بابا لنگدراز عزیزم!
بابا لنگ دراز عزیزم
اگرچه این روزها یکنواختی آزارم میدهد و خلأ های بسیاری در درونم هویدا شده است اما بر این باورم روزی میرسد که این یکنواختی و جدال با کلمات و جزوات و مطالب تکراری به پایان میرسد. روزی میرسد که وقتی از بیرون خسته وکوفته برگردم و روی زمین ولو شوم، خنده ای بر چهره ی عرق کردهام بنشیند و بگویم خدایا شکرت بابت اینکه زندگی را درست استفاده کردم. میشود؟! بابا لنگ دراز عزیزم تو چه فکر میکنی؟ راستش روزهای عجیبی را میگذرانم. احساس میکنم فعلا دارم آرامش قبل طوفان را تجربه میکنم. آرامش هم نیست که لامصب! بلاتکلیفی است.افسردهام؟ خیر! ناراحتم؟ خیر! فقط بی حسم. مثلا الان که دارم مینویسم هیچ حسی به این لحظه از زمان و مکان ندارم. و نمیدانم دو روز دیگر که از این شهر بزنم بیرون چه اتفاقاتی انتظارم را میکشد. هم اتاقیام امروز فال پیامبران را گرفت. قرعهام به نام حضرت ادریس افتاد. گفت که سفری در پیش داری. چه سفری؟ نمیدانم. شاید نجف؟ نمیدانم. احتمالا شما و خوانندگان وبلاگ حالم را ندانید. اما خیلی وقت است انتظار میکشم. انتظار مکانی را؟ بله. انتظار آدمی را؟ بله، اما نمیدانم کیست. انتظار حال خاصی را؟ بله. گویی کرم ابریشمی هستم که در پیلهاش انتظار پروانه شدن را میکشد. در ایستگاه قطار، دختری نشسته است و منتظر سوت قطاری است که به او اعلام کند که باید سوار شود. مقصد؟ شاید آسمان. شاید جایی را نیاز دارد تا پرواز کند. بال بگشاید و رها شود از زمین و مافیها. من صبر را انتخاب کردم و خودم هم باید جورش را بکشم. من انتخاب کردم که اینگونه زندگی کنم و صبور باشم تا لحظه هایی را ببینم که نور به صورتم میتابد و حرکت جویبار زندگی را در درونم احساس کنم. من هنوز هم دنبال معجزه ی خاصی هستم، بابا لنگ دراز متوجهید چه میگویم؟ بیش از همه برای سفر منتظرم. کجا باید بروم؟ من به فال اعتقادی ندارم ولی امروز دلم خواست باور کنم که سفری در راه است و من عاشق سفرم و بستن بار و بندیل و یکجا نماندن و سبک بال بودن. ای کاش این سفر تجلی بخشِ بُعد نادیده ای از جهان باشد. جهان برون یا جهان درون؟ پاسخش را خواهم فهمید اما گمانم سفر من باید درونی باشد.
شما چه فکر میکنید بابالنگ دراز عزیز؟
پ.ن: پیوست به این پست
احتمالاً یک صیرورت پر از شناخت خواهی داشت.