لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

گریه‌کن کیستی؟

پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۵۰ ب.ظ

این متنی که مینویسم از خودم نیست.

از این کانال برش داشتم. اما لازم بود پخش بشه :)

 

خاطره‌ای تلخ
من از غرب تهران بیزارم، اساسا حس می‌کنم مردم، آ‌ن‌جا حیات ندارند.
خیابان‌های وسیع و طویل، پیاده‌‌روهای پهن، هایپرمارکت و مال‌ها و ماشین‌های مدل بالا و خانه‌های ویلایی و خلاصه هرچیزی که آدم‌ها را در زندگی خودشان فرو می‌برد و از زندگی بقیه جدا می‌کند.
بر خلاف شرق. شرق پر است از میدان، سرسبزی، کوچه‌های تنگ که باید برای رد شدن حتما یک سلام و احوالپرسی با آدم رو به رویت بکنی تا بتوانی رد بشوی، بقالی‌ها سال‌هاست هستند و هنوز تخم مرغ نسیه می‌دهند به همسایه‌ها.
شرق مثل جنوب است و غرب مثل شمال.
دقیق یادم است، مرداد ۱۳۹۹ پیشنهاد شغلی بسیار مناسبی از لحاظ دست‌مزد و این‌ها شد.
ماهی ۲۸ میلیونِ آن سال، آدرس دادند که فردایش بروم سرکار، غرب بود، پیامک دادم که: «من کلاهم‌م بیفته نمیام غرب، نیستم داداش»
انقلاب بین همه‌ی این جهات جغرافیاییِ پرمعنا نقطه‌ی تعادل دارد، فردوسی شلوغ است، پر از آدم است، پایینش تجاری است بالایش انسانی. جلوتر بیایی می‌شود تئاتر شهر، خودِ زندگی، جز پارک دانشجویش که خب تفاوت دارد، بالایش از فلسطین و وصال بگیر تا ایتالیا و خورشید تا کوچه‌ی پس کوچه‌های بلوار و بالاترش هم که لاله، لاله مهم است، همه عطر خاطره دارند، پر از کافه با آدم‌هایی که هر کدامشان سوژه‌ی یک مستند پرتره‌اند.
بعد از تئاتر شهر هم که انقلاب است و دانشگاه و کتاب‌فروشی‌ها و این‌ها.
کلا می‌تواند به مدت بیست و چهارساعتِ سی‌صد و شصت و پنج روزِ سال مسخ‌ات کند.
برای کسی بیرون این کشور غرب و شرقِ تهران که هیچ، غرب و شرق ایران هم فرقی نمی‌کند اما، برای همین همه‌ی خیابان‌ها و کوچه‌ها شلوغ شده بود.
۱۴۰۱ را می‌گویم.
روی دیوارها ردِ بدخط شعارهای توخالی و فحش‌های رکیکی که قرار بود باپرستیژ بودنِ جریان زن‌زندگی‌آزادی را به نمایش بگذارد باعث می‌شد چشم آدم بخواهد بالا بیاورد.
من از اربعین برگشته بودم. نجف قرار بود بیش‌تر بمانیم، بعد از اربعین. دو شب ماندیم، تماس‌ها زیاد شد، اخبار زیاد شد، برگشتیم.
از هر شهری که رد می‌شدیم راننده می‌گفت: «این‌جا دیروز ۲۰ نفرو کشتن»
کرمانشاه آمارش بیشتر بود، حدود ۱۰۰ تا‌. گوینده‌ی خبر راننده‌ی اتوبوس بود و شنونده ما.
رسیدیم، جلسه دعوتمان کردند، همه‌ی سازمان‌ها و مجموعه‌های فرهنگی یک‌هو یادشان آمده بود چهارنفر آدمی که دارند داد می‌زنند و مثلا حرف دارند برای گفتن را دور هم جمع کند که کاسه‌ی چه‌کنمش را با گزارش برگزاری این جلسه‌ها پر کند.
برادرانه حرف زدیم، رفاقتانه حرف زدیم، داد زدیم، طرح دادیم، فحش دادیم، لیوان شکستیم خلاصه حرفمان توی کت کسی نرفت، دیدیم اینوری‌ها خواب‌اند، آن‌وری‌ها دارند کف تهران با تیغ موکت‌بری بسیجی می‌زنند و با مولوتوف کلانتری، لب مرز اوضاع بد بود، سیستان و کردستان هم. دیگر جلسه رفتن بی‌فایده بود، دانشگاه هم که مثل همیشه شلوغ‌تر از همه‌جا. باز اقلا جاهای دیگر عین آدم می‌زدی و می‌خوردی این‌جا فقط باید نگاه می‌کردی یکی از همین‌هایی که اهالی پارک دانشجوست چه‌طور با شلوار پاره و کفش بی‌جوراب نگاهت می‌کند می‌گوید: می‌کشمت بسیجی!
بعدکه می‌خواستی بروی توی صورتش و با لفظ «سیرابی» خطابش کنی تا یک سری مسائل را به صورت جدی برایش توضیح بدهی سریع می‌رفت پشت بوته‌ای چیزی که نبینیَش!
بیرون دانشگاه شبیه جنوب و شرق بود، داخلش شبیه شمال و غرب.
من از غرب بدم می‌آید.
چاره نبود اما، شلوغ شده بود، نزدیک یک کلانتری و پایگاه بسیج بودند، داشتند سعی می‌کردند بروند داخل، داخل هم که قاعدتا پر از سلاح، ما هم آدم این جا و آن‌جا نبودیم، زنگ می‌زدند می‌گفتند فلان‌جا، ما می‌رفتیم، این بار هم رفتیم.
شب شهادت بود، تک و توک ایستگاه صلواتی هم دیده می‌شد، هیات‌ها اما به راه بودند.
عصر رسیدیم، ما، دوازده نفر، آن‌ها، ۱۲۰ نفر. تا شب طول کشید که قداره‌کشی در خیابان نماند، یگان ویژه هم می‌آمد بعضا، گازی می‌داد و می‌رفت. مثلا صدای موتور بشنوند می‌ترسند.
از در و دیوار سنگ می‌آمد، صندلی پرت می‌کردند، پنکه می‌انداختند، هرچیزی داشتند خلاصه، رو به رو هم که مولوتوف می‌زدند، ساچمه می‌زدند و بعضا گلوله هم می‌زدند.
ما هم می‌زدیم، دعواست دیگر، دو تا می‌خوری دوتا می‌زنی‌.
ما البته فرق داشتیم، دو سه تا می‌خوردیم، بیست‌سی‌تا می‌زدیم.
به هرحال تمام شد، سوار شدیم، خیابان پایینی داشت کرکره‌ی هیاتش را پایین می‌داد، واقعا تشنه بودیم، رفتم گفتم: یکم آب داری داداش؟
یک نگاه کرد، سرش جای قمه داشت، شلوار شیرازی هم پایش بود، یک تی‌شرت مشکی آستین کوتاه که رویش با قرمز b.u.l نوشته بود هم تنش، بطری‌های آبِ نذری مردم از پشتش معلوم بود، «گفت: ما به حسین شما کافریم» آب هم نداریم.
گفتم: داشتی سینه می‌زدی حواست نبود کف خیابون می‌خوان پرچم هیاتتو بسوزونن، ما واستادیم پاش، شما سینه بزن.
رفتیم.
ما گریه‌کنِ «حسینِ شهید» بودیم، او گریه‌کنِ «حسینِ قتیل»
#سید_علی_حسنی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲/۰۴/۲۹
معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی