لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۴۴
معتاد چایخونه ی حرم

هر جا هستید فراموشمون نکنید..دعا یادتون نره :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۴۱
معتاد چایخونه ی حرم

اینجانب اینقدر که ننوشته حس میکنه مغزش وا رفته.

اوه راستی! سلام.

بالاخره تعطیلات نوروزی و جیک جیک مستون ما هم تموم شد و می بایست راهی دانشگاه می شدیم. امشب دومین شبیه که تو همدانم و فردا صبح خانواده ام از همدان میرن و فقط می دونم یه چیز سنگینی رو دلمه. از اینجا که طبقه ی سوم خانه ی معلمه و صدایی جز صدای حرکت موتور ها و ماشین ها شنیده نمیشه، دارم براتون می نویسم. مامان میگه همدان شهر آروم و خوبیه به نسبت اینکه مرکز استانه ولی سر و صدا نداره. باهاش موافقم. درواقع تا وقتی که تو خوابگاه پا نذاشتی همدان به شدت شهر زیبا و آرومیه !! همیشه گشتنای من با خانواده خیلی فرق داره تا وقتی که خودم میرم. از اونجایی که با خانواده وقت بیشتر و محدودیتش کمتره جاهای بیشتری رو هم میبینم حالا مگر اینکه از اون اکیپ ول ها باشیم تا نصف شب بیرون بچرخیم که ما از اوناش نیستیم. خلاصه امروز رو رفتیم لالجین و من، بین یه عالمه سفال خوشگل و نقش و نگار و هنر محو شده بودم و دریچه ی دیگری از ایران دوستی در من پدیدار شد :) برای اولین بار بود که وقتی می رفتم خرید داشتم با دقت همه چیز رو بررسی می کردم. به ظرفا، طرح و رنگ و مدلشون خیلی نگاه می کردم و سعی میکردم اونا رو توی دکوراسیون خونه تصور کنم واسه همین نتیجه اش این بود که هر چی به مامان نشون می دادم خوشش میومد. و بعد از دو دهه زندگی من هم مثل بقیه هم جنس هایم به خرید اینجور چیزها علاقه مند شدم :)) البته خرید عاقلانه و بر اساس نیاز نه ولخرجی. تهش هم فکر میکنین چی خریدم؟ یه انار سفالی نقلی و یه مجسمه کوچولو اندازه یه انگشت برای رو میز اتاقم D: چون به هیچکدوم از این ظرف ها نیاز نداشتم :/ ولی مامان چیزای قشنگی‌خرید.‌ بعد از برگشتن از لالجین تصمیم گرفتیم بریم هگمتانه چون طاها مغزمون رو خورد و گفت من بااااید برم هگمتانه رو ببینم تو کتاب تاریخمون خوندیم. تو کل مسیر هم برای من درمورد حکومت مادها و آشوری ها توضیح میداد. اما هگمتانه متاسفانه ساعت بازدیدش تموم شده بود و دست از پا درازتر برگشتیم. توی حیاط خانه ی معلم دو تا درخت هست که شکوفه های خیلی خوشگلی زدن توی این فصل. یکی صورتی کمرنگ و یکی صورتی پررنگ. مامان بهم گفت ازش عکس بگیرم‌. تا اومدم دوربین رو باز کردم بابا رو صدا زد بیاد جفتش بایسته. همیشه کم عکس تکی میگیره. هر کدوممون رو بتونه توی قاب جا میده تا همه کنار هم باشیم حتی توی قاب عکس...! دلش نمیاد توی قاب تنهایی بیفته...مهربون من...

بابا که کنارش ایستاد اومدم ازشون عکس بگیرم. گفت مهسا و طاها هم بیاین بایستین.گفتم: بابا بذارین یه عکس زن و‌ شوهری ازتون بگیرم.-_- :)خلاصه تا اومدم عکس بگیرم طاها شیرین بازیش گل کرد و گفت منم میخوام تو عکس بیفتم. بابامم به شوخی دستش رو گذاشت رو سر طاها و نگهش داشت پایین و با خنده  به من گفت حالا بگیر. طاها داشت تقلا میکرد بیاد بالا و هممون خندمون گرفته بود. مامان و بابا بیشتر. چلیک ! همونجوری ازشون عکس گرفتم. با همون خنده ها. یه عکس طبیعی و بدون ژست از پیش تعیین شده با خنده هایی که صداشون توی شکوفه های بهاری گم شده :)

حالا فردا دوباره وقت خداحافظیه.

مامان بابا! سعی می کنم فردا غصه نخورم.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۴۸
معتاد چایخونه ی حرم

گاهی سناریو های عجیبی به ذهنم میرسه. 

امشب که تو ماشین داشتیم با بچه ها دور دور میکردیم و من داشتم به خاطر اداهای علی که امون نمیداد بهمون (از بس این بشر با همه چیز شوخی میکنه) میمردم از خنده، به این فکر کردم اگر این سکانس شروع شاد یه فیلم بود وسکانسای  بعدش اتفاقای هولناکی میفتاد چی میشد؟

فیلمی که شروعش با دست زدن و شادی و خنده و تولد باشه ولی چند دقیقه ی بعدی یه جنگ اتفاق بیفته تو فیلم. مثلا یهو داعش حمله میکرد یا نمیدونم یه جنگ جدید!!

نه اینکه از منفی گرایی باشه. اما نمیدونم چرا فکر کردن به این سناریو رو دوست داشتم! از طرفی اون لحظه حس خوبی گرفتم از اینکه تو کشور امنیت هست.

حالا یه عده تون میخواین بیاین و بتوپین که کجا امنیت داریم و مشکلات اقتصادی رو بهونه کنید که باعث نا امنی شده و ...

باشه! ولی من بابت همین حس امنیت خدا رو صدهزار مرتبه شکر میکنم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۰۳
معتاد چایخونه ی حرم

شب بعد عروسی عمو با اهل و عیال تشریف آوردن خونه مون. مهمونای نوروزی هم که پیشمون بودن. آقایون پایین نشسته بودن و خانما بالا. این تفکیک هم بابت این بود که مردا حال نداشتن از پله ها بیان بالا :)) تازه بی اعصابم بودن :/ یکی از نمایندگانمون رو فرستادیم پایین که بهشون بگن بیاین بالا یه برنامه بریزیم که بریم گشت و گذار. 

علاوه بر اینکه نماینده رو نهیب داده بودن عموم هم گفته بود به زن عموتون بگین بیاد پایین بریم خونه وگرنه همینجا میخوابم :)))😂

آقا اینا مشغول تحلیل عروسی و صحبت درباره ی اینکه لباس و آرایش کدوم یکی خوشگلتره، بودن. بعد بحث رسید به ماه رمضون.

زن عموم گفت : من خو قبل از خونه ی شما پیش عروس بودم. ناخون کاشته بود. گفت که روزه ام. بعد گفتم نمازت چی پس ؟ گفتش: عیب نداره😐:))یادم باشه بهش زنگ بزنم بگم نمازت قبول نیست اینشکلی.

حالا عروس ما که کلا تو باغ نیست. با همین لاکا نماز میخونه. یعنی خودش هر جور دوست داره کار میکنه. هم خدا رو داره هم خرما :)

مامان نگاهش افتاد به پاهای زن عموم گفت: ععع! پَه خودت لاک زدی😂

زن عموم گفت : آرهه. منم یادم رفت پاک کنم.

😐😂

زنِ دوست بابام گفت: عیب نداره. فقط یکی از ناخونای پات رو پاک کنی حله.

یکی دیگه در اومد گفت: من شنیدم انگشت شست پا رو نباید زد.

دخترِ دوست بابام گفت نههه! من فقط اون انگشت کوچیکه رو نزدم برا وضو.

و اینگونه بین علمای حاضر در صحنه اختلاف افتاد سر همین موضوع.

به مهسا گفتم : اینا مرجع تقلیدشون آیت الله هرچی دلت خواسته. هر جور خودشون خواستن حکم میکنن.

خلاصه تا آخر بحثشون من و مهسا فقط داشتیم میخندیدیم.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۵
معتاد چایخونه ی حرم

- گمشو بیرون. من نباید بهش فکر کنم.

- نمیتونم برم.آخه من میدونم تو دوست داری فکر کنی.

- نه من دوست ندارم. حنانه با خودت تکرار کن. تو دوست نداری.

- حنانه! من میدونم دوست داری درموردش فکر کنی. من از جنس احساس هستم. احساسات توی قلب آدم ها حک میشن. گاهی یه جمله گاهی یه حرف از اونایی که دوستشون داری من رو به وجود میاره. ما توی قلب موندگار میشیم. باید خیلی قوی باشی که بتونی من رو نابود کنی که میدونم نیستی. تازه چرا میخوای نابودم کنی؟ شاید امیدی داشته باشه.

- هیچ امیدی نیست :) همون روزی که با منطق داشتیم به حرفای اون گوش میدادیم و فهمیدم که من فقط محکومم به فراموشی :) محکوم به فراموشی آدم هایی که باید از پشت شیشه بهشون زل بزنم و به مامان بگم: مامان! میشه برم باهاشون دوست بشم ؟ اونم بگه نه. اونا خطرناکن. توی فامیل یکی رو همینجوری گول زدن. نمیخوام تو هم گول بزنن. حالا فهمیدی احساس ؟ من باید فراموش کنم. باید :)  هیچ امکانی واسه رسیدن وجود نداره :)

- پس یعنی من رو میخوای فراموش کنی؟؟؟ میخوای نابودم کنی؟

حنانه سرش رو پایین انداخت. به چاقوی توی دستش خیره شد. توی چاقو انعکاس چهره ی دردآلودش رو میدید. وقتی سرش رو بلند کرد اشک هاش روی گونه هاش جاری شده بود. اما یه لبخند غمگین زد.

- مجبورم. اگه واقعی باشی یه روزی برمیگردی پیشم.. تا اون موقع باید جونت رو بگیرم. اگه واقعی بودی دوباره همو میبینیم. من به تنها چیزی که امید دارم خداست. نه هیچ احساسی که اصل و اساسش معلوم نیست.

احساس، غمگین به حنانه زل زد. حنانه چشم هاش رو بست. کشتن احساس کار خیلی سختیه. اما اگه احساس بمونه، این حنانه است که میمیره :) به خدا فکر کن حنانه!

حنانه چاقو رو توی قلب احساس فرو کرد. احساس لبخند دردناکی زد و مایع سیاه رنگی از بدنش خارج شد و کم کم محو شد‌. 

حنانه روی زانوهاش به زمین افتاد. بارون شروع به بارش کرد.

- خدایا. خیلی سخته کمک کن از پسش بر بیام.

در حالی که کاملا خیس شده بود به این فکر کرد شاید یک روزی بعد از فراموشی همه اینها، یک نگاه، یک حرف یا یک اسم همه چیز رو در وقت و زمان مناسبش به یادش بیاره.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۲۹
معتاد چایخونه ی حرم

صدای آهنگ تا آخره. 

همه خوشحالن.

همه رو ابران.

بالا و پایین میرن و جیغ و هورا میکشن.

دست میزنن.

بدناشون رو به رقص در میارن.

و من گیج و سر درگمم.

انگار صداها رو دیگه نمیشنوم.

ایستادم یه گوشه و به بقیه زل میزنم.

بین این همه هیاهو به دنبال خوشحالی واقعی میگردم ولی نمیتونم پیداش کنم...

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۴۰
معتاد چایخونه ی حرم

اینم آخرین پست ۱۴۰۱. سالی که برای من پر از حاشیه بود. 

آره! همین اسم واسش مناسبه. پر حاشیه :) 

از جریانات عمومیش بگیر تا جریاناتی که داخل خونه ی ما اتفاق میفتاد.

امسال تنها شدم. از تنهایی در اومدم‌. سرما دیدم. گرما دیدم. مرگ دیدم. زندگی دیدم. تاریکی دیدم. نور دیدم. مردم و متولد شدم :)

سالی که مثل یه دستگاه تبدیل بود. ورودی من یه دختر دیگه بود. خروجی یه دختر دیگه!

امسال مسیر زندگی من تغییر جهت خاصی نداشت اما این من بودم که به سمت دیگه ای کشیده شدم. امسال خیلی چیزا رو فهمیدم :) خیلی...

نمیگم پر شدم از تجربه اما خیلی یاد گرفتم اطرافیانم رو بشناسم. عقاید جدید پیدا کردم و یه سری عقایدم رو از دست دادم. آدمیه دیگه. همیشه در حال یادگیری :)

بعضی شبا سیاهی ها دورم رو میگرفت و بعد نور میتابید به زندگیم تا بهم ثابت بشه ببین خدا اینجاست. حنانه گرمای حضور خدا رو حس کن که هیچ مسیری جز اون نجاتت نمیده...

امسال یکی از عزیزترین کسانم رو از دست دادم. بابابزرگم. بابابزرگی که بعد از یه عمر رنج کشیدن و سخت زندگی کردن، آخرش با سرطان در طول دو ماه از پا در اومد. و منی که عاشق بابابزرگ بودم هیچوقت رفتنش رو باور نکردم. الانم وقتی بهش فکر میکنم که دیگه اینجا نیستش انگار دلم نمیپذیره. آخه من هایدی کوچولوی بابابزرگ بودم :)

امسال برای اولین بار دانشگاه حضوری رو تجربه کردم. به خاطر اینکه مخالف عقاید بچه های کلاس بودم حرف شنیدم و تنها موندم.زندگی توی شهر دیگه رو یاد گرفتم.

زخم خوردم ولی قوی تر شدم. یادگرفتم جا نزنم بابت عقایدم. یادگرفتم خودم از پس خودم بر بیام.

رفتم اعتکاف برای اولین بار و  نمیخوام این اولین بارِ شیرین رو هرگز فراموش کنم. سه روز توی بهشت بودم و هنوزم بهش فکر میکنم دل تنگ میشم.

و امسال.. دلم رفت واسه کربلایی که قسمتم نشد...توضیحی ندارم براش از بس حرفش رو زدم و دیگه کلمات جوابگو نیست..از یه مرحله ای غم رد بشه دیگه تبدیل میشه به سکوت..

و یه احساس که برای من خیلی خیلی جدید بود. مزه ی دل شکستگی میداد :) چون میدونستم قسمتم نیست‌...قسمتم فراموش کردن بود. اینم یه آزمون دیگه. مثل بقیه آزمونا. باید قوی تر شد، باید رها کرد :)

و هدیه ی آخر سال من راهیان نورم بود که شک ندارم هدیه از طرف امام زمانم بوده و گرنه اینکه من ثبت نام کردم و خودم رفتم همه اش ظواهر کاره. کار دست اوناست که من برم همچین جایی :) خدا خواست ته امسال اینقدر قشنگ برام تموم بشه که از فکر کردن بهش دلم میخواد بهش بگم خدایا میخوام بغلت کنم.

دقیقا تو شرایطی که نیاز داشتم برام رسوندش و چه حال خوبی بود کنار شهدا. ای کاش هیچوقت بر نمیگشتم و همونجا میموندم...

 

امروز توی دفترم اهداف سال ۱۴۰۲ رو مشخص کردم.  قراره حنانه ای متفاوت از اوایل سال ۱۴۰۱ شروع کنه.

در نهایت اینجا دیگه کلماتم ته کشید. سال نو پیشاپیش مبارک. پَساپَس هم مبارک :) 

کاش امسال، سال ظهور باشه....

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۳۰
معتاد چایخونه ی حرم

مولانا: پس زخم هایمان چه؟

شمس: نور از محل این زخم ها وارد میشود :)

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۴۸
معتاد چایخونه ی حرم

یه چادر ساده ی ایرانی داشتم که پارچه اش رو‌ لا به لای پارچه های مامان کش رفته بودم. البته بهش گفتم که اینو میخوام. به خیاط اصرار کردم برام خیلی سریع بدوزه. اون دوره ها، دوره ای بود که چادری بودم ولی چادرم دانشجویی بود.دوست داشتم چادر ساده بپوشم که بشم عین دختر ولایی هایی که میرن دیدار با رهبری و خیلی با وقار و خانومانه جلوی رهبر میشینن ولی محکم و رسا صحبت میکنن. آره خلاصه :) بعد از مدت ها بین وسایلم پیداش کردم. تنها چادری بود که از دوره ی چادری بودنم برا مونده بود. گذاشتمش تو چمدون و بردم با خودم همدان که وقتایی که میرم امامزاده بپوشم.از طرفی راهیان نور هم بود و دلم میخواست توی راهیان با چادر باشم. روز اردو که رسید با شوق چادر رو انداختم رو سرم. چرا شوق داشتم؟ نمیدونم...شاید دعای همون بنده خدایی که تو کربلا از حضرت زهرا خواسته بود من چادر بپوشم گرفته بود. شاید هم معجزه ی همون شهید گمنامی که روز آخر اعتکاف خیلی غافلگیرانه آخرای اعمال ام داوود آوردن و خانم امیری و زینب با لبخند معناداری بهم اطمینان دادن که اینم نشونه ای که میخواستی!!

عادت دارم بلند بلند بخندم! از ته دل:) جوری که انگار این حنانه خوشحال ترین دختر روی زمینه. چون دوست دارم شادیم رو راحت بروز بدم. خیلی اوقات که هندزفری میذارم و آهنگ گوش میدم، می دوم، اینور و اونور میچرخم. میپرم پشت سر هم و گاهی فراموش میکنم بیست و یک سالمه :)!! وقتایی که مانتویی ام اینشکلی ام. اما..وقتی چادر میپوشم انگار که اون پارچه ی سیاه سنگینی خاصی برام میاره. به سنگینی و وقاری که رنگش داره! وقتی چادر رو انداختم سرم برا اردو نتونستم باهاش هر کاری بکنم. بلند بخندم. بدو بدو کنم. صدام رو‌ ببرم بالا. سنگین بود برام. این پارچه ی بلند و مشکی چه محدودیت ها که نمیاره با خودش! اما از شخصیت متفاوت خودم یواشکی لذت میبردم. شاید چادر هم داشت روی سرم کیف میکرد. باد میزد و بالا و پایینش میکرد ولی همچنان روی سر من ثابت مونده بود. محکم!چون دوست داشتم محکم نگهش دارم. چون حس سنگینی و وقارش داشت بهم میچسبید. چون انگار همه ی رفتارام حول نقطه ی مرکزی ای که چادر باشه میچرخید :)این چند روز من و چادر عین رفیق جون جونیا به همدیگه چسبیده بودیم. فکر نکنم یک لحظه هم از خودم جداش کردم. وقتی به رفیقم گفتم چادری نیستم، با تعجب گفت: جدی؟؟اگه بهم نگفته بودی اصلا همچین فکری نمیکردم اینقدر که خوب نگهش داشته بودی اونم چادر ساده، من فکر میکردم سالهاست چادری هستی! و من ته دلم قرص شد که یکی کمکم میکنه که اینقدر خوب نگهش دارم. همونی که خودش مشتاقم کرد بپوشمش همونم این چند روز سفت رو سرم نگهش داشته بود که از سرم نیفته. من به این باور دارم که دست های اون کمکم کرده‌ :)موقع خواب توی اتوبوس تا جای ممکن حواسم بود چادرم کنار نره یا از سرم نیفته رو شونه هام. از خودم میپرسیدم واقعا این منِ واقعیم؟

شب موقع خواب تو اردوگاه اومدم پتو رو بندازم رو خودم که با بوی بدی که این پتو ها دارن و معلوم نیست توی چه عهدی آخرین بار شستنشون تصمیم گرفتم یه چیز دیگه بندازم رو خودم. اینجا هم چادر ازم جدا نشد :) شب زیر اون پارچه ی سیاه و بلند راحتِ راحت خوابیدم... :)

توی یادمان ها چادر پناه خوبی بود واسه اینکه یواشکی زیرش اشک بریزی یا بدون اینکه کسی صورتت رو ببینه داد بزنی و گریه کنی. تا بغضم میگرفت از دلتنگی ها و دلشکستگی ها میکشیدمش رو سرم و توی سرپناه کوچیکم اشک میریختم. دلتنگی من به خاطر کربلا رو این چادر خوب میفهمه.از آدما بیشتر :)چادری که روی خاک های شلمچه و کانال کمیل و طلائیه کشیده شد تا تبرک بشه به خاک مقدس این سرزمین. چندین بار شستمش بازم خاکی شد. گلی شد. انگار که اومده بود تا با خاک یکی بشه. اومده بود که دست خالی برنگرده. بهشون بگه آهای شهدا منم رزق میخوام هااا :) اومده بود که با شنیدن روضه ی مادر اونم خاکی بشه...

راوی که روضه ی مادر خوند چادرم رو ناخودآگاه بوسیدم. خاک های روی چادرم رو گره زدم به خاک روی چادر مادر که شاید خودش کمک کنه‌....

امروز اون خاک ها رو از روی چادرم شستم...خاک هایی که برای من یه دنیا بودن. 

بعد از راهیان دوباره همون حنانه قبلی شدم. بی چادر و با همون شخصیت قبلی. همون که گاهی حواسش نیست موهاش از زیر روسریش افتاده بیرون یا داره بلند بلند میخنده.

بلد نیستم احساسیتون کنم :) یا یکاری کنم بگید وای متحول شد. من همینیم که میبینید. دست و پا زننده توی وضعی که نمیدونه ازش رد بشه یا بمونه.

همین :)....

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۵۰
معتاد چایخونه ی حرم