لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

از آخرای صفحه ۲۱۴ توی طاقچه بود که اول قلبم لرزید بعد بغضم گرفت و بعد هق هق هایی که به خاطر متوجه نشدن بقیه، خفه کردم.از اونجا تا آخر کتاب رو‌ اشک ریختم.حالم بد شد.خیلی...

.

.

.

.

یه مدتی میشه که وقتی سبک زندگی خانواده ی های شهید رو میبینم ناخودآگاه ذهنم میره سمت نوت برداری.نکته هاش چیه؟بنویسشون.مخصوصا مادرای شهدا.بیخود نیست که مادر شهید شدن...لایق بودن.زاهدی هستن برا خودشون.مادر شهید شدن خودسازی میخواد.این چیزی بود که من فهمیدم.وقتایی که میخوندم مادر شهید توی کتاب موقعی که باردار بود موقعی که بچه شیر میداد موقعی که غذا براش درست میکرد، توی همه ی این لحظه ها یاد خدا همراهش بود شگفت زده شدم.میگفت موقع شیر دادن به محمد حسین روضه گوش میدادم که بچه ام شیری که میخوره با عشق به امام حسینش باشه..خیلی حرفه ها.اینا همه نکته اس...چی میشه که خدا توی مادریِ یه نفر اینقدر برکت میذاره؟؟ اونجاهایی که میگفت زیارت جامعه کبیره میخوندم،قرآن میخوندم.خوندن این نوشته ها من رو به مادری علاقه مند تر میکرد.واسه من نقشه راه بود.چیزایی که میخوندم رو مینوشتم توی نوت گوشیم که یادم نره:)که اگه منم مادر شدم از تموم وجود واسه بچه ام بذارم.از تموم وجود گذاشتن واسه فرزند یعنی این.یعنی یه کاری کنی که بچه ات عاشق امام حسین بزرگ بشه.و ما چقدر مدیونیم به مادران شهدا...مادران شهدایی که خیلیاشون مظلوم و ناشناخته ان..الان که دارم مینویسم صدای لالایی خوندن یه مادر شهید بالای تابوت بچه اش که چند تا استخون بیشتر توش نیست توی گوشم پخش شد :)....

فکر میکنم اینکه همچین حرکتی با همچین کتابی شروع بشه لطف و نظر شهدا بوده به ما..حداقل میخوام فکر کنم که اینجوریه‌..یه زمانی از مادر شدن بدم میومد..که چی مثلا که یه زن عمرش رو بذاره پای بچه بزرگ کردن؟!خودش رو از پیشرفت بندازه که کهنه بشوره؟

الان افتخار میکنم به اینکه یه روزی بتونم مادر بشم و انسان تربیت کنم و چقدر دلم میسوزه برای کسایی که هنوز مثل گذشته ی من فکر میکنن:) سعی میکنم یه روزی این تفکر رو از ذهنشون بندازم...انسان سازی کار هر کسی نیست...حالا یه زمانی اگه شهید تربیت کنم چی؟؟ این روزا این دعا هم اضافه شده به دعاهام..که خدا توفیقش رو به من بده..لیاقتش رو به من بده..که منم بشم یکی از کسایی که خادم ولایت تربیت کرد..

آخرش هم محمد حسین شهید شد مثل امامش...چند سال بعدش هم آرمان راه محمد حسین رو طی کرد:)

اونجایی که آقا درباره ی زجر کش شدن شهید موقع مرگشون گفتن: تمام این افکاری که توی ذهن شما میگذره،برای شهید فاصله اش به اندازه ی یک افتادن از روی اسبه.و مادر شهید سرش رو بالش راحت گذاشت، اونجا برام غم عجیبی داشت...

یکی از شهدای مدافع حرم هم قبل از شهادتش امام حسین (ع) اومده بود تو خوابش مژده ی شهادت داده بود و گفته بود سرت رو میبرن اما دردی نخواهی کشید و بعد هم همونشکلی شهید میشه..یاد اون افتادم..

راستی میون این هیاهوی دنیا و سر و صدایی که راه انداخته میدونین بعضی خانواده های شهدا و مادراشون منتظرن یکی بیاد فقط به اندازه ی یه سر زدن کوچیک..نه بیشتر..فقط در حد همون...بیاد پیششون؟؟؟ کجای کاریم ما؟چقدر غافلیم از حال قهرمانه هامون...

و حال من رو داغون کرد این کلیپ:)

 

 

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۰۰
معتاد چایخونه ی حرم

les nuits pour moi c'est comme ça que je lutte contre rêve d'être avec toi, ne pas pouvoir être avec toi est une douleur et devoir attendre en est une autre.je sais que la nuite brime moi mais j'attends la nuit avec impatience. quelle sera la fin de cette attente? je l'attends.

 

​​​​​پ.ن: یه تیکه تمرینی کوچولو برای کلاس هستش. برا ترجمه اش هم تو ترنسلیت بزنید :)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۰۱ ، ۱۵:۳۱
معتاد چایخونه ی حرم

همیشه به این فکر میکنم اگه یه زمانی فارغ التحصیل بشم دلم قطعا برای اتاق ۲۰۲ تنگ میشه.به خصوص دو نفرشون.یکی که ۲ سال از من کوچیکتره و یکی دو سال از من بزرگتره.با بزرگه تقریبا همیشه حرف میزنم و با هم خیلی خوبیم(من و ایشون مامانای اتاقیم هر‌چند از لحاظ سن من یکی مونده به آخریم تو اتاق ولی چون هر دومون خیلی به اوضاع اتاق و تمیزیش میرسیم بچه ها بهمون میگن مامان:) ).ولی کوچیکه رو دلم میخواست بیشتر بیاد سمت ما چون خیلی خیلی وابسته یکی از بچه هاس که تفکراتش یه جاهایی....خیلی اوقات واسه بچه های اتاق چایی که درست میکنم(بنده به عطار اتاق هم معروفم چون دارچین و آویشن و زعفرون و چیزای مختلف باهامه و  چایی و دمنوش زیاد درست میکنم😁) به نیت روضه ی امام حسینه و بهشون هم اینو میگم.اوایل براشون خنده دار بود ولی الان خیلی عادی شده‌ و حتی همراهی هم میکنن.

خلاصه میشینیم دور هم میخوریم و حرف میزنیم.معمولا از این فرصت ها گاهی استفاده میکنم و یه سری چیزا رو براشون میگم‌.ولی اون هم اتاقی که کوچیکه تحت تاثیرشه میزنه تموم زحمات من رو بر باد میده.حتی گاهی حس میکنم لجه.من با همه هم اتاقیا راحتم ولی از جهت این دختر احساس نگرانی دارم‌.مخصوصا اینکه بعضی جاها به صورت مشخصی مخالفت میکنه و یه جاهایی بهم میگه تو خیلی زور میگی عقایدت رو تحمیل کنی. چرا این رو میگه؟؟چون توی دنیای اون هر کس هر جوری که دوست داره زندگی میکنه و هر کسی رو توی قبر خودش میذارن پس هر کسی مخالفت کنه یعنی داره عقایدش رو تحمیل میکنه. ایشون یه دوست پسری دارن که یه رفتاری که مشخصا اشتباه هست رو انجام میده.همین رفتار دوست پسرش رو،دوست پسر یکی دیگه از بچه ها انجام داد.خب اون دختر از این کار ناراحت شد.حالا این هم اتاقی من میگفت نباید از دست دوست پسرت ناراحت بشی چون هر کسی رو تو قبر خودش میذارن.باهاش راه بیا.دختره گفت نمیتونم من از این رفتار متنفرم.چجوری کنار بیام؟ برای دفاع از اون دختر سعی کردم با استدلال توضیح بدم که همه ی کارای ادم شخصی نیست و تاثیر داره روی اجتماع و روابط آدما.اون دختری که جفت من بود تموم حرفام رو تایید میکرد.ولی اون یکی قانع نمیشد.در نهایت گفت من از بحثای اضافی خوشم نمیاد دیگه ادامه نده و سعی کن نظرت رو به من تحمیل نکنی.منم وقتی دیدم اینجوریه گفتم: باشه اما من قصد تحمیل کردن نداشتم فقط میخواستم دلیل بیارم برات که چرا با حرفت مخالفم. و بحث رو تموم کردم.

بعد از اون اتفاق مدام بین ما گفتگو پیش اومد و اینقدر تکرار کرده تو همش میخوای عقایدت رو تحمیل کنی که ناخوداگاه کوچیکه که همیشه با علاقه میومد حرفام رو گوش بده همین تو دهنش افتاده.هر چند وقتایی که اون کنارش نباشه این حرف ها رو نمیزنه ولی خب با حضور اون...

دو نفر دیگه ی اتاق هم با من هم نظرن  و کلا جز اون هیچکس درمورد من همچین نظری نداره وبچه ها بهم میگن اخلاق اون کلا اینجوریه باهاش سر و کله نزن.ولی من نمیتونم بیخیال باشم نسبت بهش به خصوص اینکه خوشم نمیاد راحت با این بهونه آدما رو دور بندازم.اما از طرفی میخوام یه مدت کناره کشی کنم از بحث کردن باهاش.شاید لجش کمتر بشه.

و مدام دارم از خودم میپرسم قدم بعدی چیه؟!....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۱۱
معتاد چایخونه ی حرم

دلم برای اون دورانی که بعد از امتحانای ترم دوم مدرسه برمیگشتم خونه، با همون فرم مدرسه دراز میکشیدم زیر کولر،گوجه سبز مینداختم بالا و توی گوشی با بچه ها چت میکردم در حالی که همین چند دقیقه قبلش تو حیاط مدرسه همو دیده بودیم،تنگ شده:)....

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۴۶
معتاد چایخونه ی حرم

درست همون لحظه ای که فکر میکنی عوض شدی موقعیت هایی پیش میاد که بگه نه بابا تو همونی هستی که بودی، با سیلی واقعیت به خودت میای که فقط دچار یه توهم خوشگل بودی.اونم چه توهمی!

دیدی سر فلان مسئله ی کوچیک سریع از کوره در رفتی؟ 

دیدی سریع قضاوت کردی؟

دیدی با حرف هات دل شکوندی؟

دیدی دروغ گفتی؟

دیدی غیبت کردی؟

و.....

آره! خدا همونجایی که حس میکنی بهتر شدی نشونت میده که نه هنوز همون اول اول اول راهی.دلت خوش نباشه به اینکه چهار تا دعا خوندی یا مثلا چهار تا ذکر بیشتر گفتی، هنوز نفست تو غل و زنجیر خودش گیر کرده بنده ی من.

خدایا نذار هیچوقت به خودمون مطمئن بشیم.خدایا یه کاری کن حواسمون همیشه به خودمون باشه.غافل نشیم از خودمون.

خدایا به حق همین ماه رجبی که امشب میریم به استقبالش،خودت هوامونو داشته باش....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۴
معتاد چایخونه ی حرم

امروز برام پیامک اومد از طرف عتبات که به نیابت از من توسط خادمین زیارت انجام شد.اونم کجا؟نجف...کربلا...کاظمین..سامرا...و حتی سوریه:)....و من هنوز رو اَبرهام...

اینقدر خوشحالم که حد نداره.اما مدام دارم میپرسم خدایا تو دل کی انداختی که برای من زیارت نیابتی بگیره؟؟؟

از همینجا براش آرزوهای خوب میکنم....

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۰۱ ، ۱۳:۵۴
معتاد چایخونه ی حرم