دختری با روبان سفید
چرا؟ بعضی وقت ها دلتان نمی خواهد چیزی بخوانید؟ مثال کتابی، چیزی؟
سیم زار بانو گیج میشود: نه! بدون سواد هم می دانم چه طوری فسنجان درست کنم. مادرم میگفت توی کتابها همهاش بدبختی و بیچارگی است.
مادر آقاجان ســرک میکشد توی آشپزخانه و با سیم زار بانو احوال پرسی میکند. احترام نمیداند چرا مادربزرگش این قدر ســیم زار بانو را دوست دارد. احترام آرام در پشــتی آشــپزخانه را باز میکند و پشــت در غیبش میزند. انباری، دیوار به دیوار آشــپزخانه اســت و تویش پر است از گونیهای برنج، روغن، چراغهای خوراک پزی و پریموسهای از کار افتاده. و قفســهای پر از کتابهای قدیمی و کهنه و ورق ورق شده که از پدر آقاجان به ارث مانده. تنها روشناییاش، نور کمی است که از پنجره نزدیک سقف میتابد. احترام شمع را روشــن میکند و روی چوبی، کنار شمعهای آب شده دیگر میچسباند. نور شــمع جانی به انباری میدهد وچیزها شکل و شمایلی میگیرند و زنده میشــوند. احترام کتابی از قفسه برمیدارد و باز می کند. واژهها را به سختی هجـی می کند؛ اما همین کار، هیاهوی بیرون را از خاطرش پاک میکند و او را به دنیای دیگری میبرد.
پ.ن: این کتاب(دختری با روبان سفید)یکی ازبهترین کتاب هایی بود که توی دبستان خوندم:)و همیشه حس میکردم شیرین و احترام هر کدوم یه بخش هایی از شخصیتشون مثل منه...
کدوم کتاب؟ 😐