لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

شب بعد عروسی عمو با اهل و عیال تشریف آوردن خونه مون. مهمونای نوروزی هم که پیشمون بودن. آقایون پایین نشسته بودن و خانما بالا. این تفکیک هم بابت این بود که مردا حال نداشتن از پله ها بیان بالا :)) تازه بی اعصابم بودن :/ یکی از نمایندگانمون رو فرستادیم پایین که بهشون بگن بیاین بالا یه برنامه بریزیم که بریم گشت و گذار. 

علاوه بر اینکه نماینده رو نهیب داده بودن عموم هم گفته بود به زن عموتون بگین بیاد پایین بریم خونه وگرنه همینجا میخوابم :)))😂

آقا اینا مشغول تحلیل عروسی و صحبت درباره ی اینکه لباس و آرایش کدوم یکی خوشگلتره، بودن. بعد بحث رسید به ماه رمضون.

زن عموم گفت : من خو قبل از خونه ی شما پیش عروس بودم. ناخون کاشته بود. گفت که روزه ام. بعد گفتم نمازت چی پس ؟ گفتش: عیب نداره😐:))یادم باشه بهش زنگ بزنم بگم نمازت قبول نیست اینشکلی.

حالا عروس ما که کلا تو باغ نیست. با همین لاکا نماز میخونه. یعنی خودش هر جور دوست داره کار میکنه. هم خدا رو داره هم خرما :)

مامان نگاهش افتاد به پاهای زن عموم گفت: ععع! پَه خودت لاک زدی😂

زن عموم گفت : آرهه. منم یادم رفت پاک کنم.

😐😂

زنِ دوست بابام گفت: عیب نداره. فقط یکی از ناخونای پات رو پاک کنی حله.

یکی دیگه در اومد گفت: من شنیدم انگشت شست پا رو نباید زد.

دخترِ دوست بابام گفت نههه! من فقط اون انگشت کوچیکه رو نزدم برا وضو.

و اینگونه بین علمای حاضر در صحنه اختلاف افتاد سر همین موضوع.

به مهسا گفتم : اینا مرجع تقلیدشون آیت الله هرچی دلت خواسته. هر جور خودشون خواستن حکم میکنن.

خلاصه تا آخر بحثشون من و مهسا فقط داشتیم میخندیدیم.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۵
معتاد چایخونه ی حرم

- گمشو بیرون. من نباید بهش فکر کنم.

- نمیتونم برم.آخه من میدونم تو دوست داری فکر کنی.

- نه من دوست ندارم. حنانه با خودت تکرار کن. تو دوست نداری.

- حنانه! من میدونم دوست داری درموردش فکر کنی. من از جنس احساس هستم. احساسات توی قلب آدم ها حک میشن. گاهی یه جمله گاهی یه حرف از اونایی که دوستشون داری من رو به وجود میاره. ما توی قلب موندگار میشیم. باید خیلی قوی باشی که بتونی من رو نابود کنی که میدونم نیستی. تازه چرا میخوای نابودم کنی؟ شاید امیدی داشته باشه.

- هیچ امیدی نیست :) همون روزی که با منطق داشتیم به حرفای اون گوش میدادیم و فهمیدم که من فقط محکومم به فراموشی :) محکوم به فراموشی آدم هایی که باید از پشت شیشه بهشون زل بزنم و به مامان بگم: مامان! میشه برم باهاشون دوست بشم ؟ اونم بگه نه. اونا خطرناکن. توی فامیل یکی رو همینجوری گول زدن. نمیخوام تو هم گول بزنن. حالا فهمیدی احساس ؟ من باید فراموش کنم. باید :)  هیچ امکانی واسه رسیدن وجود نداره :)

- پس یعنی من رو میخوای فراموش کنی؟؟؟ میخوای نابودم کنی؟

حنانه سرش رو پایین انداخت. به چاقوی توی دستش خیره شد. توی چاقو انعکاس چهره ی دردآلودش رو میدید. وقتی سرش رو بلند کرد اشک هاش روی گونه هاش جاری شده بود. اما یه لبخند غمگین زد.

- مجبورم. اگه واقعی باشی یه روزی برمیگردی پیشم.. تا اون موقع باید جونت رو بگیرم. اگه واقعی بودی دوباره همو میبینیم. من به تنها چیزی که امید دارم خداست. نه هیچ احساسی که اصل و اساسش معلوم نیست.

احساس، غمگین به حنانه زل زد. حنانه چشم هاش رو بست. کشتن احساس کار خیلی سختیه. اما اگه احساس بمونه، این حنانه است که میمیره :) به خدا فکر کن حنانه!

حنانه چاقو رو توی قلب احساس فرو کرد. احساس لبخند دردناکی زد و مایع سیاه رنگی از بدنش خارج شد و کم کم محو شد‌. 

حنانه روی زانوهاش به زمین افتاد. بارون شروع به بارش کرد.

- خدایا. خیلی سخته کمک کن از پسش بر بیام.

در حالی که کاملا خیس شده بود به این فکر کرد شاید یک روزی بعد از فراموشی همه اینها، یک نگاه، یک حرف یا یک اسم همه چیز رو در وقت و زمان مناسبش به یادش بیاره.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۲۹
معتاد چایخونه ی حرم

صدای آهنگ تا آخره. 

همه خوشحالن.

همه رو ابران.

بالا و پایین میرن و جیغ و هورا میکشن.

دست میزنن.

بدناشون رو به رقص در میارن.

و من گیج و سر درگمم.

انگار صداها رو دیگه نمیشنوم.

ایستادم یه گوشه و به بقیه زل میزنم.

بین این همه هیاهو به دنبال خوشحالی واقعی میگردم ولی نمیتونم پیداش کنم...

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۴۰
معتاد چایخونه ی حرم