لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

نمی دونستم که این نگاه آخره

پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۲، ۰۱:۵۹ ب.ظ

سرم رو گرفتم بالا و یهو‌ دیدم و توی شلوغی جمعیت گم شدم. نمیدونستم کجا برم.

از تفتیش که رد شدم چشمم به گنبد و گلدسته هاش افتاد. دل نگران بودم که نکنه دیر بشه و نتونم ببینمش...نکنه زیارتش دیر بشه و..... نگاهم به گنبد بزرگش بود و قلبم بی قرارش... چادرم و کفشام و  پاچه های شلوارم کاملا آب و گلی شده بود در حالی که شسته بودمشون تا تر و تمیز برم ملاقات یار...میخواستم گریه کنم. وقتی همراهام رو پیدا کردم. یکم رفتیم جلوتر و گفتن میخوایم ماشین بگیریم و برگردیم....! من؟ سوختم حسین :)...

.

.

الان ایرانم بعد از ۲۰ روز.

اما نمیتونم هضم کنم که چی شد :) نمی تونم...نمی تونم ....

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲/۰۶/۱۶
معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۲)

حتما یه لحظه ی حیرت انگیز بوده؛ نه؟ :)

و الانم یه خاطره‌ی خاصه، خیلی خاص... ((:

ولی برای منِ نرفته، تصور اون لحظه و پاچه های گلی و اون نگاه آخر...منم نمی‌دونم چطور این خیال رویایی رو هضم کنم مخصوصا اون بخش "خیال"ش رو! چون واقعیتِ جامونده بودنم رو میکوبه توی صورتم ...(((:

راستی یادم رفت بگم:

زیارت  قبول 🌹

 

پاسخ:
سلام :)
واسه ی من حس سوختن و آتیش گرفتن داشت چون دیگه بعد از اون مسیر برگشتمون جوری بود که هیچوقت حرم رو ندیدم و فقط گریه میکردم. و خب منم زائر اولی بودم و تشنه :)
انشاءالله قسمتت میشه... میدونم که میطلبه..جواب من رو داد. جواب تو رو هم میده. خیلی چیزا باید بنویسم 
خیلی چیزا :)

سلام حنانه جان 

زیارت قبول عزیزم 

خوشا به سعادت شما که مجاور پدر بودید

پاسخ:
سلام دزیره جان
ممنونم
انشاءالله قسمت خودت بشه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی