این سؤال رو فکر نمیکنم کسی حال و حوصله داشته باشه که برای پاسخ دادن بهش وقت بذاره یا اصلا براش مهم باشه یا حتی جوابش رو بدونه
ولی خب میپرسم شاید دست روزگار پاسخی را به دستم رساند.
اگر من یه تولید کننده ی محتوا( هر محتوایی مثلا کتاب یا فیلم یا اصلا یه مؤسسه ) باشم. جامعه ی مخاطبم رو چجوری پیدا کنم؟! و چجوری بسازمش؟!
از شگفتی های نجف: رفیق مجازیم که تا حالا همدیگه رو از نزدیک ندیده بودیم، دوستای خودم که تو شهرمون به زور با هم قرار میذاشتیم یا همیشه خدا یکیمون نبودش، بالاخره تو نجف همدیگه رو دیدیم :)
رفیقم رو صحن حضرت زهرا، مرکز گمشدگان دم رفتنم از نجف دیدم و اکیپمون رو جلو باب القبله که بعدش هم با هم دیگه تو مشایه همسفر شدیم :)
نجف پیوند دهنده ی کساییه که از هم دورن ولی دل هاشون به هم نزدیکه :) دیگه چی بگم از نجف؟ خیلی چیزا هست برای گفتن...
وقتی از دفن جنازه امام حسن علیه السلام در کنار مرقد جد بزرگوارش پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم جلوگیری کردند، امام حسین علیه السلام دستور دادند جنازه را به بقیع منتقل کردند و آن را در کنار قبر جده اش فاطمه بنت اسد در خاک نهادند. طبق روایت ابن شهر آشوب وقتی امام حسین علیه السلام از دفن جنازه برادر فارغ شد اشعاری به این مضمون در سوگ برادر بر زبان جاری فرمودند: «حالا که بدن مطهّر تو را با دست خود کفن کرده، در قبر گذاشتم از این بعد چگونه می توانم شاد باشم و خود را آراسته سازم یا از زینت ها و امکانات دنیا بهره گیرم؟ من از این به بعد همواره در سوگ تو اشک خواهم ریخت و اندوهم در فراق تو طولانی خواهد شد. غارت زده کسی نیست که مالش را به غارتت برده اند؛ بلکه غارت زده کسی است که مصیبت مرگ برادر را دیده باشد».
روز آخر خدمتم (که البته قرار بود روز اخر باشه ولی نشد) بود که اسکان طبقه بالای صحن حضرت زهرا(س) رو بهمون دادن.
من بالای پله برقیا شیفت ایستاده بودم. یکی از رفقا هم پایین پله برقی رو گفتن بمون. باید حواس جمع میبودیم که کسی از پله ها پایین نیفته بچه ها پاشون گیر نکنه، خانم ها حواسشون باشه، نظم رعایت بشه و..
جایی که من ایستاده بود گنبد در نزدیک ترین فاصله قرار داشت :) قشنگ حضور مولا رو پشت سرم حس میکردم...
زائرا می اومدن و میرفتن. چندین بار نزدیک بود چند نفر گیر کنن یا بیفتن. یکی از پله ها کار میکرد و اون یکی خاموش بود. تقریبا یکی در میونباید به سؤال خانم جواب میدادم که این پله برقی رو من خاموش نکردم!
مدام میپرسیدن چرا پله برقی رو خاموش کردین؟ نمیگین زائر خستهس؟ کی بازش میکنین؟ پله برقی رو روشن نمیکنی؟
و فکر میکردن خاموش یا روشن کردن پله برقی دست منه 😅
یه سری هم می ایستادن به سؤال پرسیدن و جلوی بقیه راه رو سد میکردن. باید میکشیدمشون کنار که جلوی پله شلوغ نشه. خیلیا آدرس میپرسیدن که کدوم سمت باید برن ضریح، سرویس بهداشتیا کجاست و مکان های مختلف حرم...
برای یه کاری رفتم پایین پله ها، اونجا بود که یکی از آقایون خادم مثلا با سن و سال و ظاهر مثل شهید ابومهدی دیدم پایین پله ها ایستاده :) گفت بیا اینجا. تعجب کردم فارسی بلده!
با لهجه ی عربی گفت: ببین دخترم، من بابا احمدم. هر وقت سؤالی داشتی از خودم بپرس.
خوشم اومد ازش. گفتم باشه. بعد یه صحبتی کردیم و عربی جوابش دادم. گفت عربی بلدی؟ گفتم: ای اشویه :))) ( یعنی بله کم )
گفت احسنت عربی یاد بگیر. بعد برا تاکید بیشتر انگشت اشارهش رو بالا برد و گفت: حتما عربی. ( منظورش همون حتما عربی حرف بزن بود)
خندیدم و گفتم باشه. من اون شیفت به خاطر اینکه سرشیفت بودم زیاد جنب و جوش داشتم. مجبور بودم اینور و اونور برم. به بچه ها سر بزنم و اگه چیزی کم و کسر داشتن براشون بیارم. بچه ها گفتن به دستکش پلاستیکی و جارو نیاز داریم. رفتم از پله ها پایین تا از خادمای خانم عراقی وسیله بگیرم. بابا احمد رو دیدم که پایین ایستاده و نگاهم میکنه. مثل یه پدر بزرگ مهربون. ولی میدونستم که وظیفهشم هست که مارو زیر نظر داشته باشه... رفتم بخش تفتیش که اونجا وسائل رو نگهداری میکردن. به عربی گفتم دستکش و جارو میخوام برای بالا. گفتن مسئولت کیه. گفتم خودم مسئولم. برای طبقه بالای صحن باید ببرم.
زنه از توی کمد دستکش چند تا در آورد. دیدم کمه بهش گفتم بیشتر بده. چند تا دیگه هم گذاشت روش. گفتم جارو؟ گفت نداریم. رفتم بیرون دیدم یکی از خادما که یه اقای میانسال بود دو سه تا جارو جلوش گذاشته. حالا به قیافهش هم شک کردم ولی بهش گفتم: حَجّی ارید هذه.
گفت: من ایرانیم دخترم.
😂
( حالا این وضعیت چقدر برا خودم پیش اومده بود. طرف اومده بود باهام به زور عربی حرف میزد بعد من میگفتم حاجی من خودم ایرانیم راحت باش)
با خودم گفتم ماشاءالله چقدر خادم ایرانی داریم اینجا. ادم احساس غریبی نمیکنه😂😅
بعد گفتم حاج آقا اینا جارو ندارن میتونم اینو قرض بگیرم؟ گفت باشه ببرش فقط حتما برش گردونی هااا. این اسلحه ی منه😁
گفتم چشم. کنار پله برقیا دوباره بابا احمد رو دیدم که ایستاده. گفتم الله یساعدک.
خندید گفت: احسنتتت. عربی زیِن. ( عربی خوبه)
همونجور که داشتم روی پله برقیای خاموش سمت بالا میدویدم برگشتم سمتش وخندیدم. انگار که بابابزرگم اونجا کنارم باشه حس خوبی داشتم.
با نزدیک شدن به ظهر، هوا داشت گرم و گرم تر میشد. چادرم کامل داغ شده بود. زائرای تازه از راه رسیده با کلی وسیله و ساک دستی و کیف داشتن از پله ها میومدن بالا و شر شر عرق میریختن. پله برقیا هر دوشون خراب شده بودن. اسکان بالا کامل زیر آفتاب بود به جز قسمتی که شبیه شبستان بود و کولر داشت. نه سرویس بهداشتی بالا بود و نه آبخوری ها آب داشتن. همه تشنه و خسته بودن. دلم میسوخت برای زائرا، پیرزن ها، مادرایی که بچه به بغل با لبای تشنه داشتن بالا میومدن. هر از چندگاهی برمیگشتن و به گنبد طلایی که زیر آفتاب می درخشید نگاه میکردم. یا علی میگفتم. صدای روضه خوندن زنی از کنار میومد. دعا میکردم پله ها درست بشه. دیدن زائرا و شنیدن روضه ی حضرت زینب باعث شده بود اشکم بگیره ولی سعی کردم جلوی اشکم رو بگیرم تا کسی با دیدن من اذیت نشه. پایین پله ها بابا احمد رو میدیدم که نگران و ناراحته و داره با گوشیش تماس میگیره. پایین پله ها شلوغ شده بود.یهو یکی از خانم های زائر اومد گفت: خانم مردا اومدن اسکان زنا. اعصابم خورد شد و رفتم سمت مردی که بیخیال داشت بالای پله ها با گوشیش کار میکرد. چند بار صداش زدم آقا. دیدم محل نمیده. صدام رو بالا بردم گفتم اقا اومدی بخش خانم ها برو پایین. دیدم همینجوری اقایون به اشتباه افتادن و دارن از پله ها میان بالا. داد زدم گفتم آقایون اینجا بخش خانم هاست بفرمایید اون سمت. دیدم اوضاع قاراشمیشه. رفتم پایین پیش بابا احمد و در حالی که ناراحت و عصبی بودم با عربی دست و پاشکسته گفتم: لیش سلم کهربائی خاموش؟ بابا احمد! زائر تعبانات، زائر عطشان، اتصل بالمسئولین. وین مای؟( چرا پله برقی خاموشه؟ زائرا خستهن، زائرا تشنهن، زنگ بزن به مسئولین، آب کجاست؟)
بابا احمد کلافه گوشیش رو نشونم داد گفت: اتصل لکن ماکو جواب. (زنگ میزنم ولی جواب نمیدن)
بعد گفت تعالی اهنا. ( بیا اینجا)
رفتم سمتش. عربیش رو یادم نمیاد ولی گفت این پله برقی ها رو ایرانیا ساختن برا همین باید مهندس ایرانی بیاد تا درستش کنه. مهندس عراقی نمیتونه.
همون لحظه دوسه تا اقای ایرانی اومدن ازم سؤال بپرسن. بابا احمد نذاشت بهشون جواب بدم و گفت خودم جوابشون رو میدم. و خب جزء قوانین عتبهست که اقایون فقط باید از خادم های اقا سؤال بپرسن و با تشکر از عتبه و بابا احمد بابت این قوانین خوب :))
وقتی سؤال هاشون رو جواب داد گفت بایست اینجا تا من برم وبیام. منم کنار رفیقم ایستادم. وقتی برگشت توی دستاش برای هردومون آب بود. عمیقا احساس میکردم شرمنده ی مهربونیش شدم. بعد هم خودش ایستاد یه گوشه. آب ها خنک نبودن اما برای من مثل نسیم خنکی بهشتی بود. بابا احمد نگران تشنگیمون شده بود.... من و رفیقم تشنه نبودیم آب ها رو دادیم به زائرایی که از پله ها اومدن پایین. خودمون از محبت بابا احمد سیراب شده بودیم... بابا احمد نگاهمون میکرد. مهندس ایرانی هم سر و کلهش پیدا شد و یکی از پله ها درست شد. بعد از اون شیفت دیگه بابا احمد رو ندیدم ولی دلم برای بابابزرگ عراقیم تنگ شده...
کارت خدمت رو تحویل دادم و به عنوان یه زائر اومدم بیرون.
نشستم جلو باب القبله ی حرم امام علی(ع). چشمم افتاد بهش. کفش هاش رو گذاشته بود زیر سرش و تو اون شلوغی خوابیده بود. اشک چشم هام رو تار کرد.
یکی از بچه ها یه فایل از علیرضا قربانی فرستاد تو گروه و بچه ها خیلی احساسی شدن و فلان وبهمان. و خب من یکی که خیلی وقته از این دست صوت ها فراری ام و خوشحالم که پلی نکردم چون اگه پلی میکردم احتمالا با تله پورت میرفتم به یه دنیای دیگه ای و...جدا از این قضیه گاهی اوقات خودمون باعث مرور یه سری چیزا میشیم و بعد حالمون بد میشه. چرا از اول بریم سراغش وقتی میدونیم فعلا برامون خوب نیست؟!
اینطوریم که تا اومدم خونه انگار یکی بهم سیلی زد که پاشو از خواب خوشی که داشتی و وارد روزمره شو.
تنها قشنگی این روزا حضور خانوادهس. سرماخوردم و سرفه پشت سر هم میکنم.
دلم برای حال و روز سه چهار روز پیش تنگ شده. همون روزایی که از پیاده روی پاهامون و شونه هامون تیر میکشید. لباسا و کفش و کوله ی خاکی و ...
بعضی اوقات هم برای اینکه تو خونه ی عراقیا اسکان بگیریم سوار سه چرخه هاشون میشدیم و شیش هفت نفری میچپیدیم توی سه چرخه ی کوچیک تا برسیم به ادرس. وقتی پیاده میشدیم پاها بی حس بود.
عکس زیر مربوط به شبیه که می خواستیم بریم خونه ی حاج عدنان عراقی و ادرس بلد نبودیم و ما از مسیر طریق العلما میومدیم که عمود هاش نا منظم بود و حتی یه جاهایی هم کلا عمود نداشت. به کربلا که نزدیک میشدیم برق زیاد میرفت. اینجا یادمه عمود ها کلا شمارشون عوض شده بود و گم شده بودیم. برقای خیابون رفته بود و خیابون از اونچه که توی عکس میبینید تاریک تره و گوشی من روشن انداخته.
حال خوشی داشت توی تاریکی راه رفتن :)