خیال است دیگر، سیّال و رها...
آسمان عصر روز دهم، مثل خون قرمز بود. صدای جیغ در میان بوی دود محو شده بود.دخترکی وحشت زده در میان خیمه های سوخته می دوید و کمک میخواست و ملعونی به دنبالش افتاده بود تا گوشواره هایش را از گوشش جدا کند. دوندگی های دخترک به جایی نرسید و ملعون دست دختر را گرفت و کشید. جیغ های دخترک وحشتناک تر و دلریش کننده تر شده بود. خنده های نفرت بار مرد فضا را پر کرده بود اما.دستش را سمت گوش دخترک برد و گوشواره اش را کشید. هر چه دختر تقلا میکرد مرد انگار کر شده بود و نمیشنید. صدای دروغ های ابن زیاد گوش مرد را پر کرده بود. دروغ ها و حرف هایی که باعث شده بود دست درازی به ناموس کسی کند که روزی پیامبر گلویش را با عشق میبوسید...او که متوجه نبود چقدر محکم گوشواره را میکشد در حرکتی گوش دختر را پاره کرد و گوشواره را خندان به دست گرفت. گوشواره ای که حالا به خون آغشته شده بود. در حالی که فریاد پیروزی میزد دخترک را پرت کرد. دختر جیغ میزد و با وحشت به خونی که از گوش هایش به دستانش جاری شده بود نگاه میکرد...آسمان قرمز شده بود...قرمز تر از قبل...در هیچ نقطه ای از تاریخ، زمین و آسمان شرمندهتر از آن موقع نبودند....
داشتم به این نوحه گوش میدادم که ناگهان پرنده ی خیالم به آن نقطه پرواز کرد. خیال است دیگر...سیّال و رها...