سفالینه و شکوفه ها
اینجانب اینقدر که ننوشته حس میکنه مغزش وا رفته.
اوه راستی! سلام.
بالاخره تعطیلات نوروزی و جیک جیک مستون ما هم تموم شد و می بایست راهی دانشگاه می شدیم. امشب دومین شبیه که تو همدانم و فردا صبح خانواده ام از همدان میرن و فقط می دونم یه چیز سنگینی رو دلمه. از اینجا که طبقه ی سوم خانه ی معلمه و صدایی جز صدای حرکت موتور ها و ماشین ها شنیده نمیشه، دارم براتون می نویسم. مامان میگه همدان شهر آروم و خوبیه به نسبت اینکه مرکز استانه ولی سر و صدا نداره. باهاش موافقم. درواقع تا وقتی که تو خوابگاه پا نذاشتی همدان به شدت شهر زیبا و آرومیه !! همیشه گشتنای من با خانواده خیلی فرق داره تا وقتی که خودم میرم. از اونجایی که با خانواده وقت بیشتر و محدودیتش کمتره جاهای بیشتری رو هم میبینم حالا مگر اینکه از اون اکیپ ول ها باشیم تا نصف شب بیرون بچرخیم که ما از اوناش نیستیم. خلاصه امروز رو رفتیم لالجین و من، بین یه عالمه سفال خوشگل و نقش و نگار و هنر محو شده بودم و دریچه ی دیگری از ایران دوستی در من پدیدار شد :) برای اولین بار بود که وقتی می رفتم خرید داشتم با دقت همه چیز رو بررسی می کردم. به ظرفا، طرح و رنگ و مدلشون خیلی نگاه می کردم و سعی میکردم اونا رو توی دکوراسیون خونه تصور کنم واسه همین نتیجه اش این بود که هر چی به مامان نشون می دادم خوشش میومد. و بعد از دو دهه زندگی من هم مثل بقیه هم جنس هایم به خرید اینجور چیزها علاقه مند شدم :)) البته خرید عاقلانه و بر اساس نیاز نه ولخرجی. تهش هم فکر میکنین چی خریدم؟ یه انار سفالی نقلی و یه مجسمه کوچولو اندازه یه انگشت برای رو میز اتاقم D: چون به هیچکدوم از این ظرف ها نیاز نداشتم :/ ولی مامان چیزای قشنگیخرید. بعد از برگشتن از لالجین تصمیم گرفتیم بریم هگمتانه چون طاها مغزمون رو خورد و گفت من بااااید برم هگمتانه رو ببینم تو کتاب تاریخمون خوندیم. تو کل مسیر هم برای من درمورد حکومت مادها و آشوری ها توضیح میداد. اما هگمتانه متاسفانه ساعت بازدیدش تموم شده بود و دست از پا درازتر برگشتیم. توی حیاط خانه ی معلم دو تا درخت هست که شکوفه های خیلی خوشگلی زدن توی این فصل. یکی صورتی کمرنگ و یکی صورتی پررنگ. مامان بهم گفت ازش عکس بگیرم. تا اومدم دوربین رو باز کردم بابا رو صدا زد بیاد جفتش بایسته. همیشه کم عکس تکی میگیره. هر کدوممون رو بتونه توی قاب جا میده تا همه کنار هم باشیم حتی توی قاب عکس...! دلش نمیاد توی قاب تنهایی بیفته...مهربون من...
بابا که کنارش ایستاد اومدم ازشون عکس بگیرم. گفت مهسا و طاها هم بیاین بایستین.گفتم: بابا بذارین یه عکس زن و شوهری ازتون بگیرم.-_- :)خلاصه تا اومدم عکس بگیرم طاها شیرین بازیش گل کرد و گفت منم میخوام تو عکس بیفتم. بابامم به شوخی دستش رو گذاشت رو سر طاها و نگهش داشت پایین و با خنده به من گفت حالا بگیر. طاها داشت تقلا میکرد بیاد بالا و هممون خندمون گرفته بود. مامان و بابا بیشتر. چلیک ! همونجوری ازشون عکس گرفتم. با همون خنده ها. یه عکس طبیعی و بدون ژست از پیش تعیین شده با خنده هایی که صداشون توی شکوفه های بهاری گم شده :)
حالا فردا دوباره وقت خداحافظیه.
مامان بابا! سعی می کنم فردا غصه نخورم.
الهی عزیزم، چقدر حس و حال خوبی تو قاب عکستون پر شد، ایشالا همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه و سلامت باشین، غصه نخورین خیلی زود میگذره و با کوله باری از دانش و تجربه برمیگردین، منم دو سال قزوین درس خوندم از مهرشهر کرج رفتم قزوین، هم سخت بود هم شیرین، هنوزم با خاطراتش زندگی میکنم با دوستانم در ارتباطم و برام لذت بخش بود، خیلی چیزا یاد گرفتم، از جمله غذاهای محلی خوشمزه و لهجه شیرین قزوینی :))