لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

بابا لنگ‌دراز عزیزم!

دوشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۰۹ ب.ظ

بابا لنگ دراز عزیزم

اگرچه این روزها یکنواختی آزارم می‌دهد و خلأ های بسیاری در درونم هویدا شده است اما بر این باورم روزی می‌رسد که این یکنواختی و جدال با کلمات و جزوات و مطالب تکراری به پایان می‌‌رسد. روزی می‌رسد که وقتی از بیرون خسته و‌کوفته برگردم و روی زمین ولو شوم، خنده ای بر چهره ی عرق کرده‌ام بنشیند و بگویم خدایا شکرت بابت اینکه زندگی را درست استفاده کردم. می‌شود؟! بابا لنگ دراز عزیزم تو چه فکر می‌کنی؟ راستش روزهای عجیبی را می‌گذرانم‌. احساس می‌کنم فعلا دارم آرامش قبل طوفان را تجربه می‌کنم. آرامش هم نیست‌ که لامصب! بلاتکلیفی است.افسرده‌ام؟ خیر! ناراحتم؟ خیر! فقط بی حسم. مثلا الان که دارم می‌نویسم هیچ حسی به این لحظه از زمان و مکان ندارم. و نمی‌دانم دو روز دیگر که از این شهر بزنم بیرون چه اتفاقاتی انتظارم را می‌کشد. هم اتاقی‌ام امروز فال پیامبران را گرفت‌. قرعه‌ام به نام حضرت ادریس افتاد. گفت که سفری در پیش داری. چه سفری؟ نمیدانم. شاید نجف؟ نمی‌دانم. احتمالا شما و خوانندگان وبلاگ حالم را ندانید. اما خیلی وقت است انتظار می‌کشم. انتظار مکانی را؟ بله. انتظار آدمی را؟ بله، اما نمی‌دانم کیست. انتظار حال خاصی را؟ بله. گویی کرم ابریشمی هستم که در پیله‌اش انتظار پروانه‌ شدن را می‌کشد.  در ایستگاه قطار، دختری نشسته است و منتظر سوت قطاری است که به او اعلام کند که باید سوار شود. مقصد؟ شاید آسمان. شاید جایی را نیاز دارد تا پرواز کند. بال بگشاید و رها شود از زمین و مافیها. من صبر را انتخاب کردم و خودم هم باید جورش را بکشم. من انتخاب کردم که این‌گونه زندگی کنم و صبور باشم تا لحظه هایی را ببینم که نور به صورتم می‌تابد و حرکت جویبار زندگی را در درونم احساس کنم. من هنوز هم دنبال معجزه ی خاصی هستم، بابا لنگ دراز متوجهید چه می‌گویم؟ بیش از همه برای سفر منتظرم. کجا باید بروم؟ من به فال اعتقادی ندارم ولی امروز دلم خواست باور کنم که سفری در راه است و من عاشق سفرم و بستن بار و بندیل و یکجا نماندن و سبک بال بودن. ای کاش این سفر تجلی بخشِ بُعد نادیده ای از جهان باشد. جهان برون یا جهان درون؟ پاسخش را خواهم فهمید اما گمانم سفر من باید درونی باشد.

شما چه فکر می‌کنید بابالنگ دراز عزیز؟

پ.ن: پیوست به این پست 

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲/۰۴/۱۹
معتاد چایخونه ی حرم

نظرات  (۵)

احتمالاً یک صیرورت پر از شناخت خواهی داشت.

پاسخ:
امیدوارم. می‌ترسم فقط یه توهم باشه...

این حال شما، به لحاظ آمار و ارقام و ادوار نجومی، طبیعی است. خیلی از خانم‌ها دچارند.

می گذرد.

سعی کنید درونکاوی کنید و استعدادها، هنرها و قابلیتهای خودتان را پیدا کرده و رشد دهید.

معجزه و خضر راه و سفر و اینها همه در درونتان باید اتفاق بیفتد.

و می افتد.

روزگار در عصر و دورانی قرار گرفته که خانمها بشدت در تلاطم روحی و درونی و انقلابات باطنی واقع شده اند.

راهکارهایی هست، ولی نمی‌شود برملا کرد.

به حضرت خدیجه، یا مریم یا نرجس خاتون متوسل شوید.

کارساز است.

 

پاسخ:
مگه مقتضای این روزگار چیه که خیلی از ما خانم ها دچارش شدیم؟
من واقعا آشفته ام از درون :)
توسل می‌کنم ولی امیدوارم بعد این حس الکی نباشه. به جایی برسه. چه بسا ادم های زیادی که این حس رو داشتن و تهش هیچی نشد...
ممنون پروانه خانم. رفتم تو فکر...
۱۹ تیر ۰۲ ، ۲۳:۵۹ ماهی نیلی

چقدر ارتباط گرفتم با این متن :)
بعضی وفت ها حس میکنم تمام عواطف منفی، پریشونی ها و ناملایماتِ درونِ من، در قالب بتِ کریه و زمختی درومده اند و من بی‌صبرانه و از عمیق ترین نقطه قلبم، منتظرِ ابراهیمی ام که بیاد و بشکونه و خلاصم کنه. ولی در نهایت، من ابراهیمم و این بار بجای اینکه بت های کوچک رو بشکونم و تبر به دوش بت بزرگ بزارم، باید اول از همه وجودِ نحسِ اون هیبتِ عظیمِ نفرت انگیز رو از بین ببرم؛ برایِ من شاید اون هیبت عظیم، اون بتِ بزرگ، نَفٗسم باشه...

پاسخ:
سلام :)
 تشبیه قشنگی بود... ابراهیم درون... :)
من الان حس منفی ندارم و اصلا مشکل اینه که هیچ حسی ندارم. به قولی همون سکوت قبل از فریادم...
امیدوارم برای همه انقلاب درونشون اتفاق بیفته

یک روز او می‌آید،  از کوچه های باران 

پاسخ:
:)
۲۰ تیر ۰۲ ، ۱۰:۲۶ پسر انسان

بعضی وقت ها آشفتگی درون هشداری است برای بهتر شدن!

در سکون و روتین اتفاقی نمی افتد

گاهی باید ملتهب شد تا به فکر چاره افتاد

چاره پشت التهاب به انتظار تغییر ماست برای شکوفا شدن.

پاسخ:
و منم منتظر همون آشفتگی و التهابم که بیاد و این برکه ی آروم و راکد رو به هم بزنه و تغییری ایجاد کنه. نمیدونم ولی یه چیزی باید اتفاق بیفته چون خودم همینجوری نمیتونم بفهمم چی درون من  پنهان شده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی