شبی که ماه کامل شد
دیشب داشتم توی حیاط قدم میزدم و هندزفری به گوش بودم. پشت یکی از ساختمونا یه نور خیلی بزرگی دیدم. یه لحظه فکر کردم آتیش سوزی شده! کنجکاو شده بودم این نور مال چیه. رفتم عقب و عقب تر تا اینکه... دیدم اون نور مال ماهه! و ماه از هر شب بزرگتر، نورانی تر و زیباتر و کامل تر شده بود... اینقدر زیبا بود که ناخودآگاه دویدم سمت جایی که بتونم راحت تماشا کنم. خیلی نزدیک بود جوری که حس میکردم میخواد سقوط کنه روی زمین! ناخودآگاه دستم رو روی سینه گذاشتم و گفتم: السلام علیک یا قمر بنی هاشم. مهم نیست کجا باشم، کیا دورم هستن، وقتی ماه رو میبینم که توی آسمون داره خودنمایی میکنه سلامم رو میفرستم سمت ماه ام البنین. وقتی به چهره ی ماه خیره میشم حس میکنم، آقام ابالفضل از همون ماه حواسش بهم هست و این یه پل ارتباطی به سمت کربلاست...چون حس میکنم این ماه از توی بین الحرمینه که داره به من نگاه میکنه.... ماه رو که میبینم یاد فضای داخل حرم میافتم توی زمان اربعین که چراغاش رو قرمز میکنن و حرم به یاد خون حسین قرمز میشه.. و من؟ محاله که با ماه حرف نزنم وقتی پشتش چشم های بابالحوائج وجود داره. احتمالا وقتی حضرت عباس بین خیمه ها قدم میزد، اهل حرم میگفتن این ماهه که از بالای آسمون اومده پایین و داره از ما محافظت میکنه. ماه در روی زمین و تو به آسمان مینگری؟! سر صحبت رو با حضرت ماه باز کردم و حدیث نفس گفتم. شاید حرفام از توی ماه رد شدن و به بین الحرمین رسیدن...نسیم خنکی صورتم رو نوازش میداد.. یاد شبایی افتادم که از توی بالکن خونه به ماه خیره میشدم. یا روی تخت توی حیاط خونه بابابزرگ. کی بود؟ یکیش دم دمای اربعین ۱۴۰۱ که بابابزرگ سرطان داشت و من هم غصه ی نرفتن به اربعین رو داشتم و هم غصه ی بابابزرگ رو. بعد از فوت بابابزرگ، که تازه یه هفته شده بود و مجبور شدم بیام دانشگاه و جو خوابگاه برام خیلی غریب بود، میرفتم توی حیاط، باد خیلی سردی میاومد زیپ کاپشن رو تا ته میکشیدم بالا و هندزفری به گوش نوحه گوش میدادم و به ماه خیره میشدم و نوحه که تموم میشد میگفتم: حواستون به من باشه که اینجا کم نیارم. دیشب هم مثل بقیه ی شبا باز همین رو گفتم. و توی ذهنم دیدم که چشمای ماه رفت روی هم، که این یعنی(باشه).
وقتی گفتی رفتی به سمت نور تا ببینی چیه
حس کردم ممکنه رفته باشی طور سینا
و اونجا بهت وحی شده باشه
: دی