سلام:)

به نام خالق نور:)

بلاتکلیفی شدیدی داشتم.نمیدونستم با وقتم چیکار کنم.به سرم زد سلام رو ببینم.امشب بالاخره دیدمش. و من هنوز حس خوب بعد از تمام شدن مستند باهامه:)...

ملانی زمانی که جزء معروف ترین خواننده های فرانسه شده بود باز هم احساس آرامش نداشت.پول، شهرت، محبوبیت، همه چیز فراهمه.پس چرا هنوزم احساس پوچی میکنم؟من یه قهرمانم؟؟من قهرمان چی هستم؟قهرمان مرگ؟من خودم رو به مرگ باختم.چون زندگی ما تهش به مرگ و پوچی میرسه و دیگه بعدش خبری نیست.مثل داستان پری دریایی که بعد از مرگش تبدیل به شن های کف اقیانوس میشد و انگار نه انگار که زمانی وجود داشته...ولی مگه ما به دنیا اومدیم که بمیریم؟پول درمیاریم، کار میکنیم،قله های موفقیت رو فتح میکنیم،ازدواج میکنیم و بچه میاریم که بعدش نیست بشیم؟من نمیتونم اینو قبول کنم.همه بهم میگن اره دیگه زندگی همینه!ولی من نمیتونم قانع بشم. پس درد های درونم رو چیکار کنم؟؟؟ من چیکار کنم.....؟چه راهی میمونه جز خودکشی؟؟جز اینکه تسلیم مرگ بشم؟

توی همون پوچی ها بود که انگار یه صدایی رو حس کردم که داره بهم میگه سلام...! :)

و حالا من صفحه ی جدیدی رو باز کردم.من زندگی رو انتخاب کردم.موقعی که اونا فهمیدن من مسلمان شدم بهم عیب گرفتن.چرا مگه انتخاب من چه مشکلی داشت؟اگه با خودکشی تو اوج همه چیز رو تموم میکردم انتخاب خوبی میشد؟!

 حالا که به ثبات رسیدم چه نیازی به ستاره شدن دارم...؟

 

دیگه بیشتر از این توضیح نمیدم...ترجیح میدم به حرفای مستند فکر کنم و تو حال خوبی که الان بعد دیدنش دارم بمونم:)

شما هم از دست ندید...

 

پ.ن: چقدر من اون حس راه رفتنش با اون لباس بلند و قرآن خوندنش زیر آسمون شب و کنار دریا رو دوست داشتم... :)

 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۲۵ دی ۰۱

    آرام جان (اولین کتاب طرح کتابخوانی)

    سلام و نور:)

    وی الان خیلی کیفش کوک میباشد چون اولین امتحان پایان ترمش مثل آب خوردن آسان بوده و بعد از امتحان که از دانشکده خارج شده برف روی سرش باریده و مثل جوگیر ها با دستش برف را از روی شیشه ی ماشین های ملت میریخت بدون آنکه بداند سرنشین توی آن نشسته یا خیر،دوستش هم میگفت الان اگرکسی توی ماشین نشسته باشد سکته میکند از کارهای تو(وی در این چهار سال کارشناسی میخواهد با برف خودش را خفه کند چون در محل زندگی خودش برف نمی آید مگر در خواب)

     

    رسیدم خوابگاه و‌ پست خانم دزیره ی عزیز رو دیدم.ما تصمیم گرفتیم با هم کتاب بخونیم و یهو به پیشنهاد ایشون اومدیم و همگانیش کردیم.دقیقا مثل یه کمپین.حالا منکه اینجا مخاطب زیادی ندارم و هر کسی هم دارم مخاطب ایشون هم هست ولی خب شاید یهویی یه آدم جدید گذرش خورد به اینجا ببینه و بخواد همراهی کنه.

    کتاب و تاریخ شروع و همه ی اطلاعات لازم هم توی پست ایشون هستش.

    خیلی خوب میشه اگه تعداد کتاب خونا بیشتر بشه‌.صفحات و مدت زمان هم اینقد مناسبه که هر کسی با هر میزان مشغله ای که داره میرسه بخونه.بالاخره ما توی روز به اندازه ۱۰ صفحه کتاب که وقت داریم ..نه؟!؟

    حالا اگه همراهی ها بیشتر بشه به صورت یه حرکت عمومی خیلی خوبی تو محیط وبلاگ میشه که با استقبال بیشتر کتابخونای بیشتری به این جمع اضافه میشن و در نتیجه سرانه مطالعه کشور هم بالا میره و ...(میزان آینده نگری رو داشتین؟😁😂)

    اگر هم کسی نمیتونه کتاب رو تهیه کنه خصوصی به من پیام بده و خلاصه که به قول خانم دزیره دست های پشت پرده هستند:)))

    فعلا!!

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • le vertige
    • شنبه ۲۴ دی ۰۱

    یادآوری شبانه

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • شنبه ۲۴ دی ۰۱

    همیشه کنارمی...

    مامان عاشق شوخی کردنه.همیشه به هر روشی دوست داره ما رو بخندونه.توی خونه من همیشه ساکت بودم و مهسا پایه شوخی های مامان.وقتی میدید من شوخی میکنم کلی میخندید و خوشحال میشد.اما من خیلی کم حرف بودم.معمولا موقعیتایی که من بخوام زیاد حرف بزنم توی خونه کم پیش میومد.من به مامان نزدیک نمیشدم اما بعضی شبا ساکت میرفتم کنارش دراز میکشیدم.از بچگی عادت داشتم.حرف زدن؟خیر! اما تا یه فرصتی پیش می اومد میرفتم جفتش میخوابیدم.میگفت: یکم بیشتر باهام حرف بزن مبینا...یبار توی اتاق نشسته بودیم و من بر خلاف معمول هی میگفتم و میخندیدم.مامان گل از گلش شکفته بود.یهو خیلی محکم بغلم کرد و گفت: من چقدر دوست دارم توروووووووو........احساس کردم دارم آب میشم.با تعجب نگاهش کردم.با ذوق عین دختربچه ها نگام کرد و گفت:خیلی دوستت دارمممم....(الان که یادم میاد.. قلبم.....)همیشه میگه مبینا ۹۰ سالش هم بشه بازم میاد پیش من میخوابه.ولی یه شب خودش پیشنهاد کرد:میشه بیای امشب پیشم بمونی؟لبخند زدم گفتم :آره منکه از خدامه.خودت میدونی:)خندید.

    تو فامیلمون مادری داریم که بچه هاش رو از موقعی که خیلی کوچیک بودن میذاشت و میرفت سفرای زیارتی یا اینور و اونور.یبار به مامانم گفتم:چرا بدون ما سفر نمیری.همش که نباید نگران ما باشی.یکم برا دل خودت خوش بگذرون.ما دیگه بزرگ شدیم.خودمون حواسمون به خودمون هست.فلانی رو ببین چقدر سفر زیارتی رفته.منم دلم میخواد یبار تو مجردی بری سفر.یبار به ماها فکر نکنی.

    گفت: بدون شما دلم نمیاد جایی برم..سختش بود.پر از مشغله بود همیشه و دوست داشت وقتایی که آزاده رو با ما بگذرونه.

    این چند وقت توی پستا حرف دست بوسی و پا بوسی و احترام بود.من کجا بودم؟دور از مامان.این پست ها رو میدیدم و توی ذهنم آنالیز میکردم.میخواستم پا شم برم امتحان کنم بعد یهویی یادم میومد منکه پیش مامان نیستم:)...!خلاصه حسرت خوردن های بسیار بود و ما هیچ و ما نگاه! دیشب توی سالن مطالعه داشتم درس میخوندم.یهویی به دلم زد زنگ بزنم مامان.رفتم تو راهرو و با هم کلی حرف زدیم.من بیشتر از قبل میخندیدم اونم بیشتر از قبل میخندید.ملایم، خیلی زیبا،خیلی فرشته گونه، خیلی با وقار..دوستت دارم..توی دلم گفتم..همیشه میدیدم بچه ها زیاد حرف میزنن.نمیدونم چی شد که منم از مامانم گفتم و بچه ها خیلی با تعجب گفتن: مامانت چه آدم خفنیه:)))یه لحظه خودم فکر کردم و گفتم آره مامان من واقعا آدم خفنیه..

    آهنگ میم مثل مادر رو گذاشته بودم و داشتم باهاش اشک میریختم...نکنه فرصت هام از دست بره..نکنه یادم بره به مامان محبت کنم...نکنه این گره تا ابد بسته بمونه؟!من و مامان خیلی میتونیم به هم نزدیک باشیم ولی این منم که باید این حصاری که برای من هست رو از بین ببرم.خدایا ممکنه؟نکنه عمرم بره و هیچ کاری نکنم.همون ادم همیشگی بمونم؟غرورم منو نابود کنه...؟ 

    توی همین حال و احوالات بودم که اذان مغرب رو گفت.پا شدم برا نماز.بعد از نماز میخواستم ذکر بگم که یادم اومد میشه همین ذکر ها رو به نیابت از مامان بگم و هدیه بدم حضرت زهرا(س).قرآن رو باز کردم.همیشه قرآن به دادم میرسه! 

    یاد این پست  افتادم.تصور...میخواستم تصور کنم حضرت زهرا کنارمه..تصور کردم.... تصور کردم الان که دارم قرآن میخونم  داره دست میکشه رو سرم.تصور کردم داره بهم میگه دختر قشنگم..تصور کردم دستاش رو برام بالا برده و‌ داره دعا میکنه...مثل همون شبایی که تا صبح دعا میکرد واسه ما شیعه ها و امام حسن پشت سرش منتظر میموند حضرت برای خودش دعا کنه ولی حضرت اینکار رو نمیکرد...

    تصور کردم با چادر سفید جفتم نشسته و‌میگه نگران نباش دخترم.من همیشه پیشتم.من همیشه کنارتم.تو هیچوقت تنها نیستی...

    پاشدم جا رو بکشم.این تصور همراهم بود.هر چند که دیگه کم کم داشتم حس میکردم خیال نیست.واقعا کنارمه.......!!جارو میکشیدم.فرض میکردم خونه حضرت زهرا رو دارم جارو میکشم‌.همون خونه ی ساده و با صفا...اما وجودش رو کنارم حس میکردم.

    مادر....تو دلم صداش میزدم مادر..دیگه حس میکردم مادرم هیچوقت دور نبوده.منو بغل کرده.مامان من چادری نیست..ولی من داشتم خودم رو در آغوش حضرت زهرا تصور میکردم که چادرش دورم رو گرفته و بوی بهشت میده...دلم پر کشید که ای کاش ای کاش ای کاش من رو بچه ی خودتون قبول کنید.مگه غیر از اینه که مادر حقیقی شیعه شمایید؟؟

    میخوام از محبت حضرت زهرا کمک بگیرم و به مامان نزدیک بشم...خودش دستام رو بگیره انشاءالله.‌‌..

    امروز من غرق در محبت مادر حقیقی بودم‌ و حسرت هیچی رو نخوردم:)دیگه غمی تو دلم نبود‌..دیگه نمیتونم بگم من تنهام چون همیشه کنارمی مادر...

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • le vertige
    • جمعه ۲۳ دی ۰۱

    خدای من

     

    وبلاگای مختلف رو دارم میخونم

    هر کسی یه معجزه ای، یه نشونه ای، یه اتفاق جالبی براش افتاده.هر کسی چیزایی رو تجربه کرده..موقعیت هایی رو داشته که در نوع خودشون شگفت انگیز بودن.چقدر خوبه...خدا خیلی دقیق حواسش به همه بنده هاش هست بدون اینکه ذره ای از توجهش به من کم کنه همزمان حواسش به یه بنده دیگه اون سر دنیا هست و معجزه ی مورد نیاز اون بنده رو توی مناسب ترین موقعیت میذاره جلو پاش.همزمان که هوای ماها رو داره، حواسش به اون موجود ناشناخته ی زیر سنگای کف اقیانوس هم هست...هر چی بهش بیشتر فکر میکنم شگفت زده تر میشم.خدای من فقط مال منه اما همزمان تنها خدای بقیه ی موجودات عالم هم هست... 

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۲۱ دی ۰۱

    نامه ای برای جودی

    چندین وقت پیش ها که توی ایتا کانال داشتم یبار گفته بودم که خیلی دوست دارم نامه بنویسم.یکی از مخاطبای کانال که با هم رفیق شده بودیم.گفت من پایه ام بنویسیم.منم با ذوق قبول کردم.خلاصه ادرس هامون رو با هم رد و بدل کردیم و قرار شد بنویسیم.گفت نامه رو برات میفرستم خوابگاه که وقتی از شهرتون برگشتی ذوق زده بشی.

    برگشتم و نشد برم نامه رو از ساختمون مرکزی دانشگاه بگیرم تا همین دو سه روز پیش.

    دوستم گفته بود من چون سر اسم خودت شک داشتم اسم مستعارت که همین حنانه باشه رو نوشتم.فامیلم هم بیچاره از روی ایدیم روی برنامه شاد پیدا کرده بود.مال زمانی که اخرای دوازدهم مجازی شدیم و مجبور شدیم کوچ کنیم شاد😂خلاصه از اونجا از روی ایدی فامیلم رو با یه اشتباه کوچولو نوشته بود.

    موقعی که خواستم نامه رو تحویل بگیرم گفتم نامه برای حنانه.الف نیومده؟!

    گشت و پیداش کرد.گفت کارت دانشجوییت رو بده و یه امضا بزن.کارت رو دادم روش نوشته بود مبینا!!

    گفت:واتتت(البته اینو نگفت).این چرا اسماشون با هم فرق داره؟نمیتونیم نامه رو بهت بدیم.

    گفتم:آقاااا این چیزه..یعنی جریان از این قراره که من دو تا اسم دارم.دوستام به این اسم صدام میکنن.

    گفت :خب من از کجا باور کنم جنابعالی راست میگی؟؟؟

    گفتم نگاه کنین.طرف شک داشته اول نوشته مبینا بعد خط زده حنانه.زیر اون خط خوردگی مبینا واضحه.

    مرده قبول نکرد.دیده بود اینجوریه ولی گفت نمیتونیم باور کنیم.باید رئیس بیاد.اجازه بده.

    منم عین این طلبکارا پام رو انداختم رو‌پام نشستم رو صندلی و منتظر بودم رئیس تشریفشون رو بیارن.

    بعد مرده تو این فرصت شروع کرد غر زدن.پشت سر هم انگاری که چه خطای بزرگی انجام داده باشم گفت:خانم شما نمیدونی این چیزا دردسر درست میکنه؟

    خیلی بیخیال گفتم:من باید از کجا بدونم؟!

    گفت: هه.حنانههههههه کجا مبیناااااا کجا.وقتی از این دو اسمی بازیا در میارید همین میشه.

    پشت سر هم غر میزد.البته خب میدونستم نصف غرغراش به خاطر شغلشونه و احتمالا خسته اس ولی کم کم منم داشت حوصله ام سر میرفت. از طرفی هر چی میخواستم براش توضیح بدم وسط حرفم میپرید و نمیذاشت حرف بزنم.

    یهو منم خیلی جدی گفتم :آقا میذاری حرف بزنم یا نه؟😂

    یه لحظه با تعجب نگاه کرد و ساکت شد.گفتم دوست من اسمی که همیشه از من میشنیده رو گذاشته.چون بقیه عادت دارن منو اینشکلی صدا بزنن.الانم واقعا نمیدونسته چی بذاره.اول با شک‌ اسم اصلیم رو گذاشته بعد فک‌ کرده شایدم اسم اصلیم همین حنانه باشه.به خاطر همین عوضش کرده.

    اونم گفت :باشه خانم ما که با شما کاری نداریم.(انصافا؟!؟)

    نشستم رو صندلیم.یهو دیدم یه ناشناس زنگ زد‌.جواب دادم قطع کرد.

    همون کارمند بی حوصله گفت:بهش زنگ نزن من بودم.میخواستم ببینم شماره تلفن رو پاکت با مال تو تطبیق داره یا نه.ولی یادت باشه برای بار بعد همچین اشتباهی نکنی.

    😐

    دقیقا عین ایموجی بالا نگاهش کردم.خب مرد مؤمنننننن چی میشد از اول همینکارو میکردی؟؟؟؟؟

    خوشت میاد الکی اعصاب خودت و بقیه رو خراب کنی؟!!

    گفتم واقعا چرا همون اول زنگ نزدید؟

    پاکت رو گرفتم و امضا کردم و زدم بیرون.

    تو راه ذوق و شوق زیادی داشتم پاکت رو باز کنم.اولین باری بود که نامه ی جدی میگرفتم.از راه دور‌.

    رسیدم خوابگاه و نامه رو باز کردم .بچه ها هی مسخره بازی درمیاوردن میگفتن:امیر کوفه بهت نامه داده؟با اسب برات اوردن یا کبوتر نامه رسان؟ یعنی نمیتونستین حرفاتون رو تو همون گوشی بزنین؟

    میخندیدم.بهشون گفتم:اصلا لذتش قابل مقایسه نیست با پیام توی گوشی.اون کجا و این نامه ها کجا .توی گوشی انگار حرفا برامون صرفا جورین که میبینیم و از کنارشون میگذریم ولی  توی نامه نویسی تموم احساسات اون شخص بهت منتقل میشه.نامه ها تو ذهن آدم میمونن.

    نامه رو خوندم و با خط به خطش کیف‌ کردم.اینکه این کلمات فقط مخصوص من بودن شیرینی اون‌ رو بیشتر میکرد.

    اخر نامه هم نوشته بود از جودی ابوت به جودی ابوت دیگر:)

    نامه رو بستم و توی پاکت گذاشتم.حالا نوبت من بود که جواب بدم.

    مرسی از مهدیه عزیزم بابت نامه اش..میدونم وبلاگ نداری ولی میای چک‌ میکنی؛)

    منتظر جوابش باش.

     

     

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • le vertige
    • چهارشنبه ۲۱ دی ۰۱

    لیلی:)(رمز در کامنت خصوصی)

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • le vertige
    • سه شنبه ۲۰ دی ۰۱

    بدون عنوان

    حرفی از خودم ندارم بزنم.ولی این پست رو‌ خیلی دوست داشتم.

  • ۲
    • le vertige
    • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱

    :)

     

    دل من در هوای روی فرخ
    بود آشفته همچون موی فرخ
    بجز هندوی زلفش هیچ کس نیست
    که برخوردار شد از روی فرخ
    سیاهی نیکبخت است آن که دایم
    بود همراز و هم زانوی فرخ
    شود چون بید لرزان سرو آزاد
    اگر بیند قد دلجوی فرخ
    بده ساقی شراب ارغوانی
    به یاد نرگس جادوی فرخ
    دوتا شد قامتم همچون کمانی
    ز غم پیوسته چون ابروی فرخ
    نسیم مشک تاتاری خجل کرد
    شمیم زلف عنبربوی فرخ
    اگر میل دل هر کس به جایست
    بود میل دل من سوی فرخ
    غلام همت آنم که باشد
    چو حافظ بنده و هندوی فرخ

     

     

    صدای علی موسوی گرمارودی:

     

     

  • ۲
    • le vertige
    • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱

    یک آرزو

    بچه که بودیم برای دعای جوشن کبیر میرفتیم مسجد محله ی بابابزرگ اینا.

    من تا یه سنی همیشه میرفتم با دختربچه ها توی حیاط بازی میکردم و پای دعا نمینشستم.ولی بعد دیگه دلم نمیخواست با بچه ها بازی کنم.دوست داشتم بشینم و  کنار بقیه دعا بخونم.از همون جا هم ماه رمضونا برام شیرین تر شدن و یجور دیگه ای شدن...دیدم دخترای همسن و سال من که میان دعا بخونن کم نیستن.میرفتم جفت همونا مینشستم و باهم میخوندیم.گاهی اوقات دفترچه های دعا کم میومد و دو،سه یا حتی چهار نفری با یه دفترچه سر میکردیم.گاهی اوقات حواسمون وسطش پرت میشد و یکیمون که حواسش بود نشون میداد کدوم بخش دعاست.

    سوژه هم کم نداشتیم:))))فک کنم ۹ یا ۱۰ سالم بود.خودم و دختر عموم نشسته بودیم و سخنران داشت قرآن به سر میخوند و وسطش روضه هم میگفت.

    بعد هر چی میگفت من و این دختر عموم به هم اشاره میکردیم و الکی میزدیم زیر گریه.

    یبار سخنران با گریه گفت: اونایی که نمازشونو درست نمیخونن.بعد ما هر دوتامون همزمان به هم اشاره کردیم و سرمونو به نشانه ی تأسف تکون دادیم.

    میگفت اونایی که فلانن.من بهش اشاره کردم و بغض مصنوعی کردم.

    گفت اونایی که بهمانن.اون به من اشاره کرد وبغض مصنوعی کرد.

    زن عموم تو حال خودش بود و گریه میکرد که با دیدن ما خنده اش گرفت=)))

    خلاصه با همه ی این سوژه ها و بچگی کردن ها تهش دعا برای همه با حال خوش و حس سبکی تموم میشد‌.

    میزدیم بیرون حس میکردیم به اندازه ی یه سال دیگه انرژی گرفتیم‌.

    همزمان بوی خوب مسجد میاد تو ذهنم.

    صدای مردایی که ده فراز ده فراز نوبتی میخوندن.یکی سریع میخوند...یکی‌آروم..

    نوای دعای جوشن هنوز تو گوشمه..و همیشه این فرازِ   یاحَبِیبَ مَنْ لا حَبِیبَ لَهُ یَا طَبِیبَ مَنْ لا طَبِیبَ لَهُ یَا مُجِیبَ مَنْ لا مُجِیبَ لَهُ یَا شَفِیقَ مَنْ لا شَفِیقَ لَهُ یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ یَا مُغِیثَ مَنْ لا مُغِیثَ لَهُ یَا دَلِیلَ مَنْ لا دَلِیلَ لَهُ یَا أَنِیسَ مَنْ لا أَنِیسَ لَهُ یَا رَاحِمَ مَنْ لا رَاحِمَ لَهُ یَا صَاحِبَ مَنْ لا صَاحِبَ لَهُ

    رو عجیب دوست داشتم و وقتی میخوند سعی میکردم از ته دلم همراهش بخونم...

    من عادت به سخنرانی گوش دادن ندارم چون کلا تو این فازا نبودم هیچوقت..

    ولی امشب یه سخنرانی از آقای میرباقری(اینقدر از سخنرانی هاش و حرف های خاصش و محتواش، خوب شنیده بودم که به همون سخنرانی ای که از شانس خوبم فاطمیه نصیبم شد بسنده نکردم) گوش دادم.

    شب قدر توی حرم امام رضا بود سال ۹۴ فکر کنم..(فکر کنین شب قدر حرم باشی و  سخنرانی ایشون هم باشه.....)

    و گوش دادن به ویس همانا و هوس کردن شب قدر همانا..

    شب قدری که اگر عجایبش رو درک کنیم هیچوقت دلمون نمیخواد ازش بیرون بیایم.

    همیشه میگن شب قدر رزقت رو میدن..شب قدر رو جدی بگیر.

    من امسال شب قدر رو استفاده نکردم..چرا؟!..دختر بدی شدم و قهر کردم...رزقم رو نگرفتم و جاموندم..

    چقد تو ضعیفی آهای آدم که اینقد سریع جا میزنی:)))

    اما هنوز برام یه رازه شب قدر...امام زمان شبای قدر چه حالی داره؟؟؟

    اگه چشم دلمون میدید هم کافی بود چه برسه به چشم سر...

    الان دیگه دلم‌میخواد بازم ماه رمضون بیاد.بوی گلاب تو خونه ها بپیچه..

    دم سحر ، اللهم انی اسئلک رو بشنوم..

    اما با یه حال جدید..چرا از خدا کم بخوام؟

    بذار اگه میخوام بهترین رو بخوام..مثلا آرزو کنم تو بهشت شب قدر رو بگذرونم.

    بهشت کجاست؟

    به بچه ها گفتم آرزو که بر جوانان عیب نیست.خدایا چی میشه ماه رمضون آینده، شبای قدر، نجف باشیم؟..... :)

     

     

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • le vertige
    • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱
    یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
    [جنونی بالحسین دلیل عقلی ]
    موضوعات