دنیای بعد از مشایه
اینطوریم که تا اومدم خونه انگار یکی بهم سیلی زد که پاشو از خواب خوشی که داشتی و وارد روزمره شو.
تنها قشنگی این روزا حضور خانوادهس. سرماخوردم و سرفه پشت سر هم میکنم.
دلم برای حال و روز سه چهار روز پیش تنگ شده. همون روزایی که از پیاده روی پاهامون و شونه هامون تیر میکشید. لباسا و کفش و کوله ی خاکی و ...
بعضی اوقات هم برای اینکه تو خونه ی عراقیا اسکان بگیریم سوار سه چرخه هاشون میشدیم و شیش هفت نفری میچپیدیم توی سه چرخه ی کوچیک تا برسیم به ادرس. وقتی پیاده میشدیم پاها بی حس بود.
عکس زیر مربوط به شبیه که می خواستیم بریم خونه ی حاج عدنان عراقی و ادرس بلد نبودیم و ما از مسیر طریق العلما میومدیم که عمود هاش نا منظم بود و حتی یه جاهایی هم کلا عمود نداشت. به کربلا که نزدیک میشدیم برق زیاد میرفت. اینجا یادمه عمود ها کلا شمارشون عوض شده بود و گم شده بودیم. برقای خیابون رفته بود و خیابون از اونچه که توی عکس میبینید تاریک تره و گوشی من روشن انداخته.
حال خوشی داشت توی تاریکی راه رفتن :)
زیارتت قبول :)