نمی دونستم که این نگاه آخره
پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۵۹ ب.ظ
سرم رو گرفتم بالا و یهو دیدم و توی شلوغی جمعیت گم شدم. نمیدونستم کجا برم.
از تفتیش که رد شدم چشمم به گنبد و گلدسته هاش افتاد. دل نگران بودم که نکنه دیر بشه و نتونم ببینمش...نکنه زیارتش دیر بشه و..... نگاهم به گنبد بزرگش بود و قلبم بی قرارش... چادرم و کفشام و پاچه های شلوارم کاملا آب و گلی شده بود در حالی که شسته بودمشون تا تر و تمیز برم ملاقات یار...میخواستم گریه کنم. وقتی همراهام رو پیدا کردم. یکم رفتیم جلوتر و گفتن میخوایم ماشین بگیریم و برگردیم....! من؟ سوختم حسین :)...
.
.
الان ایرانم بعد از ۲۰ روز.
اما نمیتونم هضم کنم که چی شد :) نمی تونم...نمی تونم ....
۰۲/۰۶/۱۶
حتما یه لحظه ی حیرت انگیز بوده؛ نه؟ :)
و الانم یه خاطرهی خاصه، خیلی خاص... ((:
ولی برای منِ نرفته، تصور اون لحظه و پاچه های گلی و اون نگاه آخر...منم نمیدونم چطور این خیال رویایی رو هضم کنم مخصوصا اون بخش "خیال"ش رو! چون واقعیتِ جامونده بودنم رو میکوبه توی صورتم ...(((:
راستی یادم رفت بگم:
زیارت قبول 🌹