نیازمند یه چاه هستم که مثل امام علی سرم رو فرو کنم داخلش و زار بزنم...
و بعد از ده روز بالاخره وی بیانش رو باز کرد.
تا بیست و یکم باید بمونم خوابگاه و برام غیرقابل تحمله.یه سری تنش اطرافم به وجود اومده که شرایط رو اینطور کرده. امشب وقتی داشتم از سلف برمیگشتم توی گلخونه ی دانشگاه یه زنی رو دیدم هم هیکل مامانم ولی هوا تاریک بود و قیافه اش معلوم نبود. حس کردم مامانمه یک لحظه و بعد اشکام ریختن پایین. دارم هرکاری میکنم روزا بگذرن. هم اتاقیم، مرضیه، یه برگه چسبونده رو کمدش و تا بیست و یکم عدد نوشته. تاریخ هر روز رو دورش خط میکشه. عین کسایی که تو زندان چوب خط میکشن :) حالا بعضی اوقات که حواسش نیست من میام دور روز رو خط میکشم. از امتحانش برگشت دید دور تاریخ خط کشیده نگاهم کرد و گفت تو کشیدی؟ گفتم آره. خندهاش گرفت از اینکه منم مثل خودش فقط میخوام فرار کنم. دیشب وقتی شام درست کرد عین بچه ها داشتم بالا پایین میپریدم که توروخدا بریم تو حیاط شام بخوریم، نمونیم تو اتاق فقط.گفت باشه. رفتیم و بساط شام رو مثل کسایی که میرن پیک نیک بردیم تو حیاط. مدت ها بود اینطوری شام خوردن تو خوابگاه بهم نچسبیده بود. برای اینکه حوصله ام سر نره بابالنگ دراز دانلود کردم که ببینم. تصور کنین کل روزتون رو درس گرفته باشه. با یه موضوع تنش زا دارین دست و پنجه نرم میکنین. دلتون تنگ خانوادهاس. دیگه آدم نمیدونه چه سرگرمی ای درست کنه. وقتی بعد از مدت ها بابالنگ دراز رو نگاه کردم حس کردم جودی خودِ منه. در حال حاضر وی یه شخصیتی شبیه جودی پیدا کرده. دارم روزا رو سعی میکنم برای خودم خوب کنم. استفاده کنم. چون دوست ندارم توی یه وضعیت بد برای خودم بدترش کنم. غذای سلف رو بعضی روزا نمیگیرم چون هم به معدهام نمیسازه و هم اینکه جدیدا آشپزی کردن رو خیلی دوست دارم و بهم آرامش میده. یه کار دیگه هم شروع کردم انجام دادن. الان میگین این کی درس میخونه؟ :))) مشکل اینه که ما هفت تا امتحان بیشتر نداریم اما چون تا بیست و یکم امتحانا طول میکشه فرجه ها زیادن و من اینطوریم که درس امتحان امروزم رو پنج بار مرور کردم و امتحان دادم!!! و خب تایم زیادی داشتم هم برای درس هم کارای جانبی! خلاصه که اینم یه شرح حال یهویی. حس کردم خیلی دلم واسه نوشتن اینجا تنگ شده بود اما تنها چیزی که داشتم واسه نوشتن، روزمرگی بود و روزمرگی :) همین :)
اگه میشه، لطف کنید برای پدری که دختری به فرزندی گرفتن و بعد از سال ها خدا بهشون یه پسرکوچولو داده و الان سرطان ریه باعث شده کل بدنشون اعم از قلب و کلیه و.. درگیر بشه و نیازمند عمل سختی هستن، دعا کنید و حمد و دعای نور و أمن یجیب و هرچیزی که میتونید....
وضع خوبی ندارن متاسفانه..هزینه ی عملشون بالاست..خودشون هم کارگر کارخونه فرش هستن
بیاین دست هاتون رو امشب ببرید بالا به خاطر ایشون و دعا کنید.. برای همنوعمون...برای کسی که دستمون نمیرسه کمک کنیم دعا کمترین کاریه که میتونیم بکنیم :)...
گاهی دلم میخواست توی دهه های پنجاه ، شصت زندگی میکردم. دهه پنجاه توی تهران و دهه شصت تو خرمشهر...
توی تهران کل کتابای شهید مطهری رو تو کتابخونهام داشتم و اعلامیه و نوار سخنرانی و روزنامه جمع میکردم. لباسای مدل اون زمان رو با رنگای طیف کرمی و قهوه ای و سبز و نسکافه ای میپوشیدم و فضای سینما رفتن اون موقع رو تجربه میکردم. نویسنده بودم و مطالب سیاسی مینوشتم.
و دهه شصت رو توی خرمشهر رو توی یه خونه حیاط داری که تو حیاطش نخل باشه زندگی میکردم. غروبا میرفتم لب کارون و زل میزدم به خورشیدی که داشت از جلو چشمام غیب میشد. به وقت جنگ و بمبارون و اسلحه میرفتم که دفاع کنم و هرجوری که بود چه با اسلحه چه با پرستاری چه با جمع آوری مهمات، کمک میکردم...
و خب ما همین الانشم وسط یه جنگ بزرگیم. نه؟؟؟؟! :)
اما با اینحال، این دنیا یه زندگی توی اون دوره به من بدهکاره :)
(با تأخیر و عذرخواهی از خانم دزیره ی عزیز بابت این تأخیر)
این روز ها حس و حال نوشتن نداشتم. نه که از تنبلی باشد. اوضاع فکری ام نمیگذاشت بنویسم. برای همین وقتی سعی کردم معرفی را بنویسم و کلی فکر کردم، هیچ چیز جز همین چند خطی که خواهید خواند برای معرفی به ذهنم نرسید. این روزها آنقدر مشغول سر و سامان دادن به دور و بر هستم که از خیلی چیزها جاماندم.. خیلی چیزها... :)افتخار دارم که تا الان که مرحله ی سوم پویش بوده با بچه های بیان کتاب خواندم و به نظرم قشنگترین حرکت و پویشی بود که در فضای مجازی با آن رو به رو شدم.(یادم هست که این سری را به چه کسی هدیه کردیم❤️)
مرحله ی سوم کتابی که باید میخواندیم عصرهای کریسکان بود که قبلا به خاطر جلد و نام کتاب توجهم برای خواندنش جلب شده بود و ذخیره اش کرده بودم که بعدا در طاقچه بخوانم ولی سراغش نرفتم تا همین پویش که بهانه ای برای خواندنش شد.
کتاب را شروع میکنم. هنوز چند صفحه نشده که شخصیت اصلی داستان وارد یک جریان بی پایان میشود. جریانی که اولش بدون آگاهی و بعد با آگاهی کامل شخصیت اصلی را درگیر خود کرد و تا آخر داستان لحظه ای را پیدا نمیکنم که سعید، قهرمان قصه، زندگی آرام و معمولی ای داشته باشد. لحن کتاب و روایتگری اش مثل بیان مستند است. انگار داری فیلمنامه ی مستندی را میخوانی. اگر کتاب را به مستند تبدیل میکردند به نظرم به شدت مستند جذابی میشد. آنقدر کشمکش و حادثه در کتاب وجود دارد که فکر میکنم نویسنده شاید به خاطر این که یک کتاب جمع و جور داشته باشد خیلی خلاصه آن ها را بیان کرده و سریع رد شده. من تا پیش از این کتاب از کومله و دموکرات فقط در حد نام و چندگزاره ی کوتاه شنیده بودم و دیگر نمیدانستم آن ها که بودند و چه جنایاتی چه در این کشور مرتکب شده بودند و چه سرنوشت غریبی قربانیان آنان داشتند...اما وقتی کتاب را میخواندم بعضی قسمت هایش فقط چشمانم را محکم میبستم که آن وضع فجیع را تصور نکنم و حالم به هم نریزد که شدنی نبود. درمیان این هیاهوی داستان، عشق سُعدا به سعید و وفاداریش، پا به پای او در سنگر دیگری مبارزه کردنش برایم برجستگی خاصی داشت. سعدایی که در اوج سال های جوانی و در اوج دورانی که نیازمند همسرش بود تا کنارش باشد و برای فرزندانش پدری کند تنهایی بار تمام زخم زبان ها و سختی هارا به دوش کشید. داستان میتوانست از لحاظ احساسی و روایتگری خیلی از آنچه که بود بهتر باشد اما متاسفانه لحن یکنواخت و بیان خشک آن جذابیت های آن را کاسته بود و کمی رغبت آدم را به خواندنش کمتر میکرد اما محتوا بسیار با ارزش بود. کاش به جای بعضی از درس های مدرسه که آدم چند سال بعد یادش نمی آید چه بوده و هیچ جایی هم از زندگی به کارش نمی آید، این روایت ها را به دانش آموزان میگفتند. که میفهمیدند برای نگه داشتن این انقلاب و مملکت چه خون هایی که ریخته نشد و با چند تا توییت قرار نیست عوض شود. که بدانند دشمنشان کیست. که بدانند کومله و مجاهدین خلق با ان همه جنایتی که در خاک خودمان مرتکب شدند هنوز منتظرند یه عده انقلاب کنند تا بیایند و مثلا حکمرانی کنند!! چه سعید سردشتی هایی که برای این مملکت فدا کردیم. همان هایی که بیشترین زحمت را برای این انقلاب کشیدند و کمترین استفاده را از امتیازات و منافع مادی این انقلاب را بر خلاف بعضی از مسئولین همین ها داشتند.
برای خواندن بقیه ی معرفی ها ارجاع داده میشوید به این پست
در تاریکی اتاق نشستهام و به این نوحه گوش میدهم. .جسماً یک جا هستم و روحاً جای دیگری. همه ی صحنه ها برایم پدیدار میشوند و قفسه سینه ام سنگین میشود. به محرم نیاز دارم. به تنفس در هوای او...به اینکه باز یواشکی به عنوان حنانه ی هشت ساله بدون اینکه نگهبان عَلَم مرا ببیند خودم را به عَلَمِ پر از پارچه نزدیک کنم و پارچه ای را که چهره ی حضرت عباس روی آن کشیده شده بو کنم و ببوسم...
قله یاعباس ارجع ... ما ترید المای سکینه
به او بگو ای عباس! برگرد. سکینه دیگر از تو آب نمی خواهد.
این روز ها خیلی خودم هستم. راحت، بی تعارف. فکر میکنم خیلی وقت بود که به همچین حالی نیاز داشتم. اینکه دیگر نترسم که بقیه چه میگویند. اینکه رها حرکت کنم. واقعا به معنای کلمه برایم مهم نیست. مدت ها بود که فکر میکردم مسئول تمام ناراحتی های ملت من هستم. اما دیگر نا و حوصله ی این حس ها را ندارم. فکر کنم توانم ته کشیده و این شاید موقعیتی بود که آرزویش را داشتم. پس اینطوری است که دیگر آدم بی اهمیت میشود....
مدت ها بود که نیاز داشتم سبک زندگی ای برای خودم داشته باشم که آن حالم را خوب کند و شاید این همان سبکی بود که به دنبالش میگشتم. سبک بیخیالی. من سال ها تنها چیزی که طعمش را نچشیده بودم بیخیالی بود و حالا خوب لذت میبرم که بیخیالی یعنی چه :)
آسمان عصر روز دهم، مثل خون قرمز بود. صدای جیغ در میان بوی دود محو شده بود.دخترکی وحشت زده در میان خیمه های سوخته می دوید و کمک میخواست و ملعونی به دنبالش افتاده بود تا گوشواره هایش را از گوشش جدا کند. دوندگی های دخترک به جایی نرسید و ملعون دست دختر را گرفت و کشید. جیغ های دخترک وحشتناک تر و دلریش کننده تر شده بود. خنده های نفرت بار مرد فضا را پر کرده بود اما.دستش را سمت گوش دخترک برد و گوشواره اش را کشید. هر چه دختر تقلا میکرد مرد انگار کر شده بود و نمیشنید. صدای دروغ های ابن زیاد گوش مرد را پر کرده بود. دروغ ها و حرف هایی که باعث شده بود دست درازی به ناموس کسی کند که روزی پیامبر گلویش را با عشق میبوسید...او که متوجه نبود چقدر محکم گوشواره را میکشد در حرکتی گوش دختر را پاره کرد و گوشواره را خندان به دست گرفت. گوشواره ای که حالا به خون آغشته شده بود. در حالی که فریاد پیروزی میزد دخترک را پرت کرد. دختر جیغ میزد و با وحشت به خونی که از گوش هایش به دستانش جاری شده بود نگاه میکرد...آسمان قرمز شده بود...قرمز تر از قبل...در هیچ نقطه ای از تاریخ، زمین و آسمان شرمندهتر از آن موقع نبودند....
داشتم به این نوحه گوش میدادم که ناگهان پرنده ی خیالم به آن نقطه پرواز کرد. خیال است دیگر...سیّال و رها...