جزوه ام را محکم توی بغلم نگه داشته بودم. تازه چاپ شده بود و ورقه هایش هنوز گرم بودند. سمت دانشکده خودمان میرفتم و مردی کمی جلوتر از من، حدود ۶۰-۶۵ ساله، حرکت میکرد. کنار تکثیراتی دیده بودمش. از همانجا با من هم مسیر شده بود. مشغول تماشای اکیپ های دانشجویی بودم که ناگهان صدایی توجهم را به خودش جلب کرد. مردِ جلویی برگشت رو به من؛ مخاطبش من بودم! - این همه سال اینجا کار کردم و حالا هم وضعم همینه.
یک لحظه تعجب کردم! برای چی این ها را به من میگوید؟! چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. منتظر بودم که ببینم حرف هایش به کجا میرسد و قصدش از هم صحبتی چیست. - من موقعی که اینجا کار میکردم فقط دانشکده علوم بود و یه دانشکده کشاورزی. بقیه دانشگاه بیابون بود. از اون موقع اینجا نگهبان بودم. حالا بازنشسته شدم و دوباره میخوام بیام همینجا. آخرشم مجبور شدیم برگردیم....
صحبت هایش را ادامه داد، خیالم راحت شد قصد خاصی ندارد. لهجه ی همدانی داشت و خیلی آرام و پدرانه حرف میزد. ولی هنوز هم بهت داشتم که چرا یکهویی سر صحبت را با من باز کرد. البته خیلی تعجب برانگیز هم نبود. آدم های مسن دوست دارند هم صحبت داشته باشند حالا هر کسی باشد... یک لحظه روی چهره اش دقیق شدم. خیلی مظلوم و مهربان و زحمت کشیده به نظرم آمد. نمیدانم چرا ولی من دوست داشتم لبخند بزنم و بهش این حس را بدهم که میتواند مثل دخترش با من راحت باشد. برایم از زحمت هایش گفت که پسرش را با مدرک دیپلم بعد از چندین سال آورده تا همینجا کار کند. از تاریخچه ی دانشگاه گفت و اینکه همه ی تغییرات دانشگاه را به چشم دیده است.
از من پرسید اهل کجا هستم و گفتم خوزستان. گفت کدام شهر و جوابش را دادم. گفت دوسال خدمتش را شوشتر و بعضی مناطق جنگی گذرانده اما تا به حال به شهر ما نیامده. گفت که ایثارگری کارش را راه نمی اندازد و وضعیتش آلاخون والاخون است. برایم حرف زد و... راستش نمیدانم من توی این موقعیت ها وقتی میبینم کسی با من حرف میزند و درد و دل میکند از اینکه نتوانم کاری کنم پریشان میشوم. حتی اگر موضوع به من هیچ مربوط نباشد. تنها کاری که از دستم بر می آمد شنونده بودن است. نمیدانم این حس برای شما هم پیش می آید یا نه. گاهی دوست دارم هرجور شده در حد یک لبخند به لب کسی آوردن هم کاری کنم اما گاهی سکوت تنها کاری است که از دستم بر می آید و این متأثر شدن های من، نمیدانم، شاید به خاطر این است که هنوز هم بچه هستم، هنوز هم بزرگ نشده ام. نپذیرفته ام نمیتوانم همیشه و برای همه کاری انجام دهم... حرف هایش که تمام شد میخواست مسیرش را جدا کند. با همان چهره ی مهربانش به من نگاه کرد و گفت: دخترم هر وقت کاری داشتی، مشکلی پیش آمد میتوانی از من کمک بگیری، پسرم هم مثل برادر بزرگترت است. کمک خواستی اینجا هستم. موفق باشی...
خداحافظی کردیم و رفتم سمت خوابگاه. به رفتار پدرانه اش فکر میکردم. برایم دیگر تعجب آور نبود که چرا با من شروع به صحبت کرد. گاهی وقت ها فقط دوست داری یک نفر گوش کند. دیگر مهم نیست شنونده چه کسی باشد و من این حال را خوب میفهمم. من میتوانستم حس کنم پیرمرد یک عمر زحمت کشیده بود و در این سن شاید دوست داشت کسی درکش کند ، اورا بفهمد وصدای درونش شنیده شود...
حالا که نگاه میکنم ما وبلاگی ها همینطور هستیم. مینویسیم و مشکلی هم نداریم که یک غریبه حرف های مارا بخواند. چه فرقی دارد؟ انسان نیاز دارد شنیده شود.... چه رو در رو بیاید و ناگهان سر صحبت را با تو باز کند. چه در صفحه ای از اینترنت سرگذشتش را بنویسد که شاید یکی پیدا شود و بخواندش..ما نیازمند شنیده شدن هستیم و این یک حقیقت اجتناب ناپذیر است.