لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

یتیمی..

چهارشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۴:۲۹ ق.ظ

خیلی حالم بد بود. نمیتوانستم تاب بیاورم. چادرم را پوشیدم و توی کوچه ها قدم زدم. تا از در خانه بیرون زدم مردم را دیدم که با چشمان خیس میخواستند بابا را ببینند. سریع خودم را از آن ها دور کردم و دویدم. آنقدری که رسیدم به چاه. همانجا پاهایم سست شد و افتادم. فریاد بلندی کشیدم و اشک هایم به بیرون از چشمانم هجوم آوردند. سرم را بردم توی چاه و هق هق هایی که جگرم را آتش میزدند بیرون دادم. بابای مظلومم....بابای عزیزم... یواشکی دیده بودم بابا چگونه درد هایش را توی همین چاه فریاد میزد. از گریه هایش، از گریه هایی که از قوی ترین مرد جهان بیرون میریخت، چاه هم به گریه افتاد. آسمان هم همینطور، فرشتگان و درخت های نخل هم گریه می کردند. همه می دانستند بابای من مظلوم ترین فرد عالم است به جز همان هایی که باید، چه بسا می دانستند و خود را به نفهمی میزدند. آه ای چاه، تو بگو از دردهای حیدر... ای نخل هایی که با گریه های بابای من گریستید، بگویید که این نامردان با پدر چه کردند. بگویید که بعد از رفتن مادر تنها دلیل زنده بودنم بابا بود. تنها دلیل نفس های من بابا بود. او را هم از من گرفتند. زندگی من را با شمشیر زهرآلود ابن ملجم گرفتند. آنقدر توی چاه داد زدم که صدایم دیگر در نمی آمد. به سختی پاهایم را بلند کردم و سمت خانه رفتم جلوی در که رسیدم دیدم تعدادی یتیم جلوی در ایستاده اند. کاسه های شیر در دستشان و اشک در چشمانشان. بغض کرده به من گفتند: این ها را بدهید به بابای ما تا خوب شود. تا این را گفتند بغضم ترکید... بابای همه بودی....کاسه هایشان را گرفتند به سمتم. دستانم سست بود و میلرزید. به سختی کاسه های شیر را به داخل بردم. حسن را که دیدم کاسه ها را به ایشان نشان دادم و گفتم بچه های یتیم این ها را آورده اند و می خواهند بابا را ببینند. با بغض همه کاسه ها را در یک پیاله یکی کرد و برد برای بابا. خودم را سریع به اتاق رساندم و در گوشه ای پنهان شدم. بابا را دیدم. توی بستر بود‌. نگاهم به صورت نورانی و سپس فرق خونینش افتاد و..... چنگال مرگ را روی گلویم حس میکردم. انگار داشت همه چیز به پایان می رسید. کل دنیا.. بچه های یتیم دورش حلقه زدند. حیدر چه مهربانانه اما دردآلود نگاهشان میکرد. حسن (ع)و حسین(,ع)کمکش کردند تا بتواند تکیه دهد و بنشیند. بچه ها ابربهار بودند و باران میباریدند....علی پیاله شیر را نزدیک دهان برد و وانمود کرد شیر می نوشد. حتی در زمانی که جانش ذره ذره داشت از تنش برون می رفت دل بچه ها را نشکست.... تو مهربان ترین بودی...تو همان شاهکار خلقتی بودی که نگاه ات مرا تا خدا می رساند... تا بچه ها رفتند تمام قدم هایم را یکی کردم و خودم را به بستر بابا رساندم... - بمان...

دستش را، همان دستی که خیبر را بلند کرده‌ بود گرفتم و بوسیدم.. - بابایی...بابا جانم...نرو...خواهش میکنم... بابا نرو...اگه بری میمیرم...

گریه‌ میکردم. زخم های مدینه سر بازکرده بودند.مدینه را یادم هست. آن کوچه‌ی را و صدای سیلی را.......

از عمق جان فریاد میزدم. یادم نمی آید چه‌شد که‌ دیگر جایی را ندیدم. وقتی چشم هایم را باز کردم بستر پدر خالی بود و من فهمیدم بابا رفته... من مرده بودم... الان نه! همان موقع که شمشیر زهرآلود فرق بابا را در نماز صبحش شکافت من هم مردم. 

او رفت و تمام شیعه ها یتیم شدند. دنیا برای داشتن علی خیلی کوچک بود. خیلی...

 

( این داستان را از زبان حضرت زینب ننوشتم.. فقط خواستم قطره ای از دریای حس و حال یک بچه شیعه را نسبت به نبود بابای همه ی شیعه ها بیان کنم..)

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۰۱/۲۳
معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۳)

آه..........

پاسخ:
و اینک وحشت دنیای بی علی...

❤️🌹

التماس دعا

پاسخ:
چشم. محتاجیم ..🌺
۲۶ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۲۵ منتظرالمهدی (عج)

التماس دعا 

پاسخ:
چشم
محتاجیم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی