لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

۲۷ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

وبلاگای مختلف رو دارم میخونم

هر کسی یه معجزه ای، یه نشونه ای، یه اتفاق جالبی براش افتاده.هر کسی چیزایی رو تجربه کرده..موقعیت هایی رو داشته که در نوع خودشون شگفت انگیز بودن.چقدر خوبه...خدا خیلی دقیق حواسش به همه بنده هاش هست بدون اینکه ذره ای از توجهش به من کم کنه همزمان حواسش به یه بنده دیگه اون سر دنیا هست و معجزه ی مورد نیاز اون بنده رو توی مناسب ترین موقعیت میذاره جلو پاش.همزمان که هوای ماها رو داره، حواسش به اون موجود ناشناخته ی زیر سنگای کف اقیانوس هم هست...هر چی بهش بیشتر فکر میکنم شگفت زده تر میشم.خدای من فقط مال منه اما همزمان تنها خدای بقیه ی موجودات عالم هم هست... 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۶:۳۹
معتاد چایخونه ی حرم

چندین وقت پیش ها که توی ایتا کانال داشتم یبار گفته بودم که خیلی دوست دارم نامه بنویسم.یکی از مخاطبای کانال که با هم رفیق شده بودیم.گفت من پایه ام بنویسیم.منم با ذوق قبول کردم.خلاصه ادرس هامون رو با هم رد و بدل کردیم و قرار شد بنویسیم.گفت نامه رو برات میفرستم خوابگاه که وقتی از شهرتون برگشتی ذوق زده بشی.

برگشتم و نشد برم نامه رو از ساختمون مرکزی دانشگاه بگیرم تا همین دو سه روز پیش.

دوستم گفته بود من چون سر اسم خودت شک داشتم اسم مستعارت که همین حنانه باشه رو نوشتم.فامیلم هم بیچاره از روی ایدیم روی برنامه شاد پیدا کرده بود.مال زمانی که اخرای دوازدهم مجازی شدیم و مجبور شدیم کوچ کنیم شاد😂خلاصه از اونجا از روی ایدی فامیلم رو با یه اشتباه کوچولو نوشته بود.

موقعی که خواستم نامه رو تحویل بگیرم گفتم نامه برای حنانه.الف نیومده؟!

گشت و پیداش کرد.گفت کارت دانشجوییت رو بده و یه امضا بزن.کارت رو دادم روش نوشته بود مبینا!!

گفت:واتتت(البته اینو نگفت).این چرا اسماشون با هم فرق داره؟نمیتونیم نامه رو بهت بدیم.

گفتم:آقاااا این چیزه..یعنی جریان از این قراره که من دو تا اسم دارم.دوستام به این اسم صدام میکنن.

گفت :خب من از کجا باور کنم جنابعالی راست میگی؟؟؟

گفتم نگاه کنین.طرف شک داشته اول نوشته مبینا بعد خط زده حنانه.زیر اون خط خوردگی مبینا واضحه.

مرده قبول نکرد.دیده بود اینجوریه ولی گفت نمیتونیم باور کنیم.باید رئیس بیاد.اجازه بده.

منم عین این طلبکارا پام رو انداختم رو‌پام نشستم رو صندلی و منتظر بودم رئیس تشریفشون رو بیارن.

بعد مرده تو این فرصت شروع کرد غر زدن.پشت سر هم انگاری که چه خطای بزرگی انجام داده باشم گفت:خانم شما نمیدونی این چیزا دردسر درست میکنه؟

خیلی بیخیال گفتم:من باید از کجا بدونم؟!

گفت: هه.حنانههههههه کجا مبیناااااا کجا.وقتی از این دو اسمی بازیا در میارید همین میشه.

پشت سر هم غر میزد.البته خب میدونستم نصف غرغراش به خاطر شغلشونه و احتمالا خسته اس ولی کم کم منم داشت حوصله ام سر میرفت. از طرفی هر چی میخواستم براش توضیح بدم وسط حرفم میپرید و نمیذاشت حرف بزنم.

یهو منم خیلی جدی گفتم :آقا میذاری حرف بزنم یا نه؟😂

یه لحظه با تعجب نگاه کرد و ساکت شد.گفتم دوست من اسمی که همیشه از من میشنیده رو گذاشته.چون بقیه عادت دارن منو اینشکلی صدا بزنن.الانم واقعا نمیدونسته چی بذاره.اول با شک‌ اسم اصلیم رو گذاشته بعد فک‌ کرده شایدم اسم اصلیم همین حنانه باشه.به خاطر همین عوضش کرده.

اونم گفت :باشه خانم ما که با شما کاری نداریم.(انصافا؟!؟)

نشستم رو صندلیم.یهو دیدم یه ناشناس زنگ زد‌.جواب دادم قطع کرد.

همون کارمند بی حوصله گفت:بهش زنگ نزن من بودم.میخواستم ببینم شماره تلفن رو پاکت با مال تو تطبیق داره یا نه.ولی یادت باشه برای بار بعد همچین اشتباهی نکنی.

😐

دقیقا عین ایموجی بالا نگاهش کردم.خب مرد مؤمنننننن چی میشد از اول همینکارو میکردی؟؟؟؟؟

خوشت میاد الکی اعصاب خودت و بقیه رو خراب کنی؟!!

گفتم واقعا چرا همون اول زنگ نزدید؟

پاکت رو گرفتم و امضا کردم و زدم بیرون.

تو راه ذوق و شوق زیادی داشتم پاکت رو باز کنم.اولین باری بود که نامه ی جدی میگرفتم.از راه دور‌.

رسیدم خوابگاه و نامه رو باز کردم .بچه ها هی مسخره بازی درمیاوردن میگفتن:امیر کوفه بهت نامه داده؟با اسب برات اوردن یا کبوتر نامه رسان؟ یعنی نمیتونستین حرفاتون رو تو همون گوشی بزنین؟

میخندیدم.بهشون گفتم:اصلا لذتش قابل مقایسه نیست با پیام توی گوشی.اون کجا و این نامه ها کجا .توی گوشی انگار حرفا برامون صرفا جورین که میبینیم و از کنارشون میگذریم ولی  توی نامه نویسی تموم احساسات اون شخص بهت منتقل میشه.نامه ها تو ذهن آدم میمونن.

نامه رو خوندم و با خط به خطش کیف‌ کردم.اینکه این کلمات فقط مخصوص من بودن شیرینی اون‌ رو بیشتر میکرد.

اخر نامه هم نوشته بود از جودی ابوت به جودی ابوت دیگر:)

نامه رو بستم و توی پاکت گذاشتم.حالا نوبت من بود که جواب بدم.

مرسی از مهدیه عزیزم بابت نامه اش..میدونم وبلاگ نداری ولی میای چک‌ میکنی؛)

منتظر جوابش باش.

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۱ ، ۱۲:۴۱
معتاد چایخونه ی حرم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ دی ۰۱ ، ۰۴:۰۹
معتاد چایخونه ی حرم

حرفی از خودم ندارم بزنم.ولی این پست رو‌ خیلی دوست داشتم.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۲۰:۰۳
معتاد چایخونه ی حرم

 

دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ
بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
که برخوردار شد از روی فرخ
سیاهی نیکبخت است آن که دایم
بود همراز و هم زانوی فرخ
شود چون بید لرزان سرو آزاد
اگر بیند قد دلجوی فرخ
بده ساقی شراب ارغوانی
به یاد نرگس جادوی فرخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پیوسته چون ابروی فرخ
نسیم مشک تاتاری خجل کرد
شمیم زلف عنبربوی فرخ
اگر میل دل هر کس به جایست
بود میل دل من سوی فرخ
غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ

 

 

صدای علی موسوی گرمارودی:

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۱۱:۱۱
معتاد چایخونه ی حرم

بچه که بودیم برای دعای جوشن کبیر میرفتیم مسجد محله ی بابابزرگ اینا.

من تا یه سنی همیشه میرفتم با دختربچه ها توی حیاط بازی میکردم و پای دعا نمینشستم.ولی بعد دیگه دلم نمیخواست با بچه ها بازی کنم.دوست داشتم بشینم و  کنار بقیه دعا بخونم.از همون جا هم ماه رمضونا برام شیرین تر شدن و یجور دیگه ای شدن...دیدم دخترای همسن و سال من که میان دعا بخونن کم نیستن.میرفتم جفت همونا مینشستم و باهم میخوندیم.گاهی اوقات دفترچه های دعا کم میومد و دو،سه یا حتی چهار نفری با یه دفترچه سر میکردیم.گاهی اوقات حواسمون وسطش پرت میشد و یکیمون که حواسش بود نشون میداد کدوم بخش دعاست.

سوژه هم کم نداشتیم:))))فک کنم ۹ یا ۱۰ سالم بود.خودم و دختر عموم نشسته بودیم و سخنران داشت قرآن به سر میخوند و وسطش روضه هم میگفت.

بعد هر چی میگفت من و این دختر عموم به هم اشاره میکردیم و الکی میزدیم زیر گریه.

یبار سخنران با گریه گفت: اونایی که نمازشونو درست نمیخونن.بعد ما هر دوتامون همزمان به هم اشاره کردیم و سرمونو به نشانه ی تأسف تکون دادیم.

میگفت اونایی که فلانن.من بهش اشاره کردم و بغض مصنوعی کردم.

گفت اونایی که بهمانن.اون به من اشاره کرد وبغض مصنوعی کرد.

زن عموم تو حال خودش بود و گریه میکرد که با دیدن ما خنده اش گرفت=)))

خلاصه با همه ی این سوژه ها و بچگی کردن ها تهش دعا برای همه با حال خوش و حس سبکی تموم میشد‌.

میزدیم بیرون حس میکردیم به اندازه ی یه سال دیگه انرژی گرفتیم‌.

همزمان بوی خوب مسجد میاد تو ذهنم.

صدای مردایی که ده فراز ده فراز نوبتی میخوندن.یکی سریع میخوند...یکی‌آروم..

نوای دعای جوشن هنوز تو گوشمه..و همیشه این فرازِ   یاحَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ یَا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ یَا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ یَا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ یَا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ یَا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ

رو عجیب دوست داشتم و وقتی میخوند سعی میکردم از ته دلم همراهش بخونم...

من عادت به سخنرانی گوش دادن ندارم چون کلا تو این فازا نبودم هیچوقت..

ولی امشب یه سخنرانی از آقای میرباقری(اینقدر از سخنرانی هاش و حرف های خاصش و محتواش، خوب شنیده بودم که به همون سخنرانی ای که از شانس خوبم فاطمیه نصیبم شد بسنده نکردم) گوش دادم.

شب قدر توی حرم امام رضا بود سال ۹۴ فکر کنم..(فکر کنین شب قدر حرم باشی و  سخنرانی ایشون هم باشه.....)

و گوش دادن به ویس همانا و هوس کردن شب قدر همانا..

شب قدری که اگر عجایبش رو درک کنیم هیچوقت دلمون نمیخواد ازش بیرون بیایم.

همیشه میگن شب قدر رزقت رو میدن..شب قدر رو جدی بگیر.

من امسال شب قدر رو استفاده نکردم..چرا؟!..دختر بدی شدم و قهر کردم...رزقم رو نگرفتم و جاموندم..

چقد تو ضعیفی آهای آدم که اینقد سریع جا میزنی:)))

اما هنوز برام یه رازه شب قدر...امام زمان شبای قدر چه حالی داره؟؟؟

اگه چشم دلمون میدید هم کافی بود چه برسه به چشم سر...

الان دیگه دلم‌میخواد بازم ماه رمضون بیاد.بوی گلاب تو خونه ها بپیچه..

دم سحر ، اللهم انی اسئلک رو بشنوم..

اما با یه حال جدید..چرا از خدا کم بخوام؟

بذار اگه میخوام بهترین رو بخوام..مثلا آرزو کنم تو بهشت شب قدر رو بگذرونم.

بهشت کجاست؟

به بچه ها گفتم آرزو که بر جوانان عیب نیست.خدایا چی میشه ماه رمضون آینده، شبای قدر، نجف باشیم؟..... :)

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۰۱ ، ۰۰:۱۷
معتاد چایخونه ی حرم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۷
معتاد چایخونه ی حرم

بعضی اوقات آدما واقعا کم میارن..تحمل میکنن..تاب میارن

اما یه جایی وا میدن...من گاهی اوقات از کلافگی درون اینشکلی میشم.

روزها دارن عجیب میگذرن...خیلی ساکت تر شدم..کم حرف..بی حال تر ولی فکرم پر تر از قبل شده..

این روزا همش دارم گوش میدم.دارم تمرین شنونده شدن میکنم تا یاد بگیرم صبور باشم..بشنوم و بشنوم و بشنوم...

حس میکنم رمز موفقیت تو شنیدنه..اونجایی که دقت میکنی توی کلمات تا معجزه ی نهفته در کلمات رو درک کنی و بتونی احساسات هر کلمه رو لمس کنی...

و وقتی میفهمی و وقت میذاری پاش شاید یکم حس کنی از اون آدم قبلی فاصله گرفتی..یه چیزی فهمیدی..یه چیزی یاد گرفتی...

همزمان دارم سعی میکنم این سکوت من رو راکد نکنه...

حالا فکر کنین این سکوت یه دلیل دیگه هم داشته باشه...یه دلیلی که نمیشه گفت...

شاید هم این حال زمستون و برفاس که با آدم ها اینشکلی تا میکنه.

شده به این قصد بری تو پیله ی خودت که شاید بتونی یه روزی پروانه بشی؟

من میترسم کم بیارم و نتونم پروانه بشم..زود بزنم بیرون..خفه بشم و نفس کم بیارم

کلا از هر جا نگاه میکنم باید صبر کنم.

و این صبر کلید همه‌ی اون چیزاییه که گفتم

کلید پروانه شدن..کلید رشد کردن به همون دلیلی که نمیتونم بگمش و داره خفه ام میکنه..کلید فهمیدن و یاد گرفتن

صبر..واقعا صبر کردن سخته..چقد خیلی جاها فکر میکردم صبورم ولی زهی خیال باطل!!

حتی حس میکنم حرفام هم بی فایده اس..از یه جایی به بعد دیگه آدما برات کافی نیستن..میدونی چی میگم؟انگار داری همینجوری حرف میزنی و حرف میزنی و حرف میزنی ولی هیشکی نمیفهمه...

و همینم باز تو رو میکشونه به صبر و سکوت..

حتی الان خودمم نمیفهمم چی دارم مینویسم.

هندزفری تو گوشمه و صوت زیر  در حال پلی شدن..فقط دارم مینویسم که خالی بشم..

راستی برای اومدن پاسپورتم و رفتنی شدنم دعا کنید..خیلی نیاز دارم بهش:))

 

 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۱ ، ۰۰:۰۳
معتاد چایخونه ی حرم

دیدین کلی کار دوست دارین انجام بدین ولی همزمان این حس رو دارید که نمیتونین هیچکاری انجام بدین؟

وقتایی که ذهنتون آشفته اس چجوری نظمش میدید و چجوری اولویت بندی ذهنی میکنین؟!

وقتایی که دارید یه کاری رو انجام میدید معمولا روی همون کار تمرکز میکنین یا نه چند تا کار رو با هم انجام میدین؟

اگه جواب بدین ممنون میشم!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۱ ، ۲۳:۲۲
معتاد چایخونه ی حرم

برف آمد پشت ردت

در خیابان گم شدم

برف آمد برف آمد

در زمستان گم شدم....

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۱ ، ۱۹:۴۴
معتاد چایخونه ی حرم