شبِ صورتی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • شنبه ۱۷ دی ۰۱

    صرفا جهت تخلیه شدن...

    بعضی اوقات آدما واقعا کم میارن..تحمل میکنن..تاب میارن

    اما یه جایی وا میدن...من گاهی اوقات از کلافگی درون اینشکلی میشم.

    روزها دارن عجیب میگذرن...خیلی ساکت تر شدم..کم حرف..بی حال تر ولی فکرم پر تر از قبل شده..

    این روزا همش دارم گوش میدم.دارم تمرین شنونده شدن میکنم تا یاد بگیرم صبور باشم..بشنوم و بشنوم و بشنوم...

    حس میکنم رمز موفقیت تو شنیدنه..اونجایی که دقت میکنی توی کلمات تا معجزه ی نهفته در کلمات رو درک کنی و بتونی احساسات هر کلمه رو لمس کنی...

    و وقتی میفهمی و وقت میذاری پاش شاید یکم حس کنی از اون آدم قبلی فاصله گرفتی..یه چیزی فهمیدی..یه چیزی یاد گرفتی...

    همزمان دارم سعی میکنم این سکوت من رو راکد نکنه...

    حالا فکر کنین این سکوت یه دلیل دیگه هم داشته باشه...یه دلیلی که نمیشه گفت...

    شاید هم این حال زمستون و برفاس که با آدم ها اینشکلی تا میکنه.

    شده به این قصد بری تو پیله ی خودت که شاید بتونی یه روزی پروانه بشی؟

    من میترسم کم بیارم و نتونم پروانه بشم..زود بزنم بیرون..خفه بشم و نفس کم بیارم

    کلا از هر جا نگاه میکنم باید صبر کنم.

    و این صبر کلید همه‌ی اون چیزاییه که گفتم

    کلید پروانه شدن..کلید رشد کردن به همون دلیلی که نمیتونم بگمش و داره خفه ام میکنه..کلید فهمیدن و یاد گرفتن

    صبر..واقعا صبر کردن سخته..چقد خیلی جاها فکر میکردم صبورم ولی زهی خیال باطل!!

    حتی حس میکنم حرفام هم بی فایده اس..از یه جایی به بعد دیگه آدما برات کافی نیستن..میدونی چی میگم؟انگار داری همینجوری حرف میزنی و حرف میزنی و حرف میزنی ولی هیشکی نمیفهمه...

    و همینم باز تو رو میکشونه به صبر و سکوت..

    حتی الان خودمم نمیفهمم چی دارم مینویسم.

    هندزفری تو گوشمه و صوت زیر  در حال پلی شدن..فقط دارم مینویسم که خالی بشم..

    راستی برای اومدن پاسپورتم و رفتنی شدنم دعا کنید..خیلی نیاز دارم بهش:))

     

     

  • ۳
    • le vertige
    • جمعه ۱۶ دی ۰۱

    چند تا سؤال

    دیدین کلی کار دوست دارین انجام بدین ولی همزمان این حس رو دارید که نمیتونین هیچکاری انجام بدین؟

    وقتایی که ذهنتون آشفته اس چجوری نظمش میدید و چجوری اولویت بندی ذهنی میکنین؟!

    وقتایی که دارید یه کاری رو انجام میدید معمولا روی همون کار تمرکز میکنین یا نه چند تا کار رو با هم انجام میدین؟

    اگه جواب بدین ممنون میشم!!

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • پنجشنبه ۱۵ دی ۰۱

    برف آمد

    برف آمد پشت ردت

    در خیابان گم شدم

    برف آمد برف آمد

    در زمستان گم شدم....

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۱۴ دی ۰۱

    فرودگاه بغداد ساعت ۱:۲۰ به وقت ایران

    صبح جمعه ساعت ۹ با شنیدن فریاد زدن اسمم بیدار شدم.

    شوک زده از خواب پریدم.دیشب دیروقت خوابیده بودم.پریشون به مامانم نگاه کردم.

    چشماش پر از اشک بود.کلمات به سختی از دهنش خارج میشد.

    -سردار...سردار سلیمانی شهید شد.....

    خشکم زد.همون لحظه انگاری که اشک هام از قبل آماده بودن زدم زیر گریه.

    در حالی که هنوز گیج بودم توی راهروی خونه داشتم راه میرفتم و وارد پذیرایی شدم.

    فضا و حس ‌و حال خونه  شبیه آواره بود برام.انگاری که یه بمب بزرگ انداخته بودن وسط خونه و من نفهمیده بودم.شبیه اوار زده ای که عزیزش رو از دست داده باشه گریه میکردم.بابا گریه میکرد.مامان گریه میکرد.تلویزیون روشن بود و داشت خبر شهادت رو پخش میکرد..فرودگاه بغداد، دیشب،بمب، سردار و ابومهدی و...باورم نمیشد...باورم نمیشد...

    پاهام سست شده بودن...خواهرم هم بیدار شده بود و گریه میکرد.

    دلم میخواست فریاد بزنم...مگه سردار رفتنی بود؟تو فکر ما سردار شده بود کسی که حالا حالا ها تصور رفتنش رو نمیکردیم.

    انگار قرار بود باشه تا خود ظهور...

    همه چی مثل کابوس بود‌..میخواستم فرار کنم.میخواستم بهم بگن دروغه..

    رفتنش یه ایران رو لرزونده بود.همه بلااستثناء یه حال بودیم...اون روز همه اشک میریختیم و اشک...

    گمون کنم فردای اون روز بود..رفیقم و خانواده اش  میخواستن برن گلزار شهدا. از اونجایی که داشتم تو خونه احساس خفگی میکردم .گفتم منم میخوام بیام.سریع چادر سر کردم و باهاشون رفتم گلزار.

    گلزار شهدا خالی بود و جز ما هیچکس توش نبود.با هم دیگه قدم زدیم...

    خودم و خودش روی یه نیمکت نشسته بودیم.بهت زده سرامون رو انداخته بودیم پایین..بهش گفتم بعد از سردار چی میشه رقیه؟حس میکنم دنیا دیگه هیچوقت خوب نمیشه...

    اون روزا حال همگی ملتهب بود.مدرسه برنامه گذاشت برای عزاداری بریم مسجد جامع شهر..امتحانا کنسل شده بودن...اون روزا حس میکردم قراره جنگ بشه‌.اوضاع کشور به هم ریخته بود....

    کسی رفته بود که زیر سایه اش امنیت داشتیم و وقتی رفت حس کردم دیگه تمام شد.

    خوشی هامون تمام شد...

    تا وقتی داشتیمش خوشبخت بودیم.الان دیگه عزیزمون رفت...

    تصاویر تشییع سردار و ابومهدی و یاراشون رو میدیدم.

    داشتم پر میکشیدم برم تشییع..از عراق و کربلا که داشت نشون میداد قلبم داشت آتیش میگرفت.. وقتی اوردنشون اهواز ، از بابا اجازه گرفتم یجوری هم که شده برم.اجازه نداد...

    چقدر غصه خوردم...چقدر حسرت..

    تشییع سردار برام اسرار آمیزه.چقدر یک نفر باید وجودش رو خدا عزیز کنه که همچین جمعیتی براش عزادار بشن.

    هنوز که هنوزه موندم.نماز میت سردار رو از تلویزیون میدیدم.اشکای رهبری قلبم رو آب کرد...چه داغی رو تحمل میکرد خدا میدونست.

    کسی رو ندیدم که از رفتنش خوشحال باشه با هر عقیده ای‌. همه ناراحت بودن...

    از اون ضدانقلاباش گرفته تا انقلابیا..معجزه ی وجودش چی بود؟

    نمیشناختمش..اون موقع ها یه عهدی با خودم بستم که هر چی به خودم نگاه میکنم شرمنده میشم و دلم میخواد آب شم از خجالت..میخواستم تمام تلاشم رو بکنم بشم یکی از افرادی که سردار روشون میتونه حساب کنه.

    شرمنده ام بخدا..شرمنده..قول و قرارام یادم رفت..

    ساعت یک و بیست برای ما یادآور روضه اس:)

    روضه ی مردی که بعد از رفتنش دنیا خوشی ندید.

    هر فتنه ای بود به سرش اومد...

    بابای ملت...خواهش میکنم شفاعتم کن...کل این مردم رو شفاعت کن..بخدا که شرمنده ایم از اینکه دست خالی ایم هنوز..میدونم حرفت رو خدا و اهل بیت میخرن

    هوامونو داشته باش..فراموشم نکن..دلتنگتم..

     

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۴ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۱۲ دی ۰۱

    شرح حال

    هی میخوام بگم چی شده 

    این روزا چی میگذره

    ولی منتظرم زمان بگذره تا ببینم این حال میخواد تا کجا منو بازی بده:)

     

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۱۲ دی ۰۱

    بابا ول کن این تفکر جهان سومی رو!!

    امروز در حالی که داشتم از سلف برمیگشتم.پشت سرم حرف های یه دختر رو میشنیدم که به دوستش میگفت: بابا ول کن این تفکر جهان سومی رو! چرا فک کردی قرص خوردن آدم رو وابسته میکنه و ....

    بحثشون رو درست نشنیدم چون مسیرم جدا شد.اما ذهنم رفت سمت کلمه ی جهان سومی.اکثریت از این کلمه برای تخریب جامعه ی خودمون و تفکراتش استفاده میکنن.

    اما واقعا تعریف جهان سوم چیه؟

    جهان سوم آیا واقعا جهانی هست که ما توش زندگی میکنیم؟

    ویژگی های جهان سومی بودن چیه و‌چرا اینقدر ما دچار خود کم‌بینی هستیم؟

    آیا جهان اولی ها کاملا تفکراتشون بی نقصه؟

    چرا هر تفکر اشتباهی  که میشنویم رو بهش برچسب جهان سومی میزنیم؟

    مثلا چرا روی بعضی تفکرات واقعا مسخره که اتفاقا مختص جهان اولی ها هست نمیگیم تفکر مسخره ی جهان اولی؟!

    یه نمونه اش که خیلی عذر میخوام مثال میزنم اینه که چرا اونا با این همه پیشرفت  هنوز که هنوزه توی خیابون هاشون قضای حاجت میکنن یا خودشون رو نمیشورن؟!!!

    خب مگه نه از لحاظ بهداشتی اینکار غلطه پس چرا کسی نمیگه وای این جهان اولی ها چقدر بی فرهنگ و فلان فلان ان؟!

    علاوه بر این مثال از خیلی تفکرات و عادات اون ها پر از اشکاله و مشکل ما اینه همه چیز رو داریم از ظاهر میبینیم.

    ظاهر غرب چقدر خوبه.تکنولوژی دارن.تنها چیزی که دارن جوامع رو باهاش پیشرفته فرض میکنن و تنها ملاک برتری برای اون ها تکنولوژیه.

    تکنولوژی که باشه پشتش بافرهنگ میشی، کشور رویایی میشی، کشور باسواد میشی، کشور دارای فرهنگ انسانی میشی وووووو خلاصه این تکنولوژی آبروتو میخره!!

    اما بیاین توی فرهنگ جهان اول دقیق بشیم.از زوایای مختلف! چقدر انسانیت دارن؟چقدر شرافت براشون مهمه؟چقدر ابعاد مختلف انسانی رو رعایت میکنن؟چقدر آرامش دارن و چقدر از بیماری های روحی دورن؟

    اینجاست که دیگه آمار ها تجاوز و خودکشی و مصرف قرص و دزدی و قتل های زنجیره ای میان و خودشون رو نشون میدن.

    انسانی که به اومانیسم پناه برده و زندگی صنعتی قراره نقص هاش رو پر کنه وقتی وارد بطن زندگی پر زرق و‌برقش میشی میبینی بوی گند تعفن از این فرهنگ انسان متکی به خود بلند میشه.

    انسانی که فکر کرده بدون خدا هم میشه به خوشبختی رسید...

     

    یاد بخشی از کتاب تربیت آقای علی صفائی حائری افتادم :

    براى انحطاط و انهدام جمعى لازم نیست که آن‏ها فاقد صنعت و تکنیک باشند، بلکه کافى است که با صنعت پیشرفته از بار تربیتى خالى شوند، که در این صورت تیغ صنعت براى نابودى آن‏ها کافى است.

     

    حالا دیگه توی وضعیت الان غرب همون تکنولوژیش هم داره رو به انحطاط میره.

    غربی که با اون همه پیشرفت مجبوره از هیزم برای گرم کردن استفاده کنه.

    الان که دقیق بشیم، ما جهان سومی هستیم یا اونا؟؟؟

     

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۱۱ دی ۰۱

    اینجا بدون تو...(رمز رو فقط به مخاطبش دادم)

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • شنبه ۱۰ دی ۰۱

    پدرِ خاک و مادرِ آب..!

    فردا صبح حرکت میکنم سمت شهر محل تحصیلم.

    چه روزهای خوبی را در این یک هفته گذراندم.چه برکت هایی که نصیبم شد.چه دیدار هایی که به من حس خوبی دادند.و خدا را صدهزار مرتبه شکر بابتش.

    خیلی حرف های برای زدن هست.خیلی حالت ها بود که برایم اتفاق افتاد.همه را باید بگذارم برای وقتی که واقعا مسافر شدم.وقتی همه‌چیز درست شد می آیم و همه را تعریف میکنم.این روزها مهربانی مادر و دلسوزی پدر را بیشتر درک کردم.مادر را نگاه میکردم.از صبح تا شب زحمت میکشید.یک روز درست نخوابید تا به دختری که بعد از دو ماه آمده بود ببینتش بد نگذرد.او را میبرد اینور و آنور میچرخاند تا حالش خوب شود.هی توی گوشم میگفت: هر چی میخوای بخری بگو.هیچی رو نذار تو دلت بمونه.

    بابا را چه بگویم؟!موقعی که امدم شهرمان او تهران بود.فکر کرده بود بلیط برگشتش پنجشنبه است.با هزار جور سختی خودش را رسانده بود فرودگاه که مرا ببیند.قلبم درد گرفت از اینکه از خوشحالی یادش رفته بود وقت پروازش یک روز دیرتر است.

    وقتی هم فهمیده بود بلیطش مال جمعه است آن را لغو کرده بود تا هر‌جور شده زودتر بیاید و من را ببیند.تا دیروقت توی فرودگاه مانده بود تا بلیط بخرد.

    فقط برای یک شب زودتر....

    اشک هایم دارد میریزد در حال نوشتن اینها....بابایی که خسته از سرکار برمیگردد.بابایی که صبح تا شب جان میکند تا من یک لحظه کمبود احساس نکنم.

    بابایی که وقتی مرا برای اولین بار رساند خوابگاه موقع خداحافظی گریه میکرد و هی برمیگشت پشت سرش را نگاه میکرد که من را بیشتر نگاه کرده باشد..

    مامان پاها و کمرش درد میکند.ولی هر روز پا میشود با همه ی این دردها برایم غذا درست میکند.وضعیت کمرش را میدانم چقدر بد است.از غم هایش خبر دارم.همه را میریزد توی خودش و به چهره ی من میخندد.

    بمیرم برای خنده های هردویشان...

    اوضاع و احوال خانه قلبم را توی هم مچاله میکند.مثل دختر بچه ها دارم گریه میکنم.

    میترسم.از اینکه آن دنیا جواب زحمت هایشان را چه بدهم؟...

    توی روضه ی خانم فاطمه زهرا، روضه خوان خیلی معمولی اما با صدای بغض آلود گفت: دیدین مادر ها وقتی میخوان برن جایی از قبل همه چیز را توی خانه اماده میکنند که اهل خانه کمبود احساس نکنند؟..

    این را که گفت ناگهان زدم زیر گریه...حتی تصورش برای مامان هم سخت بود.بعد داشتم آن حال را برای حضرت زهرا تصور میکردم...سوختم برایش..با آن پهلوی شکسته..با آن حال پا شده بود و به خانه رسیده بود...بمیرم برای مظلومیتت خانم جان..تصور حسنین کوچک که دلشوره ی مادر را دارند آبم کرد..و حال بابا چه بود؟..زمین خوردن های حیدر را چه بگویم؟آن لحظه هایی که توی راه خانه زمین خوردی عرش را لرزاندی ابوالحسن..

    نمیدانم چه شد که از آنجا به اینجا رسیدم..فقط برای حالم دعا کنید.

    مادر و پدر...چه کلمه های سنگینی...

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • پنجشنبه ۸ دی ۰۱

    خانه ی عمه

    این چند روزی را که از شهر محل تحصیلم برگشته ام تا به خانواده سر بزنم، تقریبا هر روز را بیرون سر کرده ام و روزی نبوده که کامل در خانه بمانم.

    امروز هم مختص ملاقات عمه جان بود.رفتیم شهرشان و بعد از بازار گردی و محله های قدیمی را کشف کردن، در خانه ی عمه نشسته ام.

    چون خیلی عجله ای وسایلم را جمع و جور کردم وقت نشد لباس درست و حسابی بیاورم و عمه به من یک دست لباس سنتی و راحتی داد که با پوشیدنش حس میکنم دختری از بندر چابهار هستم!!

    خانه ی عمه گرم است و مناسب خواب؛منتظرم تا رختخواب ها را بیندازند ‌و یک خواب راحت را تجربه کنم.

    دلم میخواست برویم مراسم اما این بیرون بودن ها تمام حس و حال ادم را میگیرد.

    باز خدا رو شکر در خیابان ها صدای نوحه می آمد ولی توی مغازه ها و بوتیک ها صدای آهنگ اعصاب آدم را خورد میکرد.دلم میخواست بروم یک حسینیه ای و مراسمی شرکت کنم.

    اما اینکه کسی نباشد که پایه ات باشد و تو مجبور باشی تابع جمع باشی باعث میشود که ناخواسته توی جوّ آن ها فرو‌ بروی و جوّ آن ها هم که هیچ شباهتی به حس و حال افراد مطلع از شهادت ندارد!

    ای کاش شب شهادت مادر من هم مثل بقیه در حسینیه ای، هیئتی یا روضه ی خانگی ای بودم.

    در این سرما عجیب روضه حال خوبی دارد.

    دوست دارم زمانی که خودم خانواده ی خودم را داشتم هرگز این حس و حال هیئت از میانمان بیرون نرود.

    هیئت عجین شود با زندگی مان.

    همانجور که دوستم این ها را برایم توضیح میداد و من حسرت داشتن خانواده ای اینشکلی را میخوردم...

    مادر پشت سر هم میگوید بَه که چه خانه ی عمه خوش است برای خوابیدن.

    حس میکنم منتظر است جا پهن کنند و بخوابد.

    عمه را دوست دارم.حس میکنم حس و حال مرا خوب درک میکند.کنارش راحت خودم هستم.

    ای کاش روابطمان را بیشتر از این صمیمی کنیم.

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • دوشنبه ۵ دی ۰۱
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات