لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

بنواخت نور مصطفی، آن آستن حنانه را / کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو حنانه شو

لیلی با من است 🇵🇸

یه گوشه ی امن کنار ضریحت برای من :)
[جنونی بالحسین دلیل عقلی ]

طبقه بندی موضوعی

این متنی که مینویسم از خودم نیست.

از این کانال برش داشتم. اما لازم بود پخش بشه :)

 

خاطره‌ای تلخ
من از غرب تهران بیزارم، اساسا حس می‌کنم مردم، آ‌ن‌جا حیات ندارند.
خیابان‌های وسیع و طویل، پیاده‌‌روهای پهن، هایپرمارکت و مال‌ها و ماشین‌های مدل بالا و خانه‌های ویلایی و خلاصه هرچیزی که آدم‌ها را در زندگی خودشان فرو می‌برد و از زندگی بقیه جدا می‌کند.
بر خلاف شرق. شرق پر است از میدان، سرسبزی، کوچه‌های تنگ که باید برای رد شدن حتما یک سلام و احوالپرسی با آدم رو به رویت بکنی تا بتوانی رد بشوی، بقالی‌ها سال‌هاست هستند و هنوز تخم مرغ نسیه می‌دهند به همسایه‌ها.
شرق مثل جنوب است و غرب مثل شمال.
دقیق یادم است، مرداد ۱۳۹۹ پیشنهاد شغلی بسیار مناسبی از لحاظ دست‌مزد و این‌ها شد.
ماهی ۲۸ میلیونِ آن سال، آدرس دادند که فردایش بروم سرکار، غرب بود، پیامک دادم که: «من کلاهم‌م بیفته نمیام غرب، نیستم داداش»
انقلاب بین همه‌ی این جهات جغرافیاییِ پرمعنا نقطه‌ی تعادل دارد، فردوسی شلوغ است، پر از آدم است، پایینش تجاری است بالایش انسانی. جلوتر بیایی می‌شود تئاتر شهر، خودِ زندگی، جز پارک دانشجویش که خب تفاوت دارد، بالایش از فلسطین و وصال بگیر تا ایتالیا و خورشید تا کوچه‌ی پس کوچه‌های بلوار و بالاترش هم که لاله، لاله مهم است، همه عطر خاطره دارند، پر از کافه با آدم‌هایی که هر کدامشان سوژه‌ی یک مستند پرتره‌اند.
بعد از تئاتر شهر هم که انقلاب است و دانشگاه و کتاب‌فروشی‌ها و این‌ها.
کلا می‌تواند به مدت بیست و چهارساعتِ سی‌صد و شصت و پنج روزِ سال مسخ‌ات کند.
برای کسی بیرون این کشور غرب و شرقِ تهران که هیچ، غرب و شرق ایران هم فرقی نمی‌کند اما، برای همین همه‌ی خیابان‌ها و کوچه‌ها شلوغ شده بود.
۱۴۰۱ را می‌گویم.
روی دیوارها ردِ بدخط شعارهای توخالی و فحش‌های رکیکی که قرار بود باپرستیژ بودنِ جریان زن‌زندگی‌آزادی را به نمایش بگذارد باعث می‌شد چشم آدم بخواهد بالا بیاورد.
من از اربعین برگشته بودم. نجف قرار بود بیش‌تر بمانیم، بعد از اربعین. دو شب ماندیم، تماس‌ها زیاد شد، اخبار زیاد شد، برگشتیم.
از هر شهری که رد می‌شدیم راننده می‌گفت: «این‌جا دیروز ۲۰ نفرو کشتن»
کرمانشاه آمارش بیشتر بود، حدود ۱۰۰ تا‌. گوینده‌ی خبر راننده‌ی اتوبوس بود و شنونده ما.
رسیدیم، جلسه دعوتمان کردند، همه‌ی سازمان‌ها و مجموعه‌های فرهنگی یک‌هو یادشان آمده بود چهارنفر آدمی که دارند داد می‌زنند و مثلا حرف دارند برای گفتن را دور هم جمع کند که کاسه‌ی چه‌کنمش را با گزارش برگزاری این جلسه‌ها پر کند.
برادرانه حرف زدیم، رفاقتانه حرف زدیم، داد زدیم، طرح دادیم، فحش دادیم، لیوان شکستیم خلاصه حرفمان توی کت کسی نرفت، دیدیم اینوری‌ها خواب‌اند، آن‌وری‌ها دارند کف تهران با تیغ موکت‌بری بسیجی می‌زنند و با مولوتوف کلانتری، لب مرز اوضاع بد بود، سیستان و کردستان هم. دیگر جلسه رفتن بی‌فایده بود، دانشگاه هم که مثل همیشه شلوغ‌تر از همه‌جا. باز اقلا جاهای دیگر عین آدم می‌زدی و می‌خوردی این‌جا فقط باید نگاه می‌کردی یکی از همین‌هایی که اهالی پارک دانشجوست چه‌طور با شلوار پاره و کفش بی‌جوراب نگاهت می‌کند می‌گوید: می‌کشمت بسیجی!
بعدکه می‌خواستی بروی توی صورتش و با لفظ «سیرابی» خطابش کنی تا یک سری مسائل را به صورت جدی برایش توضیح بدهی سریع می‌رفت پشت بوته‌ای چیزی که نبینیَش!
بیرون دانشگاه شبیه جنوب و شرق بود، داخلش شبیه شمال و غرب.
من از غرب بدم می‌آید.
چاره نبود اما، شلوغ شده بود، نزدیک یک کلانتری و پایگاه بسیج بودند، داشتند سعی می‌کردند بروند داخل، داخل هم که قاعدتا پر از سلاح، ما هم آدم این جا و آن‌جا نبودیم، زنگ می‌زدند می‌گفتند فلان‌جا، ما می‌رفتیم، این بار هم رفتیم.
شب شهادت بود، تک و توک ایستگاه صلواتی هم دیده می‌شد، هیات‌ها اما به راه بودند.
عصر رسیدیم، ما، دوازده نفر، آن‌ها، ۱۲۰ نفر. تا شب طول کشید که قداره‌کشی در خیابان نماند، یگان ویژه هم می‌آمد بعضا، گازی می‌داد و می‌رفت. مثلا صدای موتور بشنوند می‌ترسند.
از در و دیوار سنگ می‌آمد، صندلی پرت می‌کردند، پنکه می‌انداختند، هرچیزی داشتند خلاصه، رو به رو هم که مولوتوف می‌زدند، ساچمه می‌زدند و بعضا گلوله هم می‌زدند.
ما هم می‌زدیم، دعواست دیگر، دو تا می‌خوری دوتا می‌زنی‌.
ما البته فرق داشتیم، دو سه تا می‌خوردیم، بیست‌سی‌تا می‌زدیم.
به هرحال تمام شد، سوار شدیم، خیابان پایینی داشت کرکره‌ی هیاتش را پایین می‌داد، واقعا تشنه بودیم، رفتم گفتم: یکم آب داری داداش؟
یک نگاه کرد، سرش جای قمه داشت، شلوار شیرازی هم پایش بود، یک تی‌شرت مشکی آستین کوتاه که رویش با قرمز b.u.l نوشته بود هم تنش، بطری‌های آبِ نذری مردم از پشتش معلوم بود، «گفت: ما به حسین شما کافریم» آب هم نداریم.
گفتم: داشتی سینه می‌زدی حواست نبود کف خیابون می‌خوان پرچم هیاتتو بسوزونن، ما واستادیم پاش، شما سینه بزن.
رفتیم.
ما گریه‌کنِ «حسینِ شهید» بودیم، او گریه‌کنِ «حسینِ قتیل»
#سید_علی_حسنی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۲ ، ۱۵:۵۰
معتاد چایخونه ی حرم
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ تیر ۰۲ ، ۱۳:۱۶
معتاد چایخونه ی حرم

بابا لنگ دراز عزیزم

اگرچه این روزها یکنواختی آزارم می‌دهد و خلأ های بسیاری در درونم هویدا شده است اما بر این باورم روزی می‌رسد که این یکنواختی و جدال با کلمات و جزوات و مطالب تکراری به پایان می‌‌رسد. روزی می‌رسد که وقتی از بیرون خسته و‌کوفته برگردم و روی زمین ولو شوم، خنده ای بر چهره ی عرق کرده‌ام بنشیند و بگویم خدایا شکرت بابت اینکه زندگی را درست استفاده کردم. می‌شود؟! بابا لنگ دراز عزیزم تو چه فکر می‌کنی؟ راستش روزهای عجیبی را می‌گذرانم‌. احساس می‌کنم فعلا دارم آرامش قبل طوفان را تجربه می‌کنم. آرامش هم نیست‌ که لامصب! بلاتکلیفی است.افسرده‌ام؟ خیر! ناراحتم؟ خیر! فقط بی حسم. مثلا الان که دارم می‌نویسم هیچ حسی به این لحظه از زمان و مکان ندارم. و نمی‌دانم دو روز دیگر که از این شهر بزنم بیرون چه اتفاقاتی انتظارم را می‌کشد. هم اتاقی‌ام امروز فال پیامبران را گرفت‌. قرعه‌ام به نام حضرت ادریس افتاد. گفت که سفری در پیش داری. چه سفری؟ نمیدانم. شاید نجف؟ نمی‌دانم. احتمالا شما و خوانندگان وبلاگ حالم را ندانید. اما خیلی وقت است انتظار می‌کشم. انتظار مکانی را؟ بله. انتظار آدمی را؟ بله، اما نمی‌دانم کیست. انتظار حال خاصی را؟ بله. گویی کرم ابریشمی هستم که در پیله‌اش انتظار پروانه‌ شدن را می‌کشد.  در ایستگاه قطار، دختری نشسته است و منتظر سوت قطاری است که به او اعلام کند که باید سوار شود. مقصد؟ شاید آسمان. شاید جایی را نیاز دارد تا پرواز کند. بال بگشاید و رها شود از زمین و مافیها. من صبر را انتخاب کردم و خودم هم باید جورش را بکشم. من انتخاب کردم که این‌گونه زندگی کنم و صبور باشم تا لحظه هایی را ببینم که نور به صورتم می‌تابد و حرکت جویبار زندگی را در درونم احساس کنم. من هنوز هم دنبال معجزه ی خاصی هستم، بابا لنگ دراز متوجهید چه می‌گویم؟ بیش از همه برای سفر منتظرم. کجا باید بروم؟ من به فال اعتقادی ندارم ولی امروز دلم خواست باور کنم که سفری در راه است و من عاشق سفرم و بستن بار و بندیل و یکجا نماندن و سبک بال بودن. ای کاش این سفر تجلی بخشِ بُعد نادیده ای از جهان باشد. جهان برون یا جهان درون؟ پاسخش را خواهم فهمید اما گمانم سفر من باید درونی باشد.

شما چه فکر می‌کنید بابالنگ دراز عزیز؟

پ.ن: پیوست به این پست 

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۲۲:۰۹
معتاد چایخونه ی حرم

ولی از بهترین لحظاتم می‌تونم به وقتی که نوحه گوش می‌دم اشاره کنم. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۲ ، ۰۱:۲۳
معتاد چایخونه ی حرم

مامان مدام، این هفته توی تماساش میپرسید: خب چی شد؟ رفتی جشنی، جایی؟ قبلا ها اصلا براش موضوعیت نداشت که من مجلس روضه می‌رم، نمی‌رم یا مثلا مولودی یا جشن یا مراسمات مذهبی شرکت می‌کنم یا نه. چون قبلا  بهم می‌گفت حالا این دفعه نرو سری بعد، حالا این بار رو بیخیال بشو.( البته بابا نظرش که کلا فرق داشت :))) اما مامان صرفا میگفت نرو) و من هم به دلایلی سریع قبول می‌کردم و بیخیال می‌شدم. اما الان می‌دونه حال من اینجوری خوبه. اگه مراسم مذهبی باشه سعی می‌کنم وقت براش خالی کنم که برم. اگر درس داشته باشم، میخونم که عقب نیفتم. اگر کاری رو دوشم باشه انجام می‌دم و زیر مسئولیتم نمی‌زنم. و مهم تر از اینکه بهشون ( که مطمئنم خود اهل بیت انداختن به دل پدر و مادرم و کمکم کردن) ثابت کردم که من برام این مجالس مهمه! برام اهمیت داره. بهشون(بدون بی احترامی و صدا بلند کردن) وقتی می‌گفتن نرو، میگفتم نه و می‌خوام برم. طول کشید تا بهشون ثابت شد که من این مسائل برام موضوعیت داره! حالا دیگه مامان خیلی منِ الان رو پذیرفته. حتی برای دعای عرفه خودش زنگ زد و گفت برم مراسم. منی که تقریبا بیخیال رفتن شده بودم ولی با تماس مامان به دلم افتاد که برم. این سری هم بهش گفتم میرم مراسم. 

خیلی به این جشن ها احتیاج داشتم. جشن رو همدانی های محترم توی بلوار ارم برگزار کرده بودن. یه خیابون بلند پر از ایستگاه صلواتی و به شدت شلوغ! یعنی اوضاع طوری بود که من بین ملت فشرده شده بودم :)) همه چی هم داشتن‌. غرفه ی نقاشی، پاسخگویی و مشاوره دینی، عکاسی و...

همه چیز بود ولی اینقدر پیاده رو باریک بود که ادم نمیتونست درست غرفه هارو ببینه‌ و بی نظمی شدیدی بود. اماااا به شدت به من خوش گذشت :))) من بین مردم بودن رو دوست دارم. کنار مردم قدم زدن رو...آدم های مذهبی رو..احساس امنیت میدن‌ :) یه غرفه بود بادکنک پخش می‌کردن. سوژه بود :))) ملت هجوم برده بودن سمت بادکنک ها و من داشتم ریسه می‌رفتم از خنده. از هر گروه سنی ای که بگین اونجا بود واسه بادکنک :))) طرف بهش میخورد پنجاه سالش باشه یجوری خوشحال بود بادکنک گرفته انگار مدال طلا برده بود. من سر اون غرفه خیلی خندیدم. یکی دیگه از غرفه ها، کنجکاو شدم ببینم چی‌کار می‌کنن. از یکی از خانمای اونجا پرسیدم. یه نگاهی( که قشنگ توش داد میزد تو اینجا رو اشتباه گرفتی عزیزم) با لبخند بهم انداخت و گفت: به خانمای باردار اینجا رزق میدیم =)) و منم خیلی نامحسوس دور شدم از اونجا :) کنارش هم معاینه ی پزشکی رایگان انجام می‌دادن و من لذت بردم واقعا. خدا خیرشون بده‌. خلاصه امشب مولا دل ما رو خیلی شاد کرد و حالم خوب شد.. ممنون بابا جان :))

عیدتون هم مبارک :))

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۲ ، ۲۲:۴۸
معتاد چایخونه ی حرم

امشب داشتم بابا لنگ دراز رو نگاه می‌کردم. جودی می‌خواست توی یه مسابقه ی داستان کوتاه شرکت کنه و با پولش ماشین تایپ بخره. (و منی که هنوزم دلم می‌خواد با ماشین تایپ، متن بنویسم) بعد اونجایی که رفته بود داستانش رو نشون معلمش بده، یهویی دلم برای زنگ انشاهای کلاسای مدرسه که با چه ذوقی می‌نوشتم تنگ شد. و اما امروز من هم در حالی که سوار سرویس دانشگاه بودم ناگهان ایده ی یه رمان به ذهنم رسید و می‌خوام شروع کنم به نوشتن :) فکر کنم باید مصمم برم سراغش!

پ.ن: نیازمند به استاد ادبیات فارسی هستم که داستانم رو بخونه و راجع بهش نظر بده :(

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۰۲ ، ۰۰:۲۷
معتاد چایخونه ی حرم

وقتی بفهمی هیچی تو این دنیا موندنی نیست، دیگه جایی برای غصه بابت خیلی چیزا باقی نمی‌مونه.

به قول معروف، نه دم باقی نه غم باقی :)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۲ ، ۰۷:۴۲
معتاد چایخونه ی حرم

پارسال دم اعتراضات بود که حال و هوای دانشگاه ها به شدت آشفته بود. تنش وحشتناکی بین دانشجوها افتاده بود. کافی بود بسیجی باشی تا دخلت رو در بیارن و به باد فحش و نفرین بگیرنت‌. فیلم بود که از اعتراضات دانشجویی می‌اومد بیرون. دیگه خیلی از بسیجیا و ولایی ها و اونایی که طرفدار نظام بودن نمی‌تونستن حرف بزنن. قبل اینکه دانشگاهم حضوری بشه توی گروه بچه های ادبیات فرانسه عضو بودم‌. هزارجور توهین به کسایی می‌کردن که قرار بود سر کلاسا حاضر بشن. چون عقیده‌اشون این بود که هر کی میره سر کلاس های جمهوری اسلامی داره پا میذاره روی خون نیکا و مهسا و کشته های اعتراضات؟! اوضاع بدی بود. یه شب دیگه طاقتم سر اومد. توهین هایی می‌کردن که خون آدم به جوش می‌اومد. توهین های رکیک. توی گروه دوستانه‌مون به بچه ها گفتم نمی‌تونم اوضاع رو تحمل کنم. گفتن برو بهشون بگو که راضی نیستی. اون موقع من آدمی بودم که عقایدم رو قایم می‌کردم. به کسی نمی‌گفتم چون می‌ترسیدم کم بیارم تو استدلال آوردن و موفق نشم. اما دیگه هر چی بود دل رو زدم به دریا و یه متن نوشتم و فرستادم توی گروه. از همه ی ورودی ها توی اون گروه عضو بودن. چه جدیدالورود ها، چه قدیم الورود ها. خلاصه اینو که فرستادم چند دقیقه نشد که نوتیف ریپلای ها به صدا در اومد و پشت سر هم پیام های تهاجمی شروع شد. من شروع کردم به استدلال ولی مدیر گروه به سه دقیقه نکشیده حذفم کرد! :)))بچه ها که من رو شناخته بودن وقتی دانشگاه حضوری شد کمترین محلی ندادن بهم :)) از یکی از بچه ها شنیدم همکلاسیا پشت سرم می‌گفتن این دختره جیره‌خور نظامه. و این در حالی بود که... بگذریم! هم اتاقی هایی گیرم اومده بود که صبح تا شب توهین به نظام که هیچ، توهین به ائمه میکردن. به خصوص امام حسین!!! اونم امام حسینی که نقطه ضعف منه و... داشتم گر می‌گرفتم. واقعا سکوت اینجا چاره بود؟ خیلی فشار روحی بهم وارد می‌شد. داشتم دیوونه می‌شدم. همون روزا بود که شنیدم یه جوون هم سن خودم به اسم آرمان شهید شد. آره؟ یکی همسن و سال من؟ بچه ها توی گروه عکس هاش رو می‌فرستادن و من نگاه می‌کردم به آرمان. به انگشتر خونیش. به فیلم شکنجه‌اش...  فیلم شکنجه رو که دیدم از درون سوختم.‌.. من رو برد به گودال قتلگاه.... یاد علی اکبر افتادم و... آرمان رو مجبور کرده بودن به رهبری توهین کنه ولی تو بگو یه کلمه هم حرفی نزد. متأثر بودم.‌‌ نگاه های مظلوم و صورت خونیش جلو چشمم بود. همزمان توهین های هم اتاقیا توی گوشم‌... همه رو جمع کردم و بالاخره از عقیده‌ام دفاع کردم هر چند که تهش به جیره خوری و هزار تا صفت دیگه محکوم شدم. وقتی اعصابم خورد شد از توهین ها یادم اومد به آرمان. من چیکار کردم ؟ آرمان چیکار کرد؟ من هنوز هم میترسیدم توی اون اوضاع جلو چشم بقیه وارد دفتر بسیج بشم. بعد آرمان کل زندگی و جونش رو گذاشت وسط. حق ناراحتی ای واسه من وجود نداشت وقتی یکی دیگه اینطور وفاداریش رو به آرمانش ثابت کرد. آرمان که شهید شد، برای من آرمان جدیدی متولد شد. آرمان تو امسال ۲۲ سالت شد. چند ماه دیگه منم ۲۲ سالم میشه. اما حس میکنم هزار تا ۲۲ سال دیگه هم زندگی کنم نمی‌تونم کاری که تو کردی رو انجام بدم. راستی آقای آرمان، هنوز عکست تو کمدم هست که وقتی نگاهش می‌کنم یادم بیاد تکلیفم چیه ولی حس می‌کنم بازم گند زدم. من هنوزم گاهی از دفاع کردن می‌ترسم. من هنوزم خیلی ضعیفم. ببخشید آرمان! من زیاد غر می‌زنم. بریم سر اصل مطلب. تولدت مبارک.

 

پ.ن: دعا واسه کنکوری ها یادتون نره.

 

​​​​​​

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۲ ، ۲۲:۱۳
معتاد چایخونه ی حرم

دیشب داشتم توی حیاط قدم می‌زدم و هندزفری به گوش بودم‌. پشت یکی از ساختمونا یه نور خیلی بزرگی دیدم. یه لحظه فکر کردم آتیش سوزی شده! کنجکاو شده بودم این نور مال چیه. رفتم عقب و عقب تر تا اینکه... دیدم اون نور مال ماهه! و ماه از هر شب بزرگتر، نورانی تر و زیباتر و کامل تر شده بود... اینقدر زیبا بود که ناخودآگاه دویدم سمت جایی که بتونم راحت تماشا کنم. خیلی نزدیک بود جوری که حس می‌کردم می‌خواد سقوط کنه روی زمین! ناخودآگاه دستم رو روی سینه گذاشتم و گفتم: السلام علیک یا قمر بنی هاشم. مهم نیست کجا باشم، کیا دورم هستن، وقتی ماه رو می‌بینم که توی آسمون داره خودنمایی می‌کنه سلامم رو می‌فرستم سمت ماه ام البنین. وقتی به چهره ی ماه خیره می‌شم حس می‌کنم، آقام ابالفضل از همون ماه حواسش بهم هست و این یه پل ارتباطی به سمت کربلاست...چون حس می‌کنم این ماه از توی بین الحرمینه که داره به من نگاه می‌کنه.... ماه رو که می‌بینم یاد فضای داخل حرم می‌افتم توی زمان اربعین که چراغاش رو قرمز میکنن و حرم به یاد خون حسین قرمز میشه.. و من؟ محاله که با ماه حرف نزنم وقتی پشتش چشم های باب‌الحوائج وجود داره. احتمالا وقتی حضرت عباس بین خیمه ها قدم می‌زد، اهل حرم می‌گفتن این ماهه که از بالای آسمون اومده پایین و داره از ما محافظت می‌کنه. ماه در روی زمین و تو به آسمان می‌نگری؟! سر صحبت رو با حضرت ماه باز کردم و حدیث نفس گفتم. شاید حرفام از توی ماه رد شدن و به بین الحرمین رسیدن..‌.نسیم خنکی صورتم رو نوازش میداد.. یاد شبایی افتادم که از توی بالکن خونه به ماه خیره می‌شدم. یا روی تخت توی حیاط خونه بابابزرگ. کی بود؟ یکیش دم دمای اربعین ۱۴۰۱ که بابابزرگ سرطان داشت و من هم غصه ی نرفتن به اربعین رو داشتم و هم غصه ی بابابزرگ رو. بعد از فوت بابابزرگ، که تازه یه هفته شده بود و مجبور شدم بیام دانشگاه و جو خوابگاه برام خیلی غریب بود، می‌رفتم توی حیاط، باد خیلی سردی می‌اومد‌ زیپ کاپشن رو تا ته میکشیدم بالا و هندزفری به گوش نوحه گوش می‌دادم و به ماه خیره می‌شدم و نوحه که تموم می‌شد می‌گفتم: حواستون به من باشه که اینجا کم نیارم. دیشب هم مثل بقیه ی شبا باز همین رو گفتم. و توی ذهنم دیدم که چشمای ماه رفت روی هم، که این یعنی(باشه).

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۰۲ ، ۰۷:۴۲
معتاد چایخونه ی حرم

یه لحظه گوش بده به من.

یه لحظه نگام کن. 

من عذر می‌خوام.

ببخشید. غلط کردم. شکر خوردم.  من رو ببخش. ببخش که تو رو این همه آزار دادم. 

ببخشید که اجازه دادم اینطوری آلوده بشی‌.

ببخشید که اجازه دادم توی یه چاه خودت بیفتی.

قلبِ من. ببخشید که با اعمالم شکستمت. 

راستش من نباید اجازه می‌دادم آدم ها بیان تو قلبت. آخه تو خیلی حساسی.

من میدونم تو خیلی شکننده ای. احساساتی ای. محبت زود میاد تو قلبت. ولی من غلط کردم آخه. گریه نکن توروخدا. باشه؟

خدا کو؟ خدا رو ببین. داره نگامون می‌کنه. راستی خدا از رگ گردن نزدیک تر بود مگه‌ نه؟

یادته گفتی سوره ی قلم رو خیلی دوست داری ؟ برات سوره بخونم آروم بشی؟

بذار خدا بیاد زخمات رو خوب کنه. من بدون تو می‌میرمااا.

توروخدا طاقت بیار قلب قشنگم. 

عذر می‌خوام بلا سرت اوردم. عذر می‌خوام غیر خدا رو تو خونه‌ات وارد کردم.

وای تو رو خدا اینجوری فشرده نشو. داره اشکم میاد. وای نه...بازم سرازیر شد...

حالا چیکار کنم؟ دق نکن باشه؟ ببخشید میدونم خیلی دلت گرفته از کارم. خیلی دلت گرفته. حس می‌کنی آلوده شدی. نه نه تو همون قلب زمان نه سالگی منی....

نباید دلت بگیره..

خدایا قلبم رو می‌بینی؟ خیلی پشیمونم که با امانتت اینطوری کردم. خیلی عذر می‌خوام که در قلبم رو باز گذاشتم تا بیان توش...

خدایا روز قیامت جواب دردهایی که این بیچاره کشیده رو چی بگم؟

الهی، نگاهی کن به این قلب.... به غلط کردم افتادم. خودت منو ببخش. خودت جلوی آلوده شدنش رو بگیر تا بدتر از این نشده. سیاه شده. نور بزن بهش تا مثل قبل بشه.

این قلب مال حنانه ای نبود که من میشناختم.

قلب تپنده ی من، من رو ببخش. خدایا عفو کن بابت اینکه از قلبم مراقبت نکردم....

 

 

از طرف: حنانه ی بدون قلب

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۲ ، ۰۷:۵۵
معتاد چایخونه ی حرم