لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

اندکی روزمرگی

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۹ ق.ظ

و بعد از ده روز بالاخره وی بیانش رو باز کرد.

تا بیست و یکم باید بمونم خوابگاه و برام غیرقابل تحمله.یه سری تنش اطرافم به وجود اومده که شرایط رو اینطور کرده. امشب وقتی داشتم از سلف برمی‌گشتم توی گلخونه ی دانشگاه یه زنی رو دیدم هم هیکل مامانم ولی هوا تاریک بود و‌ قیافه اش معلوم نبود. حس کردم مامانمه یک لحظه و بعد اشکام ریختن پایین. دارم هرکاری می‌کنم روزا بگذرن. هم اتاقیم، مرضیه، یه برگه چسبونده رو کمدش و تا بیست و یکم عدد نوشته. تاریخ هر روز رو دورش خط می‌کشه. عین کسایی که تو زندان چوب خط میکشن :) حالا بعضی اوقات که حواسش نیست من میام دور روز رو خط می‌کشم. از امتحانش برگشت دید دور تاریخ خط کشیده نگاهم کرد و گفت تو کشیدی؟ گفتم آره. خنده‌اش گرفت از اینکه منم مثل خودش فقط می‌خوام فرار کنم. دیشب وقتی شام درست کرد عین بچه ها داشتم بالا پایین می‌پریدم که توروخدا بریم تو حیاط شام بخوریم، نمونیم تو اتاق فقط.گفت باشه. رفتیم و بساط شام رو مثل کسایی که میرن پیک نیک بردیم تو حیاط. مدت ها بود اینطوری شام خوردن تو خوابگاه بهم نچسبیده بود. برای اینکه حوصله ام سر نره بابالنگ دراز دانلود کردم که ببینم. تصور کنین کل روزتون رو درس گرفته باشه. با یه موضوع تنش زا دارین دست و پنجه نرم می‌کنین. دلتون تنگ خانواده‌اس‌. دیگه آدم نمیدونه چه سرگرمی ای درست کنه. وقتی بعد از مدت ها بابالنگ دراز رو نگاه کردم حس کردم جودی خودِ منه. در حال حاضر وی یه شخصیتی شبیه جودی پیدا کرده. دارم روزا رو سعی می‌کنم برای خودم خوب کنم. استفاده کنم. چون دوست ندارم توی یه وضعیت بد برای خودم بدترش کنم. غذای سلف رو بعضی روزا نمیگیرم چون هم به معده‌ام نمی‌سازه و هم اینکه جدیدا آشپزی کردن رو خیلی دوست دارم و بهم آرامش میده. یه کار دیگه هم شروع کردم انجام دادن. الان میگین این کی درس می‌خونه؟ :))) مشکل اینه که ما هفت تا امتحان بیشتر نداریم اما چون تا بیست و یکم امتحانا طول می‌کشه فرجه ها زیادن و من اینطوریم که درس امتحان امروزم رو پنج بار مرور کردم و امتحان دادم!!! و خب تایم زیادی داشتم هم برای درس هم کارای جانبی! خلاصه که اینم یه شرح حال یهویی. حس کردم خیلی دلم واسه نوشتن اینجا تنگ شده بود اما تنها چیزی که داشتم واسه نوشتن، روزمرگی بود و روزمرگی :) همین :)

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۴/۱۱
معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۳)

درک میکنم.

کارهای هنری هم می تونن سرگرمی های خوبی باشن.

این روزا بالاخره می گذرن، و مطمئنم یروز حسرت این روزا رو می خورید که دارن به کندی سپری میشن.

شاد و سرزنده باشید.

پاسخ:
ذات ادمی زاده که همه‌اش حسرت گذشته رو بخوره :)
اما از خدا می‌خوام این روزا از حافظه ام پاک بشن :)
ممنونم شما هم همینطور

من و همسرم داریم به مهاجرت فکر می‌کنیم یا یه شهر خیلی دور یا یه کشور دیگه... 

و من همش می‌ترسم که دلم خیلی زیاد برای خانواده ام تنگ بشه و نتونم !!

این پست رو که خوندم بیشتر حس کردم که این دلتنگی که شما نوشتی رو تاب و توان تحملش رو ندارم تو قلبم :(

پاسخ:
سلام
چه جالب...
راستش دلتنگی یه چیز اجتناب ناپذیره :(
و خب درمورد خودم میگم که من آدم دلتنگی کردنم :) یعنی قشنگ وقتی دلتنگ می‌شم قلبم فشرده می‌شه :) اما خب یه بخشی از این موضوع که دلتنگی رو بیشتر میکنه مشکلاتی هست که اینجا برام پیش اومده وگرنه خب شاید اینقدر اذیت نمیشدم...
اما قطعا توی مهاجرت دلتنگی هم هست. اینو از کسایی شنیدم که رفتن اونور و تجربه اش کردن..

سلام سلام 

چطوری دختر جان 

چه خوب که اومدی و نوشتی 

خوابگاه هم یه چیزیه شبیه دوران بچگی، وقتی بچه ای دلت میخواد بزرگ شی، وقتی بزرگ شدی دلت واسه بچگی تنگ میشه 

 

پاسخ:
سلام دزیره ی جان :)
لطف دارید
دلم براتون یذره شده بود
انشاءالله که در ادامه خاطره های بهتری تو خوابگاه ساخته بشه :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی