من آدم حس و حال های یکی دوروزه نیستم!

سکانس اول:

با بهشت نشستیم رو صندلی، هنوز بقیه دارن وارد سالن سینما میشن. هیچی همراهمون نبود که موقع فیلم دیدن بخوریم. 

- بهشت تو بشین من میرم خوراکی بیارم.

- باشه.

بلند شدم که برم.

داشت بلیطا رو از بچه ها می‌گرفت. معمولا قیافه‌ش اخموعه و به کسی نمی‌خنده.

حتی یادمه یکبار که رفتم ازش بلیط بگیرم حتی نگاهم نکرد موقع حرف زدن. فقط جدی گفت خانم فقط برای بلیط پول نقد می‌گیریم.

بهشت همیشه راجع بهش میگه این خدای خودش رو گرفتنه. فک کرده کیه؟ 

یجوری راه میره انگار برد پیته :)))

رومو برگردوندم و رفتم خوراکیا رو گرفتم.

وقتی برگشتم نگاهمون به هم گره خورد. نه اون روش رو میکرد اونور نه من. ابروهای اخمو و پرپشت و یکدستِ مشکیش باز شده بودن. به هم خیره شدیم. هیچکس از این موقعیت کنار نکشید. بالاخره من بیخیال شدم و رفتم. موقع برگشتن هنوز سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم.

 

----

 

سکانس دوم:

وارد دانشکده شدم. نگاهم کرد ولی حواسش رو داد به دختری که از تو کیفش آب معدنی درآورد و بهش داد. یه دختر واقعا خوش قیافه، چشم و ابرو مشکی درست مثل خودش! نمیدونم اینقدر که شاعرا برای چشم و موی مشکی معشوق شعر گفتن برای چشم های سبز امثال من هم کسی شعر میگه؟ 

هنوز نفهمیده بودم چه خبره‌. نفس نفس می‌زدم چون تند دویده بودم. خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم یجوری رفتار کنم که مثلا بیخیالم و مهم نیست و پیروزمندانه از نقش بازی کردنم میدان نبرد رو ترک کردم!

 

-----

سکانس سوم:

اینجا نشستم تو خونه. و خوشحالم وقتی به بعضی نشدن ها فکر میکنم. 

عاشقش که نبودم! یه حس ساده بود. تقریبا!

به این حس ساده میگن کراش. بچه ها میگن بابا بیخیال تو خودت رو خیلی درگیر میکنی. دید بزن تموم شه بره. دانشجویی به همین چیزاش خوشه. خب درسته، ضربان قلب بالا رفتن، حس اینکه هیجان داری تا دوباره تو مسیرت سبز بشه خیلی لذت بخشه ولی نه دوست دارم این روند عادتم بشه نه دوست دارم هر روز مثل بقیه ی دخترا دچارش باشم.

توی این سه سال دانشجویی این اولین موردی بود که درگیرم کرده بود. شاید چون عادت ندارم درگیر کسی بشم وقتی برام اتفاق میفته یعنی یکم جدیه.

خلاصه که بعد از موش و گربه بازی های زیاد و اینکه نشد که بشه، گفتم بیخیال! خب چرا من باید خودم رو درگیر یه انسانی کنم که الان درگیر یه نفر دیگه‌س.

مگه غیر از اینه که خیلی اوقات به دست اوردن در رها کردنه؟

رها کن حنانه! تو باید خیلی چیزا رو رها کنی، من از اولش هم باور داشتم که این دنیا دنیای شدن ها و نشدن هاست نه فقط شدن ها!

گهی پشت بر زین گهی زین به پشت.

خب نشد که نشد، مگه غیر از اینه که آن چه که سرنوشت تو خواهد بود از کنارت نخواهد گذشت؟

نازنین هم اتاقیم گاهی اوقات حرفای قشنگی می‌زنه. می‌گه اگر خدا چیزی رو بخواد سر راهت بذاره هر چقدرم که دنیا مانع بشه بازم همون که خدا بخواد اتفاق میفته.

و من میگم که چقدر خوبه که اونقدر برام مهم نبود که الان برای بیخیالی کلی زجر بکشم.

حتی اگه اسم و فامیلش رو بلند جلو خودش گفته باشم و عین کارآگاها بخوام آمارش رو دربیارم :)))

راه میرم و می‌گذرم. بازم ممکنه چشم های مشکی اون و چشم های سبز من به هم خیره بشن ولی ایندفعه بی خیال‌.

 

 

 

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۱۶ بهمن ۰۲

    مگه خونه محل استراحت نبود؟

    این یه روزی که اومدم خونه سرم خیلی شلوغه.

    میخوام نقش همه رو بازی کنم ولی نمی‌تونم.

    ‌می‌خوام جای صفورا، مامان، مهسا و بابا رو داشته باشم و این مدت که اونا اذیت بودن و دست تنها، استراحت کنن و دیگه اذیت نشن ولی نمی‌تونم. هی وسطش کم میارم.

    سخته جای چند نفر بودن.

    حس میکنی فضای شخصی نداری و همه‌ش مال بقیه ای.

    اونام ازم نخواستن. خودم خواستم وگرنه مامانم میگه تو فقط بیا خونه، لازم نیست دست به هیچی بزنی.

    از اونطرف داداش کوچیکه هی ازت شکایت داره که چرا بازی نمیکنی باهاش.

    از اون طرف بابا رو می‌بینی که خسته و دل مرده افتاده یه گوشه به خاطر مرگ خواهرش.

    از اون طرف میخوای این مدت به درس هات هم قبل شروع ترم برسی ولی سخته

    از اون طرف ننه و عمواینا هم انتظار دارن بری پیششون و یه سر بزنی.

    از اون طرف سرت شلوغه با کارای جدیدی که رو دوش خودت انداختی تا بلکه بتونی یه خورده مستقل بشی و دستت بره تو جیب خودت ولی تو انسانی ربات نیستی

    نمیتونی هزارکاره باشی.

    از یه طرف میگم باید برنامه ریزی کنم اینطور فایده نداره و اگه برنامه ریزی کنم به همه‌ش میرسم.

    دیشب بعد از تموم کردن یه رمان اینترنتی، دلم می‌خواست بازم داستان بخونم به خاطر همین رو آوردم به کتابی که از غرفه ای که تو سلف راه انداخته بودن خریده بودم. شاید بگین وقت رمان خوندنته الان؟ باید بگم بله چون اون وقت شب نه خوابم میبرد نه انرژی کار داشتم.

    اسمش هست ( سم هستم، بفرمایید!)

    بخونمش نطرم رو راجع بهش می‌گم.

    یه مقدارم دیشب خوندم تا خوابم برد.

    صبح که بیدار شدم چند تا ویدیوی ورزشی خواستم دانلود کنم که روزایی که نتونم برم باشگاه باهاشون کار کنم.

    الان اگه بخوام برم یه استراحتی بکنم وقت ندارم چون یک ساعت دیگه می‌خوایم بریم سر مزار.

    بعد هم میرم مغازه کمک بابا.

    یعنی یجوری ذهنم از همه چی شلوغ شده که حس میکنم دارم بدجور میزنم به جاده خاکی!

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • شنبه ۱۴ بهمن ۰۲

    یادداشت آخر شبی

    خداوند هیچکس را در چندگانگی احساسی قرار ندهد.

    بلند بگو آمیننننن :)

    خداوندا بزن تو سر کسی که رمان بخونه و بعد هم دلش بخواد بره تو رخت خوابش و ساعت ها فقط فکر کنه به حس هایی که زنده شدن و نمیشه کاریش کرد.

    آمیننننننن

    خداوندا اگر قراره از این آدم هایی باشم که تا ابد نرسیدن رو تجربه می‌کنن، حداقل یه خیری باشم که چندین یتیم رو به فرزندی بگیره و مدرسه ساز باشم و وقتم رو همه‌ش بذارم رو این چیزا و... از این مجرد خفنا باشم :))))

     

    آمیننننننننن

     

    خداوندا دلم می‌خواست اَبروقابی( لقب همون یارو که پیشش گند بالا آورده بودم!) بیاد و یه اعتراف بکنه بگه حنانه خانم من از شما خوشم میاد. تموم شد و‌ رفت!

     

    آمیننننن

    خداوندا دلم می‌خواد وقتی فکرام زیاد می‌شه تو سرم و چاره ای واسشون ندارم این عادت راه رفتن و طول پذیرایی رو‌ طی کردن رو کنار بذارم و اصلا با راه رفتن خودم رو تخلیه نکنم. چون وقتی راه میرم بدتر نمیفهمم دارم به چی فکر میکنم.

    فقط تندتند راه میرم که خسته بشم و بیفتم یه گوشه!

     

    آمینننننننننن

     

    خدایا گوشی رو ول کنم و بخوابم.

    (آمین در بالاترین ولوم صدا)

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • le vertige
    • شنبه ۱۴ بهمن ۰۲

    برای انسانی که.....

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • جمعه ۱۳ بهمن ۰۲

    عقیله

    به ما یاد ندادن هر وقت تو زندگی‌ کم آوردیم به جای پیگیری روانشناسی های زرد و حرفای صد من یه غاز رواشناسای غربی مثل شما به زندگی و مصیبت هاش نگاه کنیم.

    به ما یاد ندادن که زن بودن از نظر اسلام ضعیف بودن نیست وقتی که شما توی اون بزم شراب و تجمع کفر و شرک و رذالت با قدرت پرچم حق رو بالا بردین و بعد از اون همه مصیبت گفتید "جز زیبایی ندیدم" و اون شکلی روسیاهی رو به صورت یزید نشوندین.

    به ما یاد ندادن که درسته که حجاب داشتن سخته ولی شما نشون دادین توی سخت ترین شرایط، توی اون گرما و بیابون و آتیش و دود و دشمنی که داره دنبالتون میدوه که غارتتون کنه چادر از سرتون نیفته و بازم سفت و سخت نگهش دارین.

     

    به ما یاد ندادن که زن می‌تونه با حیا باشه، اما محکم و با صلابت و‌بدون ذره ای عشوه حرفش رو به آقایون بزنه و شما اینکارو کردید

     

    به ما خیلی چیزا رو یاد ندادن بانو جان، بانوی دمشق، بانوی سختی ها، عقیله ی بنی هاشم... خیلی چیزا رو از شما نگفتن؛

    ولی شما به تنهایی یک مکتب بودین...

     

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • شنبه ۷ بهمن ۰۲

    قند روز های تلخ من

    کتاب پس از بیست سال رو که میخونم خودم رو جای راحیل تصور میکنم که در دریایی از عقاید مخالف گیر افتاده و در این بین تنها کسی که همراهیش میکنه سلیم، عشق روزهای سخت اونه.

    ولی واقعا چقدر خوب میشد در این هیاهوی عقاید پیچ در پیچ، مادی گرایانه، کسی بود که جنس عشق و محبتش و عقایدش آدم رو امیدوار به روزهای بهتر می‌کرد و دنیا رو از این پیچیدگی در می اورد 

    حقیقتا الان تو زندگیم به یه سلیم نیاز دارم :)

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • جمعه ۶ بهمن ۰۲

    فاتحه ای بفرستید

    امشب عمه‌م فوت کرد

    ممنون میشم براش فاتحه قرائت کنید.....

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

    فازتون چیه برادر؟

    یکی به من بگه فاز این برادرانی که ادعای دین و مذهبشون میشه چیه که دوران مجردی میرن دخترای داف و پلنگ رو باهاشون رل میزنن ولی برای ازدواج دنبال دختر چادری می‌گردن!

     

    پ.ن: واقعا وقتی اینجور آدما رو اطرافم میبینم ترجیح میدم هیچوقت ازدواج نکنم تا اینکه بخوام مورد n ام یه پسری باشم که همه ی دوراش رو زده و میخواد بیاد یه آدمی که با هیچکس نبوده رو بگیره.

    حداقل ادعای شهدا و مذهبتون نشه اکی؟!!! 

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

    مخلوطی از چندین حس

    گاهی اوقات سختمه که خودم رو با جمع هماهنگ کنم با اینکه به شدت جمع دوستم 

    حتی دانشکده هم که میرم درس بخونم میرم کتابخونه‌ میرم که ادمای بیشتری ببینم

    ولی بازم بعضی اوقات نمیفهمم چی داره اطرافم میگذره و حس میکنم دارم اشتباه ری اکت میدم به اون مسئله و از این قبیل احساسات

    حرف زدن هم برام خیلی سخت شده 

    شاید خنده دار باشه

    ولی خیلی اوقات گفتن یه جمله ی ساده خیلی برام سخت میشه

    نمیدونم از کجاست

    اونم منی که از بچگی به قدرت بیان خوب و پیدا کردن کلمات خوب واسه حرف زدن میشناختنم ولی الان دچار مشکل تو بیانم شدم....

    حس کسی رو دارم که باید بره گفتار درمانی 🤕

    امشب تو اینستا استوری فوت فامیل یکی از فالوورا رو دیدم..

    سید بود و از پیرغلامای اهل بیت

    یهویی نمیدونم چرا با دیدن عکس این سید حس خوبی گرفتم و حس کردم رفتم به محرمای بچگیم و یاد بابابزرگم افتادم...

    خیلی دلم برا بابابزرگم تنگ شده.

    دلم برای خیلی حس هایی که دیگه تکرار نمیشن تنگ شده

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۲ بهمن ۰۲

    خدایا چرا آخه؟

    توی تاریکی شب با بهشت نشسته بودیم رو سکو های مرکز اموزش زبان فارسی به غیر فارسی زبانان، بهشت از کافه ی دانشگاه موکا خریده بود. منم با شلوار ورزشی خط سفید دار و چادر و روسری زرد گلگلی نشسته بودم جفتش!!!💔

    از اونجایی که خدا خیلی قشنگ همه چیز رو میچینه... داشتم راجع به فرد مورد نظرحرف میزدم.

    رو به بهشت گفتم امروز ظهر دیدمش اینجا بود، با رفیق موفرفریش، هی پاچه هاش رو میکشید بالا.

    بعد اذاش هم درآوردم😑 بهشت خندید

    به ساعت گوشیم نگاه کردم گفتم همیشه این موقع ها میاد کافه....

    بهشت گفت این موفرفریه دوست آقای میمه.

    یهو عین این برق گرفته ها گفتم: بهشتتتت، میتونی از آقای میم بپرسی راجع بهش. شاید این دو نفر با هم هم اتاقی باشنننن.بهش بگو محمد امین فلان رو میشناسی؟

    آقا من این جمله رو گفتم و اسم و فامیل فرد مورد نظر رو هم گفتم!!! کامللل!!

    بعد یهویی حس شیشمم بهم گفت برگردم پشت سرم رو نگاه کنم. دیدم واویلا!!! پشت سرم وایساده کلا چهار قدم باهام فاصله داشت! یه لبخند ملیح رو صورتش بود ‌و سرش رو انداخته بود پایین و رد شد! حالا تیپ من خونگی

    بعد اون با کت چرم مشکی و تیپ شیک!!

    یعتی انگار آب سرد ریخته بودن رو سرم.....

    صورتم رو گرفتم تو دستام و منتظر شدم رد بشه. داشتم میمردم از خجالت...لپام قرمز شده بود.

    بهشت هم داشت پای من رو فشار میداد از شدت شوکی که بهش وارد شده بود...

    اینقدر امشب خجالت کشیدم که حد نداره....

    وقتی رفتم خوابگاه جیغ بلندی کشیدم. بهشت هم پاشیده شد بود از خنده...

    دعا کردم هرگز همدیگه رو نبینیم... 

    حالا من بی حاشیه ای که بی سر و صدا میرفتم سر کلاس و میومدم آبروم پیش این پسر رفت..‌

    همیشه هم همدیگه رو یجوری می‌دیدیم و من مثلا سعی میکردم طبیغی رفتار کنم فقط اینطور بودم که از دور نگاهش میکردم و سعی میکردم جلوش ظاهر نشم یا یه کاری نکنم که این بفهمه من ازش خوشم میاد که غرورم نشکنه و امشب همون چیزی که ازش میترسیدم سرم اومدم :)........ 

     

    حس میکنم مضحکه ی این پسر شدم. چون یه دختری هم تازه داره باهاش آشنا میشه و این یعنی فقط خورد شدن من....

  • ۲
  • نظرات [ ۴ ]
    • le vertige
    • شنبه ۳۰ دی ۰۲
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات