عید، شب، مردم، حال خوب
مامان مدام، این هفته توی تماساش میپرسید: خب چی شد؟ رفتی جشنی، جایی؟ قبلا ها اصلا براش موضوعیت نداشت که من مجلس روضه میرم، نمیرم یا مثلا مولودی یا جشن یا مراسمات مذهبی شرکت میکنم یا نه. چون قبلا بهم میگفت حالا این دفعه نرو سری بعد، حالا این بار رو بیخیال بشو.( البته بابا نظرش که کلا فرق داشت :))) اما مامان صرفا میگفت نرو) و من هم به دلایلی سریع قبول میکردم و بیخیال میشدم. اما الان میدونه حال من اینجوری خوبه. اگه مراسم مذهبی باشه سعی میکنم وقت براش خالی کنم که برم. اگر درس داشته باشم، میخونم که عقب نیفتم. اگر کاری رو دوشم باشه انجام میدم و زیر مسئولیتم نمیزنم. و مهم تر از اینکه بهشون ( که مطمئنم خود اهل بیت انداختن به دل پدر و مادرم و کمکم کردن) ثابت کردم که من برام این مجالس مهمه! برام اهمیت داره. بهشون(بدون بی احترامی و صدا بلند کردن) وقتی میگفتن نرو، میگفتم نه و میخوام برم. طول کشید تا بهشون ثابت شد که من این مسائل برام موضوعیت داره! حالا دیگه مامان خیلی منِ الان رو پذیرفته. حتی برای دعای عرفه خودش زنگ زد و گفت برم مراسم. منی که تقریبا بیخیال رفتن شده بودم ولی با تماس مامان به دلم افتاد که برم. این سری هم بهش گفتم میرم مراسم.
خیلی به این جشن ها احتیاج داشتم. جشن رو همدانی های محترم توی بلوار ارم برگزار کرده بودن. یه خیابون بلند پر از ایستگاه صلواتی و به شدت شلوغ! یعنی اوضاع طوری بود که من بین ملت فشرده شده بودم :)) همه چی هم داشتن. غرفه ی نقاشی، پاسخگویی و مشاوره دینی، عکاسی و...
همه چیز بود ولی اینقدر پیاده رو باریک بود که ادم نمیتونست درست غرفه هارو ببینه و بی نظمی شدیدی بود. اماااا به شدت به من خوش گذشت :))) من بین مردم بودن رو دوست دارم. کنار مردم قدم زدن رو...آدم های مذهبی رو..احساس امنیت میدن :) یه غرفه بود بادکنک پخش میکردن. سوژه بود :))) ملت هجوم برده بودن سمت بادکنک ها و من داشتم ریسه میرفتم از خنده. از هر گروه سنی ای که بگین اونجا بود واسه بادکنک :))) طرف بهش میخورد پنجاه سالش باشه یجوری خوشحال بود بادکنک گرفته انگار مدال طلا برده بود. من سر اون غرفه خیلی خندیدم. یکی دیگه از غرفه ها، کنجکاو شدم ببینم چیکار میکنن. از یکی از خانمای اونجا پرسیدم. یه نگاهی( که قشنگ توش داد میزد تو اینجا رو اشتباه گرفتی عزیزم) با لبخند بهم انداخت و گفت: به خانمای باردار اینجا رزق میدیم =)) و منم خیلی نامحسوس دور شدم از اونجا :) کنارش هم معاینه ی پزشکی رایگان انجام میدادن و من لذت بردم واقعا. خدا خیرشون بده. خلاصه امشب مولا دل ما رو خیلی شاد کرد و حالم خوب شد.. ممنون بابا جان :))
عیدتون هم مبارک :))
اصلن لبخندی که حضرت امیر(ع) به لبای آدم بنشونه یجور دیگه شیرینه :)