لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

من یه احساس شدیدی بعد از شروع قضیه ی فلسطین پیدا کردم که با وقوع شهادت سید رضی و قضیه ی کرمان حتی بیشتر هم شده.

حس میکنم خیلی خیلی به ظهور نزدیکیم و حتی حس میکنم اگه این روزا رو غنیمت نشمرم و استفاده نکنم و عمرم رفته به فنا..

حس میکنم این روزا روزای خیلی مهمین و دیگه نمیتونم به چشم یه روز عادی بهشون نگاه کنم... وقتی میبینم کوچیک و بزرگ و پیر و جوون دارن شهید میشن تو راه امامشون و من همچنان همونیم که بودم، حس میکنم از غافله جا موندم...

به هر حال احساسیه که امیدوارم نشونه از نتیجه ی خوبی باشه و زندگیم رو عوض کنه..

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۲ ، ۰۹:۱۱
معتاد چایخونه ی حرم

توی یه زندان تاریکه و فقط یه باریکه ی نور افتاده تو زندان.

بهش میگن زندان نفس.

گیر افتادم توش و گریه میکنم. ولی یهو یه نفر من رو مثل دختر خودش توی آغوش میگیره و من تو بغلش گریه میکنم.

با هق هق میگم: منو بخر آقا.. سخت گرفتار خودمم...

سید الشهدا در حالی که آرومم میکنه میگه: ارفع رأسک... من خریدارتم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۲ ، ۰۱:۴۴
معتاد چایخونه ی حرم

دیروز که داشتم با زینب حرف میزدم و براش ویژگی های شخصیتیم رو توضیح میدادم همونطوری که با دقت گوش میداد گفت: تو شخصیتت پازل قشنگی داره ولی  بعضی تیکه هاش رو اشتباه چیدی. یه مشکلی هست. بیش از حد نگران بقیه ای. یعنی اصلا به علاقیات خودت اهمیت نمیدی و فقط فکر چیزی که بقیه میخوان هستی. دیدم راست میگه.

یعنی خب اولین باری نبود که این رو میشنیدم و تعجب هم نکردم‌. چون تایپ شخصیتیم هم کلا همینه. و بالاخره من بعد از تلاش های فراوان فهمیدم تایپم چیه و نقاط ضعف و قوتم کجاست.

اصولا تایپ ENFJ عاشق این هستن که تماممم خودشون رو بذارن تا دیگران رو خوشحال کنن. فرقی نداره کی باشه. پدر و مادر، همسر، رفیق، خواهر و برادر و..

یعنی من خودم اینطوریم که اگه برای خودم هدیه بخرم اونقدری خوشحال نمیشم که همون کادو رو برای رفیق صمیمیم میخرم و این واقعا بهم اثبات شده. یا مثلا وقتایی که دوستم رو دلداری میدم یا مثلا کمکش میکنم حالش خوب بشه حالم خودم هم خیلی خوب میشه.

این از جهاتی خوبه ولی از جهاتی هم بیش از حد شدنش باعث میشه که برای خودت نتونی وقتی بذاری. بنابراین سعیم این بود که این رو به تعادل برسونم و حد نگه دارم.

خیلی اوقات پیش میاد بین دو راهی های زندگی یه چیزایی رو انتخاب کردم که برگ های درختا پائیزی از شنیدنش شروع به ریزش کرده! مثلا میشینم فکر میکنم اگه من فلان انتخاب رو انجام بدم چه تاثیراتی بر روی نسل آینده و کره ی زمین میذاره😂 

در حالی که یکی دیگه باشه میگه بابا اینا چه اهمیتی داره مهم زمان حاله.

خلاصه که آینده نگری و حتی نگرانی نسل های پس از من، از مهم ترین دغدغه های منه و به عنوان یک ENFJ اگه نتونم دنیا رو نجات بدم پس چرا دارم زندگی میکنم؟!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۲ ، ۰۸:۵۰
معتاد چایخونه ی حرم

محمد: چرا اینجوری شدی؟ من میدونم از یه چیزی ناراحتی ولی نمیخوای بگی. 

بهش گفتم: تو رو خدا ول کن حوصله ندارم توضیح بدم.

- از چهره‌ت کاملا مشخصه ناراحتی . زود باش بگو. باید به من بگی. حس میکنم از من ناراحتی.

(خب لامصب من چجوری بگم تو خودت الان تبدیل شدی به یکی از مشکلاتم...؟!)

- حال توضیح دادن ندارمم

پریا هم در تایید حرفای محمد میگفت : راستیتش منم همچین حسی دارم. تو و بهشت انگار از من و محمد بدتون میاد!

بهشت امروز ناراحت بود وقتی اومد تو اتاق بغلم کرد و گفت چرا وقتی ناراحت بودم پیشم نبودی؟ گریه کردم جلوی بچه ها...

بغلش کردم و گفتم: شرمنده بهشت من..  نمی تونستم اون جا رو تحمل کنم. از اون مکان خوشم نمیاد. تو چرا با من نیومدی خوابگاه دختر؟

گفت نمی‌دونم مجبور شدم برم....

هر دومون خسته ایم. خیلی...

 

چرا مجبوریم بعضی اوقات بر خلاف چیزی که هستیم رفتار کنیم؟ 

و من نمیخوام محمد رو ببینم. بهشت هم نمیخواد ولی میگه بهش که نه ما باهات مشکلی نداریم. و اونم هی میاد سمت بهشت و میگه بازم مثل قبل باهام صمیمی باش و از منم میخواد که تو جمع بپذیرمش!

و من از دور دارم حرص بهشت رو میخورم که چرا حقیقت رو نمیگه.. چون اگه خودم دهنم رو باز کنم همه چی رو میریزم بیرون و جای ابهام نمیذارم!!

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۲ ، ۰۰:۳۳
معتاد چایخونه ی حرم

امروز زیر بارون قدم زدیم. بارون وقتی میباره آدم رو از لاک خودش میاره بیرون. این روزا خیلی دل کندن از فکر کردن زیادی برام راحت شده. 

مناجات شهید چمران با خدا رو میخوندم. دیدم چقدر عاشقانه‌ست، چقدر قشنگه و من چقدر فهمم خرد بوده که خیلی اوقات حرفام رو با خدا در میون نذاشتم....

انگار که خدا گزینه ی آخرم واسه ی درمیون گذاشتن حرفام بود. دلم گرفت... یا منی که انقدر با امام حسین حرف میزدم. اصلا یادم رفت امشب شب جمعه‌س و به یاد گذشته دلم کربلا باید میخواست... از خودم بدم میاد...من نباید اینطور میشدم. این فکرا خیلی مایوسم میکنه. ولی حس میکنم بخش عظیمی از اون کار شیطانه که میگه دیره و این حرفا و تو خراب کردی و بهتره بمیری دیگه...

و آقای امام حسین من خیلی دوستت دارم، مخلصتم، عاشقتم، میمیرم واست. خیلی مردی. و من باور دارم عشقت از قبل از بودنم، در وجودم نهادینه شده بود.... انگار که نمیدونم چرا ولی هر سری شروع میکنم نوشتن تهش شما میای تو ذهنم... انگار که یادم میاری من هنوز هستما! هر جا بری به خودم برمیگردی.. آخ که چقدر فکر کردن بهش شیرینه امام عزیزم.. امام من، ولی و سرپرست من، دلیل خلقت من، ای کاشف الکرب من، ای مایه ی شادمانی من، باران تویی! به خاک خشک و بی ثمر دل من ببار تا سبز شوم و با یادت سبز بمانم... دوستت دارم.... :)❤️

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۲ ، ۰۰:۳۳
معتاد چایخونه ی حرم

دیشب که به اندازه ی یه روکش نازک سفید برف اومد من و زینب که جنوبی هم هست از قضا چنان ذوق کردیم که سریع رفتیم کاپشن و کلاه پوشیدیم و تو حیاط کلی بپر بپر کردیم و هیچ کس هم جز ما اینقدر جوگیر نشد :/ :)) 

بعدش که اومدم توی اتاقشون برام چایی دارچین درست کرد که یکی از بهترین چایی دارچینایی بود که تو عمرم خورده بودم و بدون قند هم می چسبید. 

زینب برخلاف من خیلی آروم و درونگراس و یه جورایی دارکه شخصیتش و من برخلاف اون برونگرا و به قول ما جنوبیا جا نگرفته و پر جنب و جوشم. 😂 ولی با تمام تفاوت های شخصیتیمون خیلی خوب با هم مچ میشیم و حرفای مشترک زیادی داریم. مثلا دیشب که رفته بودم اتاقشون درس بخونم چنان یهو رفتیم تو قعر حرف و صحبت که نفهمیدیم کی زمان گذشت و توی همون صحبتا برای ترم بعد کلی برنامه ی جدید چیدیم :)) 

خوابگاه این روزا خیلی خلوته و من همه ی زمان های جذابی که میتونم جاهای بهتری سپری کنم رو ایام امتحانات باید دانشگاه باشم. مامان چندین بار بهم گفت این دو هفته فرجه رو بیا خونه ولی چون خونه شرایط درس خوندن فراهم نیست قبول نکردم.

به علت وجود هم اتاقی خوش ذوق سری قبل که رفتم خونه ریسه های لامپیم رو با خودم آوردم خوابگاه و به دیوار و بالای تختم زدم. قشنگ شده ولی همیشه یادم میره روشنش کنم :/

اینقدر دلم میخواد برم نجف و کربلا که حد نداره.

پریشب با صدای نوحه تو گوشم خوابم برده بود و یکی از بهترین خواب های عمرم رو کرده بودم....

من همیشه به مامان میگم این شهر رو اگه قرار باشه به عنوان یه خوابگاهی توش زندگی کنم اصلا دوست ندارم ولی اگه با شما اینجا زندگی میکردیم خیلی خوش میگذشت. حتی وقتایی که از خوابگاه میزنم بیرون خیلی بهم حال میده و میچسبه چون حال روحی این روزام یه مقدار بده و همیشه منتظر یه فرصتیم که بزنم بیرون.

مثلا دیروز که با بهشت( من بهش میگم بهشت چون واقعا بهشتیه :)) رفته بودیم بیرون و کلی بازارگردی کردیم خیلییی جون به تنم برگشت. رفتیم سفال دیدیم. بهشت که میشد گفت بعد مدت ها اولین بارش بود چنین بازارگردی ای میرفت خیلی روحیه‌ش بهتر شد. بچمه دیگه :)) 

محمد دیروز از شهرشون برگشت! خوشحال نشدم از دیدنش بابت جریانات اخیرش. اینکه محمد کیست بماند ولی هر کی که هست فعلا حوصله ی وجودش رو ندارم... و اینجوری بودم که تا دیدمش خشکم زد و خنده از رو لبم محو شد!!

دلم میخواد یه برف عمیق بباره مثل پارسال و من فقط تو سکوت مطلق برم تو اون برف قدم بزنم و هیچکس دیگه ای هم نباشه...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۲ ، ۰۸:۵۶
معتاد چایخونه ی حرم

خدایا من خیلی کم ظرفیتم...آره خدا من دیگه کم آوردم

حداقل من رو به اندازه ی ظرفیتم امتحان کن‌ 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۲ ، ۰۰:۴۰
معتاد چایخونه ی حرم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ آبان ۰۲ ، ۰۰:۳۹
معتاد چایخونه ی حرم

و اما روزی می‌رسد که بی خیال از تمامی رنج های دنیا زیر درختان زیتون، آزادی را فریاد خواهیم زد.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۲ ، ۲۳:۱۸
معتاد چایخونه ی حرم

بالاخره نوبت به دل کندن و دانشگاه رفتن رسید. موقعی که رفتم خوابگاه خب به علت ارور سایت نشد من و مرضیه و قاسم با هم یه اتاق بیفتیم. استرس این رو داشتم که هم اتاقیای جدیدم چجور آدمایین. اما وقتی دیدمشون با وجود اختلاف های زمین تا آسمونمون با هم، فهمیدم خیلی بچه های باحال و با معرفتین.

یه مورد خیلی خاص توی اتاق داریم که نمیشه ازش حرف زد. ( اصلا می‌شه من برم خوابگاه و سوژه ی خاصصص نباشههه؟)

ولی از وقتی رفتم توی این اتاق بر خلاف اتاق قبلی رفت و آمدام زیاده. من میرم اتاق بقیه، بقیه میان اتاق ما. دوستای جدید پیدا کردم. برونگرا تر شدم. بیشتر شوخی می‌کنم. بیشتر خوش می‌گذرونم و و و...

خلاصه که هرچقدر اتاق قبلی محافظه کار و سکوت و اروم بودن این اتاق بی پروا ترن.

هنوز هم من و مرضیه و قاسم با هم رفت و آمد داریم ولی بیشتر تمرکزم روی این هم اتاقی های جدیده که قراره باهاشون حالا حالاها بگذرونم.

از وقتی وارد این اتاق شدم بیشتر از قبل معتاد چایی شدم =)

اینجا هم بنده به مامان اتاق معروف شدم!! هم اتاقیم به مامانش تو تماس تلفنی گفته بود که هم اتاقیم( من ) خیلی بچه ی تروتمیزیه :)))

همکاریمون با هم خیلی زیاده و الحمدلله شرایط خوبه. امیدوارم که هیچ چیز بد نشه...

کلاس نقاشی ثبت نام کردم و صبح ها تا محل کلاس پیاده می‌رم که خیلی خیلی حالم رو بهتر می‌کنه. 

جو کلاس هم از پارسال خیلی بهتر شده هر چند که کلاس چند دستگی داره. ولی بچه ها دارن آروم اوضاع رو میگذرونن. البته بچه های رشته ی فرانسه کلا خیلی بی سر و صدان. اهل شلوغ بازی نیستن.

هوای شهر این روزا خیلی قشنگه. بارون پاییزی و برگای زرد.. قشنگ دارم تسلط تدریجی پاییز رو روی شهر حس می‌کنم. 

( البته مابین این ها یه سری اتفاق گند افتاد که بعدا تعریف می‌کنم)

اوضاع خوبه. سرم پر از رویاست و یه ترکیبی از سرخوشی و امید به آینده و دغدغه های جدید هست. 

خیلی گزاره وار توضیح دادم ولی فقط خواستم با تنبلیم توی نوشتن مبارزه کنم.

به قید حالت: پاییز حال قشنگی واسم ساخته :)

 

 

عکس مربوط به امروزه که هوا ابری بود و‌ زدیم بیرون از خوابگاه که دلمون نگیره و با شیر کارامل از درون شارژ شدم و بعدش هم زیر بارون رفتیم لونا پارک قشنگ و جذاب :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۲ ، ۰۲:۱۴
معتاد چایخونه ی حرم