بابابزرگ رفته، شاید عجیب به نظر بیاد ولی حس می‌کنم بیشتر از قبل از حالم خبر داره.. و یه ارتباط قوی بینمون حس می‌کنم و می‌دونم هر چی می‌گم می‌فهمه!

بعضی اوقات یهویی یادش میفتم. این اواخر قبل اومدنم بیشتر... تو خوابگاه تنها که میشدم یهوویی یادم میفتاد بهش و میزدم زیر گریه..

 

سر مزار شلوغ بود. آدم های اشنایی که مدت ها بود و شاید چندین سال بود ندیده بودمشون اونجا بودن.

آدم های مختلفی اومدن. کسایی که واقعا نمیدونم چه صنمی با ما داشتن!

به هر حال اینطوری بود. 

هر کی تو حس و حال خودش بود.

این وسطا بین هیاهوی جمعیت نگاهم گاهی به قاب عکس عمه بزرگ سر مزارش میفتاد که خیلی شاد میخندید! نمیدونم الان هم میخنده یا نه... ولی کاش خوشحال باشه...

تند تند پشت هم چایی میریختیم.

از دور یهو دیدم مهدی کوچولو با خاله‌م دارن میان.

خیلی وقت بود ندیده بودمش. اینقدر ذوق کردم که پریدم سمتش و گرفتمش تو بغل و بوسه بارونش کردم. با اینکه منو نمیشناخت ولی همون موقع سریع باهام صمیمی شد.

خاله گفت پیش تو بمونه تا برم چند جای دیگه فاتحه بدم و برگردم.

بهش گفتم منو میشناسی؟( اینکه چرا نباید این بچه منو بشناسه خودش یه قضیه ی جداست) گفت نه. گفتم: من دخترِ خاله معصومه‌ ام. 

نگام کردید و خندید. باز ذوق کردم و بوسیدمش.

 

وقتی مجلس تموم شد از فرصت استفاده کردم ورفتم گلزار شهدا. میرم اونجا انگار حسه شدید تر میشه‌. بین قبور راه می‌رفتم و فقط ازشون می‌خواستم بهم صبر بدن و عاقبت بخیری...

نتونستم خیلی بمونم چون حس می‌کردم حس و حالم نمی‌کشه. فقط می‌خواستم برگردم و رو تختم ریلکس کنم.

اما وقتی برگشتیم مجبور شدیم بریم خونه عمو اینا چون ننه اونجا بود و قرار بر این شد که دعا یا قرآنی دسته جمعی با هم بخونن.

اونجا که بودیم خیلی شلوغ نبود، خودمون بودیم و چند نفر دیگه.

زن عمو تو حیاط پای تنور گازی نون میپخت. رفتم تو حیاط و بوی نون رو با تموم وجود حس کردم. یه تیکه نون کنجدی جدا کردم و گذاشتم تو دهنم بعد با دهن پر گفتم: بخورم که بعدا برم دانشگاه گیرم نمیاد. زن عمو خنده‌ش گرفت.

عادت داره بعضی وقتا نون خودش میپزه تا با غذا نون گرم بخورن :)

یکی از فامیلا به اسم سیداسحاق اونجا بود. سید اسحاق رو بچگی زیاد دیده بودم ولی خب ازش چیزی یادم نبود.

اگر یه سید با ریش سفید و شال گردن یا عرقچین سبز اومد تو ذهنتون باید بگم خیر :)

ایشون صورتش کاملا اصلاح  میکنه و با وجود سن بالاشون ماشاءالله خیلیم سرزنده‌ن و تیپشونم کاملا امروزیه.

و اینقدر با محبت حرف میزد و رفتار میکرد که آدم دلش میخواست بشینه کنارش و ساعت ها باهاش حرف بزنه. خدا حفظش کنه. سید هفته ی قبل هم توی مجلس دعا خونده بود.

خلاصه که بعد از چند ساعت نشستن و دیدن فامیل ها برگشتیم خونه. 

پنجشنبه ی آرومی بود. 

داداش کوچیکه مثل گذشته ها اومده جفتم دراز کشیده و سریعم خوابش برده.

حالا منم و ذهن خسته ای که دلش میخواد بخوابه.

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۰۰:۳۹
معتاد چایخونه ی حرم

از اینکه شب ها یجوری از لحاظ فکری کلافه میشم که هیچ کاری جز فکر کردن نمیتونم انجام بدم، بدم میاد.

بچه ها دعا کنید مدت پرداخت هزینه رو تمدید کنن که بهشت هم بیاد.

دوست داره بیاد ولی پیامک اطلاع رسانی رو دیر دیده. اینا هم گفتن تا پنج عصر‌ دیروز که گذشت!

به مسئول پیام دادم که بازم مهلت بدین و اینا

بببنیم چی میشه....

خدایا کاش دلم رو خالی کنی...دلم گرفته از بعضی آدم هایی که میان توش سرک میکشن...رسما دارم دیوونه میشم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۰۲ ، ۰۱:۴۵
معتاد چایخونه ی حرم

چند ساعت دیگه به پایان تایم ثبت نام بیشتر نمونده. 

هزینه ثبت نام ۳۰۰ هزار تومنه. 

تو کارتم ۲۷۰ تومن مونده. 

خیلی این روزا من و من میکردم که ثبت نام کنم یا نه... 

امروز دیگه تصمیمم رو گرفتم. 

عکس پوستر رو هم برای بهشت ارسال کردم به عنوان تیری در تاریکی! 

چون احتمال اومدن بهشت خیلی کمه. بالاخره راهیان نور هم از اون سفرایی نیست که توش حرفای سیاسی زده نشه و خب این روزا اینقدر یه عده نا آگاه متعصب، دروغ تو گوش بهشت خوندن که نمیدونم قبول کنه بیاد یا نه. 

برای نوشتم بیا که خوش میگذره.. واقعا هم خوشه این اردو :) 

به هر حال امیدوارم بیاد و دوتایی این اردو رو بریم

خیلی به دلمه اونم باشه... 

البته اول باید منتظر باشم مامان اینا بیان سی تومن دیگه هم جور بشه... 

ولی دعا کنین قبول کنه و بیاد. 

بیاد خیره

نیاد هم بازم خیره انشاالله... 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۰۳
معتاد چایخونه ی حرم

سکانس اول:

با بهشت نشستیم رو صندلی، هنوز بقیه دارن وارد سالن سینما میشن. هیچی همراهمون نبود که موقع فیلم دیدن بخوریم. 

- بهشت تو بشین من میرم خوراکی بیارم.

- باشه.

بلند شدم که برم.

داشت بلیطا رو از بچه ها می‌گرفت. معمولا قیافه‌ش اخموعه و به کسی نمی‌خنده.

حتی یادمه یکبار که رفتم ازش بلیط بگیرم حتی نگاهم نکرد موقع حرف زدن. فقط جدی گفت خانم فقط برای بلیط پول نقد می‌گیریم.

بهشت همیشه راجع بهش میگه این خدای خودش رو گرفتنه. فک کرده کیه؟ 

یجوری راه میره انگار برد پیته :)))

رومو برگردوندم و رفتم خوراکیا رو گرفتم.

وقتی برگشتم نگاهمون به هم گره خورد. نه اون روش رو میکرد اونور نه من. ابروهای اخمو و پرپشت و یکدستِ مشکیش باز شده بودن. به هم خیره شدیم. هیچکس از این موقعیت کنار نکشید. بالاخره من بیخیال شدم و رفتم. موقع برگشتن هنوز سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم.

 

----

 

سکانس دوم:

وارد دانشکده شدم. نگاهم کرد ولی حواسش رو داد به دختری که از تو کیفش آب معدنی درآورد و بهش داد. یه دختر واقعا خوش قیافه، چشم و ابرو مشکی درست مثل خودش! نمیدونم اینقدر که شاعرا برای چشم و موی مشکی معشوق شعر گفتن برای چشم های سبز امثال من هم کسی شعر میگه؟ 

هنوز نفهمیده بودم چه خبره‌. نفس نفس می‌زدم چون تند دویده بودم. خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم یجوری رفتار کنم که مثلا بیخیالم و مهم نیست و پیروزمندانه از نقش بازی کردنم میدان نبرد رو ترک کردم!

 

-----

سکانس سوم:

اینجا نشستم تو خونه. و خوشحالم وقتی به بعضی نشدن ها فکر میکنم. 

عاشقش که نبودم! یه حس ساده بود. تقریبا!

به این حس ساده میگن کراش. بچه ها میگن بابا بیخیال تو خودت رو خیلی درگیر میکنی. دید بزن تموم شه بره. دانشجویی به همین چیزاش خوشه. خب درسته، ضربان قلب بالا رفتن، حس اینکه هیجان داری تا دوباره تو مسیرت سبز بشه خیلی لذت بخشه ولی نه دوست دارم این روند عادتم بشه نه دوست دارم هر روز مثل بقیه ی دخترا دچارش باشم.

توی این سه سال دانشجویی این اولین موردی بود که درگیرم کرده بود. شاید چون عادت ندارم درگیر کسی بشم وقتی برام اتفاق میفته یعنی یکم جدیه.

خلاصه که بعد از موش و گربه بازی های زیاد و اینکه نشد که بشه، گفتم بیخیال! خب چرا من باید خودم رو درگیر یه انسانی کنم که الان درگیر یه نفر دیگه‌س.

مگه غیر از اینه که خیلی اوقات به دست اوردن در رها کردنه؟

رها کن حنانه! تو باید خیلی چیزا رو رها کنی، من از اولش هم باور داشتم که این دنیا دنیای شدن ها و نشدن هاست نه فقط شدن ها!

گهی پشت بر زین گهی زین به پشت.

خب نشد که نشد، مگه غیر از اینه که آن چه که سرنوشت تو خواهد بود از کنارت نخواهد گذشت؟

نازنین هم اتاقیم گاهی اوقات حرفای قشنگی می‌زنه. می‌گه اگر خدا چیزی رو بخواد سر راهت بذاره هر چقدرم که دنیا مانع بشه بازم همون که خدا بخواد اتفاق میفته.

و من میگم که چقدر خوبه که اونقدر برام مهم نبود که الان برای بیخیالی کلی زجر بکشم.

حتی اگه اسم و فامیلش رو بلند جلو خودش گفته باشم و عین کارآگاها بخوام آمارش رو دربیارم :)))

راه میرم و می‌گذرم. بازم ممکنه چشم های مشکی اون و چشم های سبز من به هم خیره بشن ولی ایندفعه بی خیال‌.

 

 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۰۵
معتاد چایخونه ی حرم

این یه روزی که اومدم خونه سرم خیلی شلوغه.

میخوام نقش همه رو بازی کنم ولی نمی‌تونم.

‌می‌خوام جای صفورا، مامان، مهسا و بابا رو داشته باشم و این مدت که اونا اذیت بودن و دست تنها، استراحت کنن و دیگه اذیت نشن ولی نمی‌تونم. هی وسطش کم میارم.

سخته جای چند نفر بودن.

حس میکنی فضای شخصی نداری و همه‌ش مال بقیه ای.

اونام ازم نخواستن. خودم خواستم وگرنه مامانم میگه تو فقط بیا خونه، لازم نیست دست به هیچی بزنی.

از اونطرف داداش کوچیکه هی ازت شکایت داره که چرا بازی نمیکنی باهاش.

از اون طرف بابا رو می‌بینی که خسته و دل مرده افتاده یه گوشه به خاطر مرگ خواهرش.

از اون طرف میخوای این مدت به درس هات هم قبل شروع ترم برسی ولی سخته

از اون طرف ننه و عمواینا هم انتظار دارن بری پیششون و یه سر بزنی.

از اون طرف سرت شلوغه با کارای جدیدی که رو دوش خودت انداختی تا بلکه بتونی یه خورده مستقل بشی و دستت بره تو جیب خودت ولی تو انسانی ربات نیستی

نمیتونی هزارکاره باشی.

از یه طرف میگم باید برنامه ریزی کنم اینطور فایده نداره و اگه برنامه ریزی کنم به همه‌ش میرسم.

دیشب بعد از تموم کردن یه رمان اینترنتی، دلم می‌خواست بازم داستان بخونم به خاطر همین رو آوردم به کتابی که از غرفه ای که تو سلف راه انداخته بودن خریده بودم. شاید بگین وقت رمان خوندنته الان؟ باید بگم بله چون اون وقت شب نه خوابم میبرد نه انرژی کار داشتم.

اسمش هست ( سم هستم، بفرمایید!)

بخونمش نطرم رو راجع بهش می‌گم.

یه مقدارم دیشب خوندم تا خوابم برد.

صبح که بیدار شدم چند تا ویدیوی ورزشی خواستم دانلود کنم که روزایی که نتونم برم باشگاه باهاشون کار کنم.

الان اگه بخوام برم یه استراحتی بکنم وقت ندارم چون یک ساعت دیگه می‌خوایم بریم سر مزار.

بعد هم میرم مغازه کمک بابا.

یعنی یجوری ذهنم از همه چی شلوغ شده که حس میکنم دارم بدجور میزنم به جاده خاکی!

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۱۴:۴۴
معتاد چایخونه ی حرم

خداوند هیچکس را در چندگانگی احساسی قرار ندهد.

بلند بگو آمیننننن :)

خداوندا بزن تو سر کسی که رمان بخونه و بعد هم دلش بخواد بره تو رخت خوابش و ساعت ها فقط فکر کنه به حس هایی که زنده شدن و نمیشه کاریش کرد.

آمیننننننن

خداوندا اگر قراره از این آدم هایی باشم که تا ابد نرسیدن رو تجربه می‌کنن، حداقل یه خیری باشم که چندین یتیم رو به فرزندی بگیره و مدرسه ساز باشم و وقتم رو همه‌ش بذارم رو این چیزا و... از این مجرد خفنا باشم :))))

 

آمیننننننننن

 

خداوندا دلم می‌خواست اَبروقابی( لقب همون یارو که پیشش گند بالا آورده بودم!) بیاد و یه اعتراف بکنه بگه حنانه خانم من از شما خوشم میاد. تموم شد و‌ رفت!

 

آمیننننن

خداوندا دلم می‌خواد وقتی فکرام زیاد می‌شه تو سرم و چاره ای واسشون ندارم این عادت راه رفتن و طول پذیرایی رو‌ طی کردن رو کنار بذارم و اصلا با راه رفتن خودم رو تخلیه نکنم. چون وقتی راه میرم بدتر نمیفهمم دارم به چی فکر میکنم.

فقط تندتند راه میرم که خسته بشم و بیفتم یه گوشه!

 

آمینننننننننن

 

خدایا گوشی رو ول کنم و بخوابم.

(آمین در بالاترین ولوم صدا)

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۰۱:۱۵
معتاد چایخونه ی حرم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ بهمن ۰۲ ، ۲۲:۴۰
معتاد چایخونه ی حرم

به ما یاد ندادن هر وقت تو زندگی‌ کم آوردیم به جای پیگیری روانشناسی های زرد و حرفای صد من یه غاز رواشناسای غربی مثل شما به زندگی و مصیبت هاش نگاه کنیم.

به ما یاد ندادن که زن بودن از نظر اسلام ضعیف بودن نیست وقتی که شما توی اون بزم شراب و تجمع کفر و شرک و رذالت با قدرت پرچم حق رو بالا بردین و بعد از اون همه مصیبت گفتید "جز زیبایی ندیدم" و اون شکلی روسیاهی رو به صورت یزید نشوندین.

به ما یاد ندادن که درسته که حجاب داشتن سخته ولی شما نشون دادین توی سخت ترین شرایط، توی اون گرما و بیابون و آتیش و دود و دشمنی که داره دنبالتون میدوه که غارتتون کنه چادر از سرتون نیفته و بازم سفت و سخت نگهش دارین.

 

به ما یاد ندادن که زن می‌تونه با حیا باشه، اما محکم و با صلابت و‌بدون ذره ای عشوه حرفش رو به آقایون بزنه و شما اینکارو کردید

 

به ما خیلی چیزا رو یاد ندادن بانو جان، بانوی دمشق، بانوی سختی ها، عقیله ی بنی هاشم... خیلی چیزا رو از شما نگفتن؛

ولی شما به تنهایی یک مکتب بودین...

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۲ ، ۰۲:۰۸
معتاد چایخونه ی حرم

کتاب پس از بیست سال رو که میخونم خودم رو جای راحیل تصور میکنم که در دریایی از عقاید مخالف گیر افتاده و در این بین تنها کسی که همراهیش میکنه سلیم، عشق روزهای سخت اونه.

ولی واقعا چقدر خوب میشد در این هیاهوی عقاید پیچ در پیچ، مادی گرایانه، کسی بود که جنس عشق و محبتش و عقایدش آدم رو امیدوار به روزهای بهتر می‌کرد و دنیا رو از این پیچیدگی در می اورد 

حقیقتا الان تو زندگیم به یه سلیم نیاز دارم :)

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۰۲ ، ۰۱:۵۷
معتاد چایخونه ی حرم