من البین یاحسین من زغری وشاب الراس
در تاریکی اتاق نشستهام و به این نوحه گوش میدهم. .جسماً یک جا هستم و روحاً جای دیگری. همه ی صحنه ها برایم پدیدار میشوند و قفسه سینه ام سنگین میشود. به محرم نیاز دارم. به تنفس در هوای او...به اینکه باز یواشکی به عنوان حنانه ی هشت ساله بدون اینکه نگهبان عَلَم مرا ببیند خودم را به عَلَمِ پر از پارچه نزدیک کنم و پارچه ای را که چهره ی حضرت عباس روی آن کشیده شده بو کنم و ببوسم...
قله یاعباس ارجع ... ما ترید المای سکینه
به او بگو ای عباس! برگرد. سکینه دیگر از تو آب نمی خواهد.
دعا کنید به اربعین برسیم... به مشّایه... به عمودها... به تاولها... به بوی سیگار و لهجۀ تندِ عِراقی... به مدینه الحسن... به نوحههای ضربآهنگیِ موکبها... به حلیب حارّ... هلبیکم زوّار بوسجّاد... به ورودیِ کربلا... به حاجز... به بین الحرمین... به حرم... به قبّه... به شش گوشه... به سیدالشهدا... سیدالشهدا... سیدالشهدا...
این اولین سالیه که به محرم نیاز ندارم... به زودتر از محرم... به زیارتِ عرفه نیازمندم... یا حتی زودتر... این اولین سالیه که من به کربلا نیازمندم... هرچه زودتر؛ به اِحیا نزدیکتر!