از ادمینی تا عملیات دور انداختن پپسی و غرغر

امروز صبح که بیدار شدم، گلوم درد می‌کرد.

سرما خوردم و کل روز تو حال داغونی بودم( الان فکر نکنید مصداق پست قبلی ای که نوشتم خودمم!) ولی با اینحال خوشحال بودم چون تولد حضرت عشق، آقای امام حسین بود.

این روزا خیلی مجبورم تو گوشی باشم. ادمین دو تا پیج شدم و کم کم دارم راه میفتم توی کسب و کار آنلاین.ولی به شدت چشمام درد میکنه و اینکه برخلاف ظاهر اینکه تو خونه ای و لازم نیست سرکار بری وقت و حوصله میخواد، مثل خیلی کارهای دیگه.

بدبختی اینجاست که فیلترشکن ها این روزا خیلی بد کار میکنن. همه‌ش از کار میفتن و نهایتا دو سه روز به دردت بخورن. شاید امروز پنج شیش تا وی پی ان نصب کردم و حذف کردم چون به کارم نمیومدن. 

شاید اگه حقوق ثابت بگیرم فیلترشکن پولی بخرم که حداقل خیالم از بابت قطع نشدنش راحت باشه.

و خلاصه که آره این شکلیه اوضاع.

یه پلاستیک بزرگ از نوشابه های پپسی باقی مونده بود از فاتحه که توی یخچال گذاشته بودیم. داداش کوچیکه با هر وعده میره یکی در میاره که بخوره. من خودم از نوشابه متنفرم و حتی میبینم یکی پشت هم این آب شکر مسخره رو بخوره اعصابم خورد میشه. داداش کوچیکه هم که تپل مپل! قند واسش خوب نیست :)

تازه نوشابه‌ش هم پپسی، منم که پپسی رو تحریم کردم :)) خلاصه امشب در یک اقدام عملیاتی رفتم چادر گلگلی انداختم سرم. مهسا که داشت تو اشپزخونه طرف میشست اواز میخوند، طاها هم رفته بود تو اتاق. یواشکی رفتم پلاستیک نوشابه ها رو درآوردم از تو یخچال. از پله ها رفتم پایین و دم در گذاشتم تو تاریکی.

بعد هم سریع اومدم بالا. یه پلاستیک پر از نوشابه. بله! خیلیم راحت و بدون عذاب وجدان انداختمشون. میدونستم طاها نمیتونه جلو خودش رو بگیره و هی پشت سر هم میخوره پس بهترین راه دور انداختن اون همه نوشابه بود.

شایدم کارگرای ساختمون نیمه کاره ی رو به رویی برشون داشته باشن. شایدم یکی دیگه بردتشون نمیدونم! سرد بودن و پلمپ.

خدا رو شکر مامان اینا وقتی اومدن خونه چیزی نگفتن‌. فکر کنم متوجه نشدن :)))

البته من کلا از نگهداری چیزای اضافه بدم میاد. مثلا چندسال پیش قبل اینکه اثاث کشی کنیم بیایم خونه ی جدید کلی اسباب بازی و وسیله اشپزخونه که از نظرم آشغال محسوب میشد و صد در صد مطمئن بودم هیچوقتتت از اینا استفاده نمیشه دور انداختم و نذاشتم بیاد خونه ی جدید.

و هنوزم هر چند وقت یکبار کمدم رو میریزم و چیزاش رو دسته بندی میکنم یا می‌بینم چی اضافیه میندازم دور.

خدایی یه سبک زندگی اشتباهی دارن این خانواده های ایرانی اونم بیش از حد خریدنه. مخصوصا مواد غذایی. یعنی واقعا اعصابم خورد میشه وقتی میبینم مثلا کلی نون و سیب زمینی میخرن بعد ممکنه خراب بشه مثلا کلی نون میخرن بعد نصفش خشک میشه باید بریزن دور.

امروز همه ی نونا رو جمع کردم و گذاشتم تو فریزر که خراب نشن. فقط در حد صبحانه و استفاده ی فردا گذاشتم سر دست.

حس میکنم عین زن های متأهل دارم حرف میزنم. لطفا با لحن این زنایی که از دست شوهر و بچه و اوضاع زندگی شکایت میکنن نخونین خوشوم نِمیه. هیح •~•

 

 

 

 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۲۵ بهمن ۰۲

    آدم های عاشق

    یه چیزی رو خوب از آدمای عاشق فهمیدم.

    عشقشون‌رو جار نمیزنن و ادعاشون هم نمیشه ولی خودت از نگاه و حال و روز تب دارشون میتونی بفهمی...

    دوره زمونه ی قدیم و جدید هم نداره :)

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • سه شنبه ۲۴ بهمن ۰۲

    خوش اومدی نگین ماه شعبان

    سلام آقا جونم

    دلم میخواست شب تولدت برای خودت بنویسم. خطاب به خودت. خیلی دلی. خودمونی.

    همونجوری که وقتی دارم با رفیقم حرف میزنم باهات حرف بزنم.

    آقا جون من به امام علی میگم بابا.

    به حضرت فاطمه میگم مادر.

    ولی دلم میخواد به شما بگم رفیق :)

    شاید یه اسم خیلی بهتر... عشق...

    آخه من نمیتونم نقطه ای برای شروع دوست داشتنت پیدا کنم.

    از اول درونم بودی

    یعنی هرجوررری فکر میکنم حس میکنم از ازل عشق خودت رو تو وجود من کاشته بودی.

    چجوری بگم عزیزم؟

    همه از فضیلت ماه رجب میگن

    ولی ماه شعبان واسه من شیرین تره.

    آخه تو این ماه شما به دنیا اومدی.

    ماه بنی هاشم به دنیا اومده 

    و امام زمانم....

    چقدر قشنگه این ماه و چه بوی خوبی میده. بوی نرگس....

    چه وقتایی که غم فشار میاورد به گلوم و تا اسمتون رو میاوردم تمام غمام برطرف میشد.

    من همون فطرس بال شکسته ایم که نیاز دارم به اینکه پرهای شکسته‌م رو با دستای شما ترمیم کنم و آماده ی پرواز بشم...

    خوشبحال فطرس. چقدر خوشبخت بود...

    آقا جونم ناراحتم از یه چیزی... از اینکه نکنه دور شدیم از هم؟

    نکنه من دارم دوباره برمیگردم عقب؟ نکنه حب شما تو دلم کم بشه؟

    نمیخوام یک لحظه زندگی ای که شما توش نباشی رو تصور کنم....

    آقا جونم ممنون که با اومدنت به این دنیا، اینجا رو لایق زندگی کردی... بدون تو دنیا رو نمیشه تصور کرد....

    خوش اومدی اباعبداللهِ من....

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • سه شنبه ۲۴ بهمن ۰۲

    برادر کوچولو

     اینو امروز لا به لای اسکرین شات هام پیدا کردم و از دیدنش دلم غنج میره... حتی الان ممکنه احساسات از چشمام بزنه بیرون :))

    مال موقعیه که عراق بودم و داداش کوچیکه هی میخواست زنگ بزنه و نمیتونست :`)

     

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۲ بهمن ۰۲

    من به پات می‌مونم!

    میگه میخوام این رژیم سرنگون شه، ایران خیلی خوبه ولی تا وقتی این رژیم هست پیشرفت نمیکنه.

    گفتم خب اگه بهت یه بلیط بدن که بری خارج قبول میکنی؟

    گفت: مگه مرض دارم قبول نکنم؟ با سر از ایران میرم. اخه ایرانم شد جا؟!

    ناخوداگاه پوزخند زدم. به تموم آرمان های دروغین و نداشته‌شون. به اینکه فقط لب و دهنن. 

    آخه تو اگه ایران رو میخواستی که توی سختی هاش پاش میموندی، اگه ایران رو اینشکلی نمیخوای پس خودت باید تلاش کنی عوضش کنی.

    اگه واقعا عاشق ایرانی که خودت هم میدونی نیستی پای ویرانی ها و آوارگی هاش نمی‌مونی و جا نمی‌زنی.

    ادم های زیادی رو میبینم که لب و دهن وار حرف می‌زنن و اگر یه هواپیمای خالی بهشون بدن در عرض دو دقیقه پرش میکنن و سریع فرار میکنن و در میرن.

    اما یادم میاد به اون سالای سرد که بهار رخت بسته بود و مردم دست خالی بودن و هیچی نداشتن جز خدا!

    نه صفحه ی مجازی ای بود واسشون، نه کشورای خارجی و سلبریتیاشون بودن که انقلابشونو حمایت کنن.

    اما خدا برای اون ها بس بود. برای اینکه وضعیتشون رو عوض کنن.

    خدا! خدای مستضعفین...

    خدایی که میگه از تو حرکت و از من برکت :)

    اگه پیروز شدن، اگه برنده شدن و انقلابشون رو حتی الگوی کشورای همسایه هم کردن به خاطر این بود که پشتش خدا بود.

    میدونم که یه سری لباس پیغمبر به تن کردن و کارنامه ی فسادشون سیاه تر از سیاهه، می‌دونم یه عده یقه هاشونو تا زیرگلو خفتی بستن و تریپ حاج آقا برادر برداشتن و همینا دارن تیشه به ریشه ی دین می‌زنن.

    میدونم دزد زیاده، میدونم دشمن دوست نما زیاده، میدونم نفاق و دورویی هم تو این مملکت زیاده ولی!

    نمیخوام این کشور رو رها کنم. نمی‌خوام ببینم دوره، دوره ی اینجور آدما بمونه.

    نمیخوام عین سیب زمینی بشینم و منتظر بمونم شرایط عوض بشه.

    میخوام پای این وضعیت بمونم. دردای کشورم رو به جون بخرم و واسش تلاش کنم. دردای همین نظامی که بهش میگین قاتل و هزارجور اسم روش گذاشتین.

    میخوام حتی شده با یه قدم کوچیک برای این کشور کاری کنم.

    که حداقل اگه نشد بگم من خواستم و تلاش کردم ولی نشد.

    بگم من جنگیدم واسه‌ش.

    بیا بی انصاف نباشیم.

    چندبار خودمون به خودمون رحم کردیم و خوب خودمون رو خواستیم؟ 

    چند بار شده به نیت سربلندی ایران کاری بکنیم؟

    چند بار تو جاهای حساس واسه کشورمون کاری کردیم.

    اگه تو اعتراض داری منم دارم. ولی من می‌خوام درستش کنم. نه اینکه فرار کنم. 

    این خاک هنوزم بوی خون میده.. خون شهدایی که رفتن و حالا نوبت من و توعه که سهممون رو ادا کنیم. اصلا رد خون که پاک نمیشه! رد خون مظلوم!

    بیا با هم پاش وایسیم... پای این کشور پای این آرمان..پای این عقیده!

     

     

    .

    .

     

    پ.ن: شرمنده که خیلی قلم توانایی ندارم ولی کری خوندن که بلدم :)!

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۲ بهمن ۰۲

    شب های جنوب و فکر های اشفته

    بعد از اینکه از مغازه برگشتیم بابا مستقیما میخواست بره خونه ی عمو اینا.

    گفتم تو رو خدا بریم خونه من یه چیزی بخورم که دل ضعفه گرفتم. 

    مامان گفت چی میخوای بخوری الان میریم خونه عمو اینا شام.

    گفتم : یه مقدار دال عدس درست کردم خودم میخورم.

    سریع گفت: نمیخواد من سمبوسه درست کردم همونجا می‌خوریم.

    و من بعد از شنیدن اسم سمبوسه، انگار که یه دلخوشی به دلخوشیام اضافه شده باشه گرسنگی رو دک کردم و قبول کردم بریم خونه عمو شام بخوریم.

    خیلی وقت بود سمبوسه ی پخت دستای مامان رو نخورده بودم.

    سمبوسه برای من نماد شب های جنوب‌و‌خاطراته. بیشتر از نخلا نباشه کمترم نیست ؛)

    انگار که برگردم به اون دوره که مثل گذشته ها می‌نشستیم تو حیاط خونه بابابزرگ، نخلا هم از گوشه ی دیوار حیاط به زندگی ما نگاه میکردن.

    مامان میخواست سمبوسه درست کنه و منِ  کوچولوی لجباز می‌گفتم نه! باید خودم شکلشون بدم. میخوام خودم مثلثی درستشون کنم!

    بعد هم به شکل ناجوری مخلوط سیب زمینی و ادویه و تره رو میریختم توی نون و به شکلی که شباهتی به مثلث نداشت تحویل مامانم میدادم.

    مامان هم میذاشتش تو ماهیتابه با روغن داغ و زیاد.

    یا مثلا شبای کنار کارون که من و مهسا و مریم اونجا صدای خنده هامون اطراف رو پر کرده بود.

    این سری علیرضا و زنش و نینی قشنگشون اومده بودن.وقتی دیدمش گفتم هر چی بهت گفتم زن و بچه‌ت رو بیار خونه‌مون نیاوردی که. اخرشم قسمت شد اینجا ببینمشون :)

    همه میدونن که من وقتی از دانشگاه برمیگردم شهر خودمون بیشتر از آدم بزرگا دلتنگ بچه ها میشم.

    بعد از شام ، همسر علیرضا گوشیش زنگ زد و رفت تو حیاط جواب داد و بعد از تماس گفت که فردا باید ساعت هشت بیاد راهپیمایی چون تو کلانتری کار میکنه.

    ما بهش میگیم سرهنگ :))

    برای فردا مطمئنم یه روز متفاوت میشه... البته متفاوتِ خوب یا بد نمیدونم...

    ولی همیشه حضور من در این مراسمات بسیاررر متفاوت رقم خورده :)))

    دلم برای بهشت خیلی تنگ شده. خیلی. نشد  برای راهیان نور ثبت نام کنه و البته نه که نشه. خودش نخواست و من با خودم گفتم خیریتی درونش بوده که نشده.

    دیگه برام حوادث نه ناراحت کننده ان نه خوشحال کننده. فقط لبخندی میزنم و میگذرم.

    صبح وسطای صحبت با زینب سادات بود که فهمیدم اون اکیپ خادمی نجف که با هم‌رفته بودیم سر مرز همه‌مون الان درگیر یه چیزی هستیم که اومدنمون برای سال بعد معلوم‌نیست.

    فاطمه سر کارمیره و مرخصیش معلوم نیست چقدر باشه که بتونه خادمی رو بیاد یا نه...

    چقدر اینا رو مینویسم دلهره ی نشدنش رو دارم.

    من با ذهنی آشفته و آینده ای مبهم برای طلبیده شدن و جور کردن اجازه ی مجدد پدر جان.

    حتی خود خانم عین! و چقدر دلم میخواد این زن دوباره با چشم های نافذ و گیرا و پرحرفش نگام کنه و قوت جونم بشه.

    ولی بچه ها شما دعا کنید که خود آقا بطلبه. مگه ما به جز باباعلی کیو داریم؟

    بدنم دچار لرز از سرما شده. دلم میخواد بشینم تو حیاط اون مردی که خونه‌ش ۱۰ کیلومتری کربلا بود و کلی نخلستون دورش...

     

     

     

     

     

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۲ بهمن ۰۲

    الله اکبر

    توی مغازه ایستاده بودم که شروع کردن به الله اکبر گفتن

    صدای پرتاب شدن نور افشانی اومد و‌ یهو قلبم ایستاد.

    بابا پوزخندی زد و سرش رفت تو گوشیش.

    به یاد روزهایی که زیر سایه ی این انقلاب بزرگ شدم افتادم و نگاهم رفت سمت آسمون. همه ی روزای غم و شادی ای  که  برام مهم بودن از جلو چشمم رد شد.

    زمان وایساده بود و فقط صدای الله اکبر ها پخش میشد.

    الله اکبر... یعنی خدا بزرگتره از همه ی نیروهای ظلم و طاغوت.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • شنبه ۲۱ بهمن ۰۲

    از پنحشنبه ای که گذشت

    امروز هفته ی دوم عمه بود.

    رفتیم سر مزار، اون حال بدی که چندوقته سراغمه قبل رفتن خیلی شدید شده بود.

    به قبر بابابزرگ که موقع فاتحه دادن رسیدم قلبم گرفت.. یه نگاه به چهره‌ش که‌روی سنگ قبر چاپ شده بود انداختم. عکس چهره ی معصوم و قشنگش بود که چندوقت قبل مرگش گرفته بودن‌ و چشم هاش... چشم های پر از حرف... چشم ها دریچه ی ورود به درون‌آدم هان.

    به چشم های بابابزرگ خیره شدم. هر وقت به چشم هاش خیره میشم بغضم می‌گیره و اشکم میاد پایین. به یاد روزایی که همه ی غصه ها و ناراحتیام رو تو آغوشش خالی می‌کردم و به یاد سختی هایی که میدونم تو زندگی کشید و کسی نفهمید...

    با چشم هام به چشم هاش رسوندم که هوای نوه‌ت رو داشته باش. خیلی این روزا حالم بده و ‌می‌دونم که تو بیشتر از همه می‌دونی...

    از وقتی بابابزرگ رفته، شاید عجیب به نظر بیاد ولی حس می‌کنم بیشتر از قبل از حالم خبر داره.. و یه ارتباط قوی بینمون حس می‌کنم و می‌دونم هر چی می‌گم می‌فهمه!

    بعضی اوقات یهویی یادش میفتم. این اواخر قبل اومدنم بیشتر... تو خوابگاه تنها که میشدم یهوویی یادم میفتاد بهش و میزدم زیر گریه..

     

    سر مزار شلوغ بود. آدم های اشنایی که مدت ها بود و شاید چندین سال بود ندیده بودمشون اونجا بودن.

    آدم های مختلفی اومدن. کسایی که واقعا نمیدونم چه صنمی با ما داشتن!

    به هر حال اینطوری بود. 

    هر کی تو حس و حال خودش بود.

    این وسطا بین هیاهوی جمعیت نگاهم گاهی به قاب عکس عمه بزرگ سر مزارش میفتاد که خیلی شاد میخندید! نمیدونم الان هم میخنده یا نه... ولی کاش خوشحال باشه...

    تند تند پشت هم چایی میریختیم.

    از دور یهو دیدم مهدی کوچولو با خاله‌م دارن میان.

    خیلی وقت بود ندیده بودمش. اینقدر ذوق کردم که پریدم سمتش و گرفتمش تو بغل و بوسه بارونش کردم. با اینکه منو نمیشناخت ولی همون موقع سریع باهام صمیمی شد.

    خاله گفت پیش تو بمونه تا برم چند جای دیگه فاتحه بدم و برگردم.

    بهش گفتم منو میشناسی؟( اینکه چرا نباید این بچه منو بشناسه خودش یه قضیه ی جداست) گفت نه. گفتم: من دخترِ خاله معصومه‌ ام. 

    نگام کردید و خندید. باز ذوق کردم و بوسیدمش.

     

    وقتی مجلس تموم شد از فرصت استفاده کردم ورفتم گلزار شهدا. میرم اونجا انگار حسه شدید تر میشه‌. بین قبور راه می‌رفتم و فقط ازشون می‌خواستم بهم صبر بدن و عاقبت بخیری...

    نتونستم خیلی بمونم چون حس می‌کردم حس و حالم نمی‌کشه. فقط می‌خواستم برگردم و رو تختم ریلکس کنم.

    اما وقتی برگشتیم مجبور شدیم بریم خونه عمو اینا چون ننه اونجا بود و قرار بر این شد که دعا یا قرآنی دسته جمعی با هم بخونن.

    اونجا که بودیم خیلی شلوغ نبود، خودمون بودیم و چند نفر دیگه.

    زن عمو تو حیاط پای تنور گازی نون میپخت. رفتم تو حیاط و بوی نون رو با تموم وجود حس کردم. یه تیکه نون کنجدی جدا کردم و گذاشتم تو دهنم بعد با دهن پر گفتم: بخورم که بعدا برم دانشگاه گیرم نمیاد. زن عمو خنده‌ش گرفت.

    عادت داره بعضی وقتا نون خودش میپزه تا با غذا نون گرم بخورن :)

    یکی از فامیلا به اسم سیداسحاق اونجا بود. سید اسحاق رو بچگی زیاد دیده بودم ولی خب ازش چیزی یادم نبود.

    اگر یه سید با ریش سفید و شال گردن یا عرقچین سبز اومد تو ذهنتون باید بگم خیر :)

    ایشون صورتش کاملا اصلاح  میکنه و با وجود سن بالاشون ماشاءالله خیلیم سرزنده‌ن و تیپشونم کاملا امروزیه.

    و اینقدر با محبت حرف میزد و رفتار میکرد که آدم دلش میخواست بشینه کنارش و ساعت ها باهاش حرف بزنه. خدا حفظش کنه. سید هفته ی قبل هم توی مجلس دعا خونده بود.

    خلاصه که بعد از چند ساعت نشستن و دیدن فامیل ها برگشتیم خونه. 

    پنجشنبه ی آرومی بود. 

    داداش کوچیکه مثل گذشته ها اومده جفتم دراز کشیده و سریعم خوابش برده.

    حالا منم و ذهن خسته ای که دلش میخواد بخوابه.

     

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • جمعه ۲۰ بهمن ۰۲

    بی خواب!

    از اینکه شب ها یجوری از لحاظ فکری کلافه میشم که هیچ کاری جز فکر کردن نمیتونم انجام بدم، بدم میاد.

    بچه ها دعا کنید مدت پرداخت هزینه رو تمدید کنن که بهشت هم بیاد.

    دوست داره بیاد ولی پیامک اطلاع رسانی رو دیر دیده. اینا هم گفتن تا پنج عصر‌ دیروز که گذشت!

    به مسئول پیام دادم که بازم مهلت بدین و اینا

    بببنیم چی میشه....

    خدایا کاش دلم رو خالی کنی...دلم گرفته از بعضی آدم هایی که میان توش سرک میکشن...رسما دارم دیوونه میشم

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • پنجشنبه ۱۹ بهمن ۰۲

    راهیان نور

    چند ساعت دیگه به پایان تایم ثبت نام بیشتر نمونده. 

    هزینه ثبت نام ۳۰۰ هزار تومنه. 

    تو کارتم ۲۷۰ تومن مونده. 

    خیلی این روزا من و من میکردم که ثبت نام کنم یا نه... 

    امروز دیگه تصمیمم رو گرفتم. 

    عکس پوستر رو هم برای بهشت ارسال کردم به عنوان تیری در تاریکی! 

    چون احتمال اومدن بهشت خیلی کمه. بالاخره راهیان نور هم از اون سفرایی نیست که توش حرفای سیاسی زده نشه و خب این روزا اینقدر یه عده نا آگاه متعصب، دروغ تو گوش بهشت خوندن که نمیدونم قبول کنه بیاد یا نه. 

    برای نوشتم بیا که خوش میگذره.. واقعا هم خوشه این اردو :) 

    به هر حال امیدوارم بیاد و دوتایی این اردو رو بریم

    خیلی به دلمه اونم باشه... 

    البته اول باید منتظر باشم مامان اینا بیان سی تومن دیگه هم جور بشه... 

    ولی دعا کنین قبول کنه و بیاد. 

    بیاد خیره

    نیاد هم بازم خیره انشاالله... 

  • ۲
  • نظرات [ ۸ ]
    • le vertige
    • سه شنبه ۱۷ بهمن ۰۲
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات