سرم رو گرفتم بالا و یهو دیدم و توی شلوغی جمعیت گم شدم. نمیدونستم کجا برم.
از تفتیش که رد شدم چشمم به گنبد و گلدسته هاش افتاد. دل نگران بودم که نکنه دیر بشه و نتونم ببینمش...نکنه زیارتش دیر بشه و..... نگاهم به گنبد بزرگش بود و قلبم بی قرارش... چادرم و کفشام و پاچه های شلوارم کاملا آب و گلی شده بود در حالی که شسته بودمشون تا تر و تمیز برم ملاقات یار...میخواستم گریه کنم. وقتی همراهام رو پیدا کردم. یکم رفتیم جلوتر و گفتن میخوایم ماشین بگیریم و برگردیم....! من؟ سوختم حسین :)...
.
.
الان ایرانم بعد از ۲۰ روز.
اما نمیتونم هضم کنم که چی شد :) نمی تونم...نمی تونم ....